نقد و بررسی کتاب شازده احتجاب نوشته هوشنگ گلشیری
در این مقاله به معرفی کتاب شازده احتجاب می پردازیم. شازده احتجاب در سال 1348 برای اولین بار منتشر شد و به سرعت توانست جای خود را در میان محافل ادبی باز کند. پس از انقلاب و در دهه 60 شازده احتجاب منتشر نشد و به یک کتاب نایاب در بازار تبدیل شد. یکی از نکات مهم در نقد کتاب شازده احتجاب که اغلب منتقدان به آن اشاره کرده اند، جریان سازی شازده احتجاب بوده بطوریکه نویسندگان بسیاری از این سبک گلشیری الگو برداری کردند.
داستان شازده احتجاب در دوره قاجار و آغاز دوره رضاشاهی روی می دهد و در اینجا نویسنده به نوعی به گزارش واقعیت اجتماعی می پردازد، اما این واقعیت اجتماعی توصیفی متفاوت دارد با آنچه بزرگ علوی، علی مستوفی (احمد صادق) و علی اشرف درویشیان ساخته و پرداختهاند.
در اینجا ما وارد قصههای اشراف قاجار، قصر ظل السلطان برادر ناصرالدینشاه می شویم. قصرهایی با آیینه کاریها، سردابها، گلخانهها و زنان حرم و توطئهها و دسیسههای درباری، سر بریدنها و قهوه قجری و رذالت اشراف فئودال و بیگناهی و رنج زنان و کودکان. آنچه در این رمان موج می زند تأثیر تلخ خودکامگی و استبدادی دیر پاست که دیگر دورهاش تمام شده و سرانجام می بینیم که وارث قصرها و «افتخارها»ی تاریخی ورشکسته می شود و به روز سیاه می افتد.
هوشنگ گلشیری در شازده احتجاب با ترسیم شوربختی مردم به ویژه زنان و کودکان، نظام خودکامهای را که بر اقتصاد زراعی و وضعیت اشراف فئودال استوار است، محکوم می کند. کتاب به شیوه جدید، به شیوه بیان نامستقیم و به صورت یادآوری وقایع و انعکاس آنها در یکدیگر نوشته شده است.
درون مایه شازده احتجاب
شازده احتجاب، بازمانده خانوادهای اشرافی در تونل زمان به گذشته می رود و به دوره قاجار می رسد. زمانی که پدر و نیای بزرگوارش کر و فری داشتند، در تالار آیینه می نشستند، مقصران را به حضورشان می آوردند و این «بزرگواران»، جلاد را به حضور می طلبیدند:
«جلاد به ما نگاه می کند. سر مبارک را تکان می دهیم. دو انگشت جلاد در بینی محکوم است. کدام محکوم؟ هر کس که می خواهد باشد. یکی که سرش ارزش داشته باشد.»
در این کتاب، اصفهان سدهای پیش با روابط اشرافی، زرق و برق شازدهها، فقر و مسکنت و بیپناهی مردم، داغ و درفش در زندان، جلاد، دوستاقبان، زنهای صیغه و عقدی و اختلافات آنها و بیقانونی وحشتناک عصر قجری به روی صحنه می آید.
خواننده در فضای قدیمی، در خانه بزرگ شازده احتجاب، در اتاق های مجلل فرسوده که شیبه موزهای غبار گرفته است، غوطهور می شود. پدربزرگ، روی صندلی اجدادی نشسته است. اتاق هفت دری با همان شاهنشینها و شیشههای رنگی پنجره و درها و گل و بوتههای گچبری دیوارها و دو گوشوارهاش و آن همه آینه روی جرز دیوارها، شکل می گیرد. کاسه بشقابهای قدیمی را روی رف می چینند و چلچراغها روشن است. آتش خوشرنگ بخاری گر می کشد.
درباره شخصیت های داستان
آدمهای عمده داستان: شازده احتجاب، فخرالنساء همسر او، فخری کنیر فخر النساء، مراد غلام پیشین شازده، هر یک به نوبت خود به نمایش در می آیند.
نویسنده با روایتهای کوتاه و تصویری این آدمها را در پیوند با شازده و اشرافیت قاجار نشان می دهد. البته احتجاب، شکوه و حشمت پدر و نیا را ندارد. اینها به تدریج به موزه تاریخ سپرده می شوند و ناچارند خود را با وضع جدید تطبیق دهند. پدر شازده در مقام فرمانده نظامی «با یکی دو ساعت، کار چند سال اجداد والاتبار را بیسکه می کند. شوخی نیست با یک فرمان ساده توانست یک خیابان آدم را به دم چرخ و دندههای تانک و زره پوش بدهد.»
در فضای محو و غبار گرفته رمان، تأثیرات حسی آدمها از اشیاء و رویدادها به زمان حال می آید. نویسنده به جای نشان دادن خط طولی وقایع، به عمق می رود و پوسته وقایع را می شکافد و فضای عصری پوسیده و فراموش شده را زنده می کند: سربریدنها، قطع عضو، دوستاقخانهها، شبزندهداریها، عشرتهای اشراف زمیندار با تصاویر حسی در آینه، یاد اشخاص باز تابانده می شود. نثر کتاب موجز و القایی است.
مزیت هنری شازده احتجاب البته بر این قصه می چربد. در شازده احتجاب با قسمی زندگانی نزدیک می شویم که در افق زمان محو می شود. رابطه اشخاص در این قصه، رابطه انعکاسی است. شخصیت و کردار ایشان در آینه سیما و تصورات دیگران بازتاب می یابد. تصویر دو زنی که در داستان آمده: فخرالنساء، همسر و دختر عمه شازده و فخری، خادم خانه و بازیچه دست شازده، ژرفای رویدادها و وسعت فضا را بیشتر می کند. حضور فخرالنساء، شازده را کنفت و حقیر می سازد. از سوی دیگر پدربزرگ، درون قاب عکس، مواظب نوة خود است. او از آن سوی دیوار زمان، نوه بیدست و پا و بی عرضهاش را می بیند و نگران است که چگونه اخلاقش با سیر زمان به مرداب فقر، پستی و حقارت فرو می روند و ثروت اجدادی را به باد می دهند. در خانهای که بزرگان سر به درگاهش می ساییدند، اکنون صدای کفشهای «عتیقهخر یهودی» شنیده می شود که دیگر حتى برای شازده تره هم خرد نمی کند.
فخرالنساء (اشرافی) و فخری (عوام و روستایی)، هر دو نمایشگر زن رنجدیده ایرانی هستند. اولی با گفتهها و امتناعهای خود، گذشته پدربزرگ و پدر شازده را به رخ او می کشد و زشتکاری اجداد شازده و بی عرضگی او را به یادش می آورد و حتی پس از مرگ نیز با حضور خیالیاش، شازده را آزار می دهد، اما فخرى خادمه فخرالنساء به شازده پیشکش می شود و شازده می خواهد او را جانشین فخرالنساء کند. فخری نیز از صدمه و آزار شازده در امان نیست. او به میل شازده باید فخرالنساء یا بعدی از ابعاد شخصیت فخرالنساء شود تا شازده به این وسیله از همسرش انتقام بگیرد. ولی فخری در این میانه شکنجه می شود و هویت خود را از دست می دهد: «زد توی صورتم و داد زد فخرالنسا جان، تو که اینطوری نبود. گفتم: من که فخرالنساء نیستم.»
وصف هرزگی و ستمها، تفریحات خانوادهای از تبار شاهان از یک سو و تجسم فقر و شوربختی و ستمدیدگی مردم فرو دست و به ویژه رنج زنها و نمایش رسمهای پوچ و خرافهها از سویی دیگر، رمان شازده احتجاب را غنی و پر از لحظههای مضحک، خشمانگیز و اسفبار و در همه حال مؤثر کرده است.
دیدگاه تان را بنویسید