دخل این مغازهها با نرخ ارز بالا و پایین نمیشود! +تصاویر
در روزهای تبوتاب قیمت ارز و تورم، بعضیها هم بودند که چشم روی سود بیشتر بستند و ارزش عنوان «کاسب؛ حبیب خدا» را بهتر ثابت کردند. مشتریان از مغازهشان راضی و نیازمندان دستپر و آبرومندانه بیرون رفتند. به چندتایشان سری زدیم.
خبرگزاری فارس: وقتی قیمت دلار پلههای صعودی را طی میکرد و تب تورم متأثر از تغییرات نرخ ارز و طلا معیشت مردم را سخت کرد، بودند کسبه منصفی که شاید مکاسب نخوانده بودند، اما با غم نداری مشتریهایشان عرق شرم روی چهرهشان مینشست. هرطور شده، هرچند اندک، اما دست نیازمند را خالی برنمیگرداندند. گاهی هم نیازمند، آنقدر آبرومند بود که چیزی نمیگفت و صورتش را با سیلی سرخ نگه میداشت. کاسبِ حبیب خدا، اما آبرومندانه هوایش را داشت. طوری که گویی دِینی از مشتری به گردنش بوده و آن را ادا میکند.
مگر فقرا دل ندارند؟!
سالهاست شغلش با شهد و شیرینی گره خورده است، با شادی مردم. این روزها، اما مثل دیگر همصنفانش پاخور مغازهاش مثل سابق نیست با این حال اگر کسی به مغازهاش بیاید اول دخل مشتری؛ جیب و احوالش را نگاه میکند بعد برای دخل خودش چرتکه میاندازد. اصالتاً اهل شهر آفتاب و قنات، باقلواهای شیرین و تازه، اما ۲۸ سال است در مغازه قنادی جمع و جورش، کام مردم را شیرین میکند. «سیدرضا خالوئی تفتی» میگوید: «مواد اولیه کار ما خیلی گران شده است. وانیل، رنگهای مجاز خوراکی، حتی هر شانه تخممرغ هم. سال قبل همین موقع انبار مغازه ما پر از مواداولیه بود امسال، اما فقط به اندازه نیاز خرید میکنیم. سودمان دستکم ۳۰ درصد کمتر شده است.» کیفیت، طعم مناسب، قیمت منصفانه و تنوع اقلام، کاری کرده است که شیرینیهای پخت خالوئی و همکارانش مقبول مشتری باشد. اهالی محله فلاح، اما دلیل دیگری برای معرفیاش دارند؛ خوش برخوردی و دستگیری از نیازمندانی که راهی مغازهاش میشوند: «بعضی میگویند مشتری فقیر در شیرینیفروشی چه میکند؟ کسی که نان برای خوردن ندارد، بهتر است برود نانوایی نه قنادی! اما نیازمند مگر دل ندارد؟ با اینکه این روزها با گران شدن پسته، هر یک دانه پستهای که مشتری به قصد خرید امتحان میکند، هزار تومان تا هزار و پانصد تومان برای مغازهدار آب میخورد، اما مشتری تنگدست در مغازه ما هرچه خورد، نوش جانش!»
قنادی، نه قصابی!
از مشتریهایی میگوید که به جای قصابی و خواربارفروشی محله سراغش میآیند و او نمیگوید: «اشتباه آمدهاید و بهسلامت!» خالوئی میگوید: «میگذارم پای اینکه با من ندارترند. رویشان میشود به من بگویند، اما به مغازهدار دیگر نه! چند روز قبل یک نیازمند آبرومند آمد مغازه و مدام این پا و آن پا میکرد برای خرید. همکارها را فرستادم کارگاه تا مغازه خلوت شود، با هزار و یک شرم جلو آمد و گفت: برای خرید مقدار گوشت ۲۵ هزار تومان پول قرض میخواهد. خدا صاحب اختیار دخل من است. این مراجعهها را برکت مغازهام میدانم.» صورتهای با سیلی سرخ نگه داشته شده را خوب میشناسد و میگوید: «آن کسی که برای کمک به مغازه ما میآید حتماً چاره دیگری نداشته. توفیر دارد با کسی که آشکارا گدایی میکند.»
قیمتها کم نمیشود، سیّد؟!
از سئوال یک مشتری میگوید که او را «سیّد» صدا میکند: «میپرسید چرا حالا که قیمت دلار پایین آمده، قیمتهای مغازه را تغییر نمیدهی سیّد؟!» درست میگوید؛ توقع مردم از کسبه منصف بیشتر است و چشمشان بیشتر به آنها دوخته شده. خالوئی میگوید: «قیمت مواداولیه همانطور بالا مانده و تغییر نکردهاست. نرخ دلار هم که ثابت نیست، مدام صد تومان بالا میرود یا پایین میآید. نرخ ثابت دلار امنیت اقتصادی را خدشهدار نمیکند. اگر قیمتها پایین بیاید، به روی چشم!» این قناد منصف توصیهای دارد و میگوید: «من به شخصه ضرر را میپذیرم؛ اگر اقلام ارزان شد با اینکه مواد اولیه را با نرخ قبل خریدهام، اما برای شادی دل مشتریها هم که شده، این کار را میکنم. رونق کسب، رضایت مشتری است، اما باید کمی هم صبور بود و اجازه داد، کاسب اقلامی که با مواد اولیه گران خریده را بفروشد و زمانی که مواد اولیه را ارزان تهیه کرد، با قیمت مناسب به دست مشتری برساند.»
پسته بخور، نوش جان!
از یلدای پیشرو میگوید. از وظیفه انسانی که گرمای وجودش و برکت کسب و کارش میشود و مهر مردم: «نوری در تاریکی، شکوفهای سربرآورده در برف یا چشمه کوچک، اما زلال آب وسط بیابان چه نعمت و رحمتی است! محبت مردم در این روزهای سخت اقتصادی هم. ارزش آن لحظه که مشتری مغازهتان پاکت خریدش را نصف میکند و سهم فامیل، دوست یا همسایه نیازمندش را فراموش نمیکند، چقدر است یا پولهای کمی که یواشکی زیر بشقاب دخل مغازه میگذارند تا مشتری ندارتر را با پاکتی سنگینتر راهی خانه کنیم، بیآنکه متوجه شود.»
منصف از نگاه «ماجداحمد»
مسافران عراقی، پاکستانی و ایرانی که در مسافرخانههای حوالی میدان راهآهن هستند، معمولاً از اینکه مغازهداران به بهانه مطلع نبودن آنها از قیمتها گرانفروشی میکنند، دلِ خوشی ندارند، اما نظر «ماجد احمد» عراقی متفاوت است. با کلمات شکسته و حروفی که با لهجه غلیظ عربی ادا میکند، فارسی صحبت میکند: «یک میوهفروش هست که در این یک سالی که من به مسافرخانههای راهآهن میآیم، هم رفتار خوبی دارد، هم قیمتهایش خوب است.» ماجد احمد وضع مالی خوبی دارد، اما اینکه چرا به جای هتلهای شهر، سر از مسافرخانههای راهآهن درآورده است هم ماجرای جالبی دارد. از مشقی میگوید که کفاش ایرانی برایش سرمشق نوشته: «دوستی دارم به قول شما «حاجیبازاری» و پولدار. وقتی به عراق آمد در یک مهمانسرای ساده ماند، هرچه اصرار کردم هتل بگیرد یا به خانه ما بیاید، قبول نکرد و گفت: «دنیا کفش تنگی است زیاد که بهت بچسبد، آزارت میدهد. همه به هتل میروند پس خرجی آنهایی که مهمانسرا و مسافرخانه دارند از کجا باید دربیاید؟ مگر آنها برادران شیعه ما نیستند.»
خدا را شکر که راست نبود!
سراغ «داود شکوهی»، میوهفروشی که منصف با مشتریهای ایرانی و مسافران غیرایرانی است، میروم. به او نمیگویم ماجد احمد، نشانیاش را داده است. وقتی متوجه میشود قرار است از دریچه رأفت و انصافی که دارد گفتگو کنم، میگوید: «کاسب منصف میخواهید، بروید چهارراه بعدی، دست چپ یا...» هنوز به نشانی دوم نرسیده حرفش را قطع میکنم: «مسافر خارجی حتماً میتواند راحت پول خرج کند، میتوانید پول خوبی دربیاورید. شما که قیمتهایتان از بعضی مغازههای میوهفروشی اطراف هم کمتر است!» میگوید: «حساب مال، گناه و ثواب مردم با خداست، نه من. گردشگر پول دارد؟ برای خودش دارد. پاک و حلال بودن روزی مهم است نه کم و زیادش.» بعد بیطاقت، طوری که فکر میکند، حرفی که زدهام، باور دارم، میگوید: «ایرانی نیستند، بنده خدا که هستند.»، «احسنت!» گفتنم را که میشنود، میگوید: «خب! شکرخدا که راست نبود.»
به نرخ سفره مردم نه صرافی!
پشت سرش ظرف یکبار مصرف پر از کشمش است. لبخند میزند و میگوید: «چایی را با اینها میخورم. کشمش امسالی است. انگورهایی که کمی شل میشد را جدا میکردم تا مدیون مشتری نشوم. یک گوشه گذاشتم، خشک شد.» وقتی از رونق کسب و کارش میپرسم، میگوید: «شکر خدا در صنف ما قیمتها طوری نبود که خیلی شرمنده مردم شوم. امسال برخلاف پارسال، نارنگی و انار زیاد بود، پرتقال هم سیب، اما نه! چند نوع از هر کدام میآورم با قیمتهای مختلف تا کسی دستخالی برنگردد.» خبر خوشی دارد: «ظهر برای خرید کیسه نایلونی رفته بودم، دیدم قیمتش پایین آمده است. کاش قیمت دلار به نرخ صرافی نباشد، مناسب با سفره مردم باشد.»
سادهتر، شیرینتر است!
شکوهی از شب یلدا میگوید و اینکه سفره کسی قشنگتر و بزم یلدای کسی ماندگارتر است که هوای دیگران را هم دارد: «امسال که قیمتها اینطور است، بد نیست آنهایی که دستشان به دهنشان میرسد، سفره سادهتری پهن کنند. تجملات، تکلف میآورد. حالتان خوب نیست وقتی ناچار باشید طوری زندگی و خرید کنید، لباس بپوشید و مهمانی بدهید که نگران نظر دیگران باشید. اگر همه سادهتر زندگی کنند، شاید فقر کمتر نشود، اما احساس فقر کمتر میشود.» حرف حساب این کاسب مردمدار، اگر اجرا شود چهبسا یلدای امسال؛ یلدای شیرینی باشد. سؤال آخر ما از آقا داود، مُهر تأییدی است که میگوید ماجد احمد ایرانیها را خوب شناخته است. از او میپرسیم اگر مسافری آمد، پول نداشت، اما میوهای برداشت و خورد، چه میکنی، میگوید: «نوش جان!»
مهربانیهای راننده کامیون
صنفشان همین چند ماه قبل صدر اخبار شد. گرانی لاستیک خودروشان نگرانشان کرده بود. رانندههایی که میگویند: «راننده فقط راننده کامیون!» این مثلی بین خودشان است تا تلخی و سختی حرفه پرزحمتشان را کمی جبران کرده باشند. «یوسف سجودی» یکی از رانندگان کامیون و ۱۲ سال است روی کامیونی که به گفته خودش مالک دیگری دارد، کار میکند. سجودی این سالها اثاثیه خانه آنهایی که قصد جابهجایی دارند را امانتدارانه حمل میکند و با افزایش تورم، نرخ جابهجایی را بالا نبرده است. اسبابکشی رایگان و صلواتی هم انجام میدهد و اثاثیه نیازمندان را با دقت بیشتری حمل میکند. او میگوید: «چند وقت پیش، اثاثیه مستأجری را جابهجا کردم که جا برای اسکان نداشت. مجبور شدیم اثاثیهاش را در پارک پیاده کنیم. چطور میتوانستم از او حقالزحمه بگیرم؟ یک هفته حالم خراب بود و گریه کردم کاش وضع مالیام خوب بود و بیشتر کمک میکردم.» از مراعاتی که برای جابهجایی وسایل دیگران دارند، میگوید: «ارزش انصاف با گرانی قیمت دلار، بالا و پایین نمیشود. چه موقع ارزانی چه گرانی، امانت مردم را باید با مراعات جابهجا کرد.» این راننده کامیون که بارها تخفیف به مشتریها داده است، میگوید: «نرخ کرایهها را تغییر ندادهام، چون بضاعت مشتری نمیرسد. درآمد و سود ما کمتر، اما رضایت خدا بیشتر. شاید به برکت همین دعاهاست که ماشین ما زیاد به خرج نمیافتد گوش شیطان کر!»
برکتی ۲۰ ساله
از مثالهایی که درباره قصابها میزنند، دل خوشی ندارد: «کی گفته، قصابها خشن هستند؟ من که دلم نازک است و چشمم تر. طاقت دیدن نداری، غصه و درد کسی را ندارم.» نامش «محمدسلیم گلکوکب» و برادر شهید و برادر جانباز و ۴۸ سال است در خیابان قزوین، خیابان رنجبر گوشت شقه میکند و به مشتری میدهد. اما آنچه زندگی گلکوکب را جالب کرده، دفتر حساب کتاب متفاوتش؛ دفتر امانات مردمی است. لابهلای برگههای سررسیدش پر از پول است. جا به جا و صفحه به صفحه نامهایی که نوشته شده و یکی در میان خط خوردهاند. از سّر این دفتر میگوید: «۲۰ سال است، کاسبیام به برکتی گره خورده که عنایت خداست. کمتر پیش آمد، کسی دست خالی از در این مغازه بیرون برود. همیشه به خودم میگفتم: محمدسلیم اگر کسی دست خالی و جیب خالی پا از این در گذاشت داخل، عیب تو نیست، اما گر دست خالی برگشت، چرا!» همین که اهل محله، دوست و آشنا مهربانی آقاسلیم را به چشم دیدند یا روایت آن را دهان به دهان شنیدند، غیرت و همتشان قبول نکرد کاسب منصف محله را در این راه تنها بگذارند. گلکوکب در میگوید: «از ۱۰ هزار تومان تا ۵۰۰ هزار تومان به من پول امانت میدهند تا سهمهای گوشت را به مشتریهای تنگدستی که میشناسم، برسانم.»
کاسب محله منصف نیست!
از خانوادههای فقیر افغانستانی تا سالمندان تنها، کارگرانی با درآمد پایین و عیالوار از این سفره سهم بهرهمند هستند تا آنهایی که شرم دارند از اینکه بدون پول درِ این مغازه بیایند، اما به گفته ما «سهم» و به گفته آقا محمدسلیم «حقشان» از این مهربانی کاسب محله و خیّرانی که به کمک او آمدهاند، محفوظ است. او میگوید: «مشتریای دارم که اندازه ۱۰ هزار تومان گوشت میخرد. اما ترازو را برایش سنگین میکنم. در نظرش کاسب منصفی بودم تا اینکه یک روز حواسم نبود و اندازه پولش برایش گوشت کشیدم، با تعجب به من گفت: آقا سلیم، کاسب باید ترازویش درست باشد. نخواستم به رویش بیاورم، گفتم: آخه، گوشت گران شده ننه! گوشت را گرفت، با دلخوری نگاهم کرد و رفت. شاید پیش خودش فکر کرد، قصاب محلهشان منصف نیست، فدای سرش!»
سهمِ منِ خانواده شهید
از سهمی که خانواده شهدا از انقلاب میبرند، میگوید: «خانواده جانباز و شهید از انقلاب سهم دارند؛ چه کسی گفته سهم ندارند؟! سهم من این است که نام انقلاب و انقلابی را خوب نگه دارم. من آن دنیا باید چه جوابی به برادر شهیدم بدهم اگر از من بپرسد برای خلقالله چه قدمی برداشتی و چه کردی؟» جمله بی ریا و صادقانهای میگوید: «من محمدسلیم گلکوکب، مستضعف بودم.» از دردی میگوید که برایش ناآشنا نیست: «کارگری بودم با حقوق ناچیز. درد خانوادههای ندار را میفهمم. هنر نمیکنم که شاید هر کس دیگری جای من بود و پشت این دخل میایستاد، همین کاری را میکرد که من میکنم.» روایت حلالواری کار کردن، منصف بودن و دست به کار خیر داشتن، گلکوکب وقتی کامل میشود که میگوید: «گوشت خوب و کشتار روز میآورم تا نیازمندان بهترینها را مصرف کنند و مشتریهایم هم.»
بفرما نان رایگان!
نوشته فارسیـ انگلیسی پشت شیشه مغازهاش تا به حال چندین بار، عکس این نانوایی محله نواب را جهانی کرده است. وقتی گردشگران خارجی که گذرشان به میدان جمهوری افتاده است و جمله جالب پشت شیشه نانوایی را دیدهاند که اگر نیازمندید نان رایگان ببرید، عکس گرفتهاند و در صفحه شخصیشان در اینستاگرام گذاشتهاند. «هاشم عباسی» صاحب مغازهای است که نان بربری خوشپخت، شیرمالهای شیرین و فتیر سرابش نامش را برای مردم آشنا کرده است، اما آنچه نام این نانوایی را آوازه کرده است، طرح تکریم نیازمندان با نان رایگان است. «عباس حیدری» و «حبیبالله موسوی» کارگران مغازهاند و آقا هاشم که این روزها پا به سن گذاشته و کمتر به مغازه سر میزند. آقا حبیبالله میگوید: «البته اگر صاحبکارمان بود، ناراحت میشد اگر میشنید خودمان را کارگر معرفی میکنیم همیشه به ما میگوید، همکار.» زمان جنگ سربازی که در کرمانشاه از فرط گرسنگی بیحال بود، اما آه در بساط نداشت تا نان بخرد. وقتی موضوع را با شاطر در میان گذاشت به جای اینکه به او نان بدهد، با چوب دنبالش کرد. «هاشم عباسی» همان سرباز بود و به خودش قول داد وقتی نانوا شد، مثل پدرش گرسنه بینوایی را دست خالی برنگرداند. «عباس حیدری» کارگر مغازه ماجرا را طوری بیکم و کاست و با افتخار روایت میکند که گویی این اتفاق برای خودش افتاده است: «آقا هاشم، اول به سربازها نان مجانی میداد بعد که مردم و مشتریها این کار خوبش را دیدند در این کار خیر شریک شدند و حالا سالهاست، سفره خانه نیازمندان با این کار کوچک ما عطر نان میگیرد.»
سر یک سفره با کارتنخوابها
حبیبالله موسوی راوی آبرومندی نیازمندان حقیقی است و میگوید: «ما منعی برای اینکه نیازمندان نان بیشتری ببرند، نداریم. خوشحال هم میشویم، اما معمولاً حیا میکنند. یکی، دو نان بیشتر نمیبرند. فقط پنجشنبهها که نان خیراتی برای همه داریم، بیشتر میبرند.» موسوی از مهربانی آقا هاشم با کارتنخوابها میگوید: «مغازه را صبح خیلی زود؛ ساعت ۴ و نیم صبح باز میکنیم. کارتنخوابهای از سرما بیخواب میآیند نان داغ میبرند، به دستور آقا هاشم برایشان چای شیرین هم میریزیم.» «عباس حیدری» از خیر بدون محدودیت میگوید: «گرانترین نان مغازه ما فتیر است. نیازمندان مجبور نیستند نان ساده ببرند. بربری، شیرمال یا فتیر هرچه باب طبع گرامیشان باشد، میبرند.» موسوی میگوید: «دارو برای بیماران هم خریدهایم. بعضی وقتها بعضیها نسخه میآورند تا پول جمع کنند و داروی موردنیازشان را بخرند. آقا هاشم نسخه آنها را میگیرد و دارویشان را میخرد.» حیدری میگوید سود برای «عباس آقا» توفیر دارد با سودی که معمولاً در ذهن دیگران است.» عباس آقا هنوز مستأجر است، اما یکبار هم نشنیدیم، بگوید اگر آنقدر نان خیرات نمیکردم و پولش را جمع میکردم حالا مال و اموال بیشتری داشتم؛ برعکس! همیشه میگوید اگر دارایی بیشتری داشتیم بیشتر خیرات میکردم. سفره کسی نباید خالی از نان بماند.»
دیدگاه تان را بنویسید