سرویس بینالملل فردا؛ کریس هجز*: زمانی که رأیدهندگان در امریکا به دونالد ترامپ بفهمند که به آنها خیانت شده، شعلۀ نا آرامیِ اجتماعی گسترده فروزان میشود. من نمیدانم چه زمانی این اتّفاق خواهد افتاد. ولی در اینکه اتّفاق خواهد افتاد، شکّی نیست. از زمانی که ترامپ در انتخابات پیروز شد، میزانِ سرمایهگذاری بر سهامِ صنایعِ جنگی، فضای امنیتی داخلی و مجتمعهای زندانِ صنعتی سر به فلک گذاشت. از یک حکومتِ مبتنی بر پلیسِ نظامی، پولِ زیادی حاصل خواهد شد.
بیشتر از دو دهه است که دموکراسیِ کاپیتالیستیِ ما از کارکردن باز ایستاده. ما گرفتارِ کودتایی از سوی شرکتهای بزرگ شدیم، که احزاب دموکرات و جمهوریخواه آن را به انجام رساندند. هیچ نهادی باقی نمانده که حقیقتاً بتوان بر آن نامِ دموکراتیک نهاد. اگر دموکراسی عملکرد خود را حفظ کرده بود، هیچگاه ترامپ و هیلاری کلینتون نامزدِ انتخاباتِ ریاست جمهوری نمیشدند. یورشِ طولانی مدّت و بیرحمانۀ شرکتهای بزرگ به طبقۀ کارگر، سیستمِ قانونی، سیاستهای انتخاباتی، رسانههای جمعی، خدماتِ اجتماعی، اکوسیستم، آموزش، و آزادیهای مدنی، با نامِ نئولیبرالیسم، کشور را سلّاخی کرده است. این از ملّت لاشهای فاسد ساخته است. نا آگاهی را میستاییم. ما جای گفتگوی سیاسی، اخبار، فرهنگ و پژوهشِ فکری را به تماشا و تعریف و تمجید از ستارگانِ معروف دادهایم.
چنانکه گایتانو سالوِمینیِ تاریخدان خاطر نشان کرد، فاشیسم به معنای «دست کشیدن از نهادهای رایگان» است. فاشیسم محصولِ یک دموکراسی است که از فعّالیت بازایستاده. شکلِ دموکراتیک، درست به همان اندازه که در طولِ حکومتهای استبدادی در بخشِ نهاییِ امپراطوریِ رُم صورتِ خود را حفظ کرد، سرِ جای خود باقی میماند، در حالیکه در حقیقت با خودکامگی (دسپوتیسم)، یا در موضوعِ بحثِ ما، خودکامگیِ شرکتهای بزرگ رو به رو هستیم. شهروندان به درستی در قدرت سهیم نیستند.
وقتی شش سالِ پیش با نوام چامسکی صحبت میکردم، با بینشی خارقالعاده گفت: «وضع کنونی بسیار شبیه به اواخرِ دورانِ وایمار در آلمان است. وجوه تشابهِ این دو بسیار چشمگیر است. آنجا نیز سیستمِ پارلمانی دچار سرخوردگیِ هولناکی شده بود. اینکه نازیها در دورانِ وایمار کمر به نابودیِ سوسیال دموکراتها و کمونیستها بستند، مهمترین واقعیت در مورد این دوران نیست، بلکه مهمتر این است که احزابِ سنّتی، یعنی محافظهکاران و لیبرالها مورد نفرت واقع شده و از میان رفتند. این سببِ باقی ماندنِ فضایی خالی شد که نازیها با زیرکی و ذکاوتی که به خرج دادند، موفق به تصاحبِ آن شدند».
چامسکی در ادامۀ صحبتهایش گفت: «ایالات متّحده امریکا بی نهایت خوششانس بوده که تاکنون هیچ چهرۀ صادق و کاریزماتیکی پیدا نشده. همۀ شخصیتهای کاریزماتیک چنان آشکارا به کلاهبرداری اشتغال میورزند که، مانند [جوزف] مکارتی یا [ریچارد] نیکسون، و یا واعظانِ مبلّغِ دین، باعث ویرانیِ خودشان میشوند. اگر کسی از راه برسد که هم کاریزماتیک باشد و هم راستگو، به خاطرِ پدیدار شدنِ حسِ نا امیدی، سرخوردگی، خشمِ قابلِ توجیه، و فقدانِ پاسخی منطقی، این کشور به دردسری جدّی گرفتار میشود. اگر یک نفر بگوید: «پاسخ من این است که ما یک دشمن داریم»، آنگاه مردم چه فکری میکنند؟ در دورانِ وایمار، یهودیان دشمن محسوب میشدند. اینجا مهاجرانِ غیرقانونی و سیاهپوستان دشمن خواهند بود. به ما خواهند گفت که مردانِ سفیدپوست اقلّیتی هستند که در حقّشان جفا میشود. به ما خواهند گفت که باید از خود و عزّتِ ملّتمان پاسداری کنیم. قدرتِ بیشتری به نیروی نظامی خواهند داد.
نظامیان تبدیل به یک نیروی مقاومت ناپذیر میشوند. و اگر این اتّفاق در اینجا بیافتد، خطرِ آن نسبت به آلمان بیشتر خواهد بود. ایالات متّحده امریکا برترین قدرت در جهان است. آلمان قدرتمند بود، ولی دشمنانی داشت که از آن قدرتمندتر بودند. اصلاً فکر نمیکنم احتمال چنین اتّفاقاتی کم باشد. اگر نظرسنجیها دقیق باشند، این نه جمهوریخواهان، بلکه طیفِ راستِ جمهوریخواهان، یعنی جمهوریخواهانِ بیمغز هستند که تمامیِ آرای انتخاباتِ بعدی را به کیسۀ خود میریزند».
به زودی سرکوبیِ مخالفان با سرکوبی در رژیمهای توتالیترِ پیشین شباهت پیدا میکند. تدابیرِ امنیتیِ دولت امریکا به شکلی تهاجمی و ملموس اعمال خواهند شد. با بیخطرترین اشکالِ مخالفت طوری برخورد میشود که گویی تهدیدی برای امنیتِ ملّی هستند. بسیاری از مردم، با این امید که از قهرِ دولت در امان بمانند، سر به سازگاری و انفعال مینهند. با اینحال ما باید در این مبارزه ایستادگی کنیم. باید مانندِ بسیاری از مردم که از زمانِ انتخابات در سرتاسرِ کشور به خیابانها آمدند، از طریقِ اعمالی مستمر، نافرمانیِ مدنی را به مرحلۀ عمل در بیاوریم. امّا باید از این نکته نیز آگاه باشیم که فضای دموکراتیکی که در این سیستمِ توتالیتاریسمِ معکوس به ما داده شده، بارها و بارها تقلیل یافته است.
اکنون که هیچ نهادِ دموکراتیکی باقی نمانده تا ترامپ را مهار کند، در همین حال که بند از گردنِ صنعتِ سوختِ فسیلی و صنایعِ نظامی بر میدارد، و با این کار جایگاهِ زندگی بر روی زمین را به انحطاط کشانده و به احتمالِ بسیار زیاد آن را به کلّی خاموش میکند، از طریقِ خصوصیسازیِ امنیتِ اجتماعی گرفته تا تبرئۀ نیروهای پلیس از کشتارِ کورکورانۀ شهروندانِ غیرِ مسلّح، به تهاجمِ شرکتهای بزرگ شتابِ بیشتری خواهد داد. دولت او محلی برای اقلّیتِ افراطی و تندروی حزب جمهوریخواه خواهد بود؛ یعنی مردان و زنانی که ضعفِ عمیقِ فکری و اخلاقی، و همچنین تواناییِ خیرهکنندهای در چشمپوشی از واقعیت، ویژگیِ اصلیِ آنان است. این ایدئولوگها تنها با زبانِ ارعاب و خشونت سخن میگویند.
نیمی از کشور در فقر زندگی میگذرانند. مراکزِ پیشینِ تولید به ویرانههایی تهی بدل شدهاند. حقوقِ اساسیِ ما، از جمله رویۀ عادلانه و قرار احضارِ زندانی، با احکامِ قضایی از ما گرفته شدهاست. شرکتهای بزرگِ خصوصی و طبقۀ میلیاردِرها، دست به تحریمِ قانونیِ مالیات زدهاند. پلیس شهروندانِ غیرِمسلح را در خیابان به ضربِ گلوله از پای در میآورد. با استناد به بخشِ ۱۰۲۱ از لایحۀ اختیاراتِ دفاعِ ملّی، این اختیار به ارتش داده شده که شهروندانِ امریکایی را در خاکِ ایالاتِ متّحده امریکا بازداشت کرده، آنها را از حقِّ رویۀ عادلانه محروم کند و به طورِ نامحدود در مکانهای ناشناخته نگاه دارد.
ما بیش از همۀ مردم در طولِ تاریخ بشر موردِ تجسّس، نظارت، استراقِ سمع، عکسبرداری و کنترل قرار میگیریم. وقتی که دولت در ۲۴ ساعتِ شبانهروز بر شما نظارت دارد، دیگر نمیتوانید از کلمۀ «آزادی» حرف بزنید. این کلمه به رابطۀ میانِ ارباب و برده مربوط میشود. و دولتهایی که چنین قدرتِ نظارتی را به کار میگیرند، به سرعت به توتالیتاریسم روی میآورند. ترامپ و همپالگیهایش مکانیسمهای قانونی و فیزیکی را به نخبگانِ ورشکستهای سپردهاند که امریکا را در لحظهای به یک حکومتِ پلیسی و بیرحم تبدیل میکنند.
رودی جولیانی؛ نوت گینگریچ، که طرفدارِ این است که اگر به تروریست بودنِ یک شهروندِ ایالاتِ متّحده امریکا مظنون بودیم، او را از شهروندی محروم کنیم؛ سپهبدِ بازنشسته، مایکِل تی. فلین، و جان بولتون، هیچگونه خویشتنداریِ قانونی یا اخلاقی از این آقایان نخواهید دید. آنها جهان را از درونِ عینکِ مانویِ خیر و شر، سیاه و سفید، میهنپرست و خائن نگاه میکنند. چنانچه والتِر بنیامینِ فیلسوف در موردِ فاشیسم نوشت، سیاست دگرگون شده، و به زیباییشناسی بدل شده است. و بنیامین هشدار داد که واپسین تجربۀ زیباییشناسانه برای فاشیستها، جنگ است.
وحشتسازیِ دولتی و خشونتِ دولتی، که برای رنگینپوستانِ مستمندِ ساکن در مستعمراتِ داخلیِ ما آشناست، برای همۀ ما عادی میشود. نژادپرستی، ملّتباوری (ناسیونالیسم)، زنستیزی، اسلامهراسی، یهودیستیزی، عدمِ تحمّل، تفوّقِ سفیدپوستان، تعصّبِ مذهبی، جرایمِ برخاسته از نفرتِ اجتماعی، و ستایشِ ارزشهای مردوارگیِ افراطی در فرهنگِ نظامی، گفتمانِ سیاسی و فرهنگی را تعیین خواهند کرد.
نخبگانِ حکومتی خواهند کوشید که نا امیدی و خشمِ در حالِ رشد را به سوی اقشارِ آسیبپذیر برگردانند. کارگرانِ غیرقانونی، مسلمانان، افریقاییتبارها، لاتینزبانها، همجنسخواهان، فمینیستها و دیگران. خشونتِ بیدار شدۀ سفیدپوستان، به سوی کسانی هدایت میشود که اگرچه کارهایشان هیچگونه پیامدِ قانونی ندارد یا میزانِ این پیامدِ قانونی بسیار اندک است، دولت آنها را اهریمن جلوه میدهد. دشمنانی جدید، چه در خانه یا خارج از کشور، از هیچ ساخته میشوند. جنگهای بیپایانِ ما در خاورمیانه گسترش پیدا خواهد کرد، آن هم به دلیلِ رویاروییِ احتمالیِ ما با روسیه.
کسانی همچون رالف نادِر بودند که آمدنِ این ویرانشهر را پیشبینی کردند. آنان به شدّت تلاش کردند که یک حزبِ سوّمِ قابلِ دوام بسازند، و جنبشهای شهروندی را قوی کنند تا به طبقۀ محرومان بصیرت و امید بدهند. آنها میدانستند که هرچه دستانِ شرکتهای بزرگِ قدرتمند بر گلوی سیستم اقتصادی و سیاسی فشردهتر شوند، بذرِ بیشتری برای فاشیسم بر خاکِ امریکا پاشیده میشود.
نخبگان موانعِ فراوانی افراشتند. با راه ندادنِ رالف نادر، و بعدتر جیل استاین در مناظرهها، دشوارتر یا ناممکن ساختنِ دسترسی به آراء، تبدیل کردنِ شرکتها به نمایشهای طولانی و پرپول که میلیاردها دلار خرج برمیدارند، و استفادۀ ماهرانه از سیاستِ ترس برای مرعوب ساختنِ رأی دهندگان. ولی نخبگان، موردِ حمایتِ طبقهای از لیبرالهای ورشکسته بودند. در انتخاباتِ ریاست جمهوری، بعد از انتخاباتِ ریاست جمهوری، و به خصوص پس از پیروزیِ نادِر در سالِ ۲۰۰۰، آنهایی که به اصطلاح ترقّیخواه بودند، تسلیمِ بدترین شعارهای بلاهتبار شدند. آنهایی که طبیعتاً میبایست با اشخاصِ ثالث و جنبشهای مخالف ائتلاف میکردند، با فرومایگی تسلیمِ حزبِ دموکراتی شدند که همچون حزبِ جمهوریخواه، در خدمتِ دیوِ درندۀ امپریالیسم است و با مستمندان، طبقۀ کارگران و طبقۀ متوسّط به جنگ برمیخیزد.
بزدلیِ طبقۀ لیبرال باعث شد تمامِ اعتبارش را از دست بدهد، درست به همان اندازه که برنی سندرز با فروختنِ روحِ خود به کمپینِ کلینتون، اعتبارش را از دست دارد. طبقۀ لیبرال ثابت کرد که سر جای خود میایستد و برای هیچ چیز حاضر به جنگیدن نیست. جملات و ایدههایی را به زبان میآورد که در حقیقت به آنها اعتقادی نداشت. در موردِ پدیدهای که به خلقِ ترامپ انجامید، مسئولیتِ قابلِ توجهی بر دوشِ طبقۀ لیبرال است. لیبرالها باید آن قدر دوراندیش میبودند که پس از تصویبِ قراردادِ تجارتِ آزادِ امریکای شمالی در سالِ ۱۹۹۴ به دستِ بیل کلینتون، حزبِ دموکرات را ترک میکردند تا احزاب و نهادهایی بسازند که حامیِ منافعِ طبقۀ کارگر باشد. اگر پشتِ مردان و زنانِ کارگر را خالی نمیکرد، ممکن بود از گمراهیِ آنها به سوی ایدههای فاشیستی جلوگیری کند.
فسادِ برجای مانده از دموکراسیِ ناموفقِ ما، فریبکاری را قی کرده که رسانههای جمعی خالقِ او بودهاند. کسی که در ابتدا در نقشِ تخیّلیِ صاحبِ جهان، در برنامهای در تلویزیونِ واقعنما (Reality television) ظاهر شد، و بعد در یک نمایشِ وودویل به عنوانِ سیاستمدار ایفای نقش کرد. ترامپ دلارها و امتیازهای تبلیغاتی را به سوی خود جذب میکرد. حقیقت و واقعیت نامربوط بودند. تنها آن زمان که کاندیدِ ریاست جمهوری شد، رسانههای جمعی حس کردند که این هیولای فرانکناشتاین یه یک خطر تبدیل شده، ولی دیگر دیر شده بود. اگر فقط یک گروهِ بیجنبش وجود داشته باشد که حتّی بیش از طبقۀ لیبرال نفرتانگیز باشد، آن گروه مطبوعاتِ خدمتگزارِ اَبَر شرکتها هستند. هرچه بیشتر به ترامپ حمله میکردند، او بهتر به نظر میرسید.
ترامپ نشان از چیزی دارد که در بینِ انسانشناسان به «آیینهای بحرانی» موسوم است. جامعهای که در حالِ فروپاشی است، اغلب به سوی سحر و جادو کشیده میشود. واقعیت بیش از حدّ تحمل است. این جامعه ایمانِ خود را خرجِ وعدههای خارقالعاده و غیرممکنِ آدمی عوامفریب یا شارلاتان میکند که قول میدهد جامعه را به یک عصرِ طلاییِ از دست رفته بازگرداند. مشاغلِ خوب باز خواهند گشت. ملّت ما از نو کامیاب خواهد شد. شهرهای قدیمی و ضعیف بازسازی خواهند شد. امریکا دوباره بزرگ خواهد بود. این وعدهها، که غیر قابلِ دستیابی هستند، ما را به یادِ فردی میاندازد که در دهۀ ۱۸۸۰ خود را وُوُکا (Wovoka)، یک پیامبرِ مذهبی معرفی میکرد، دوره میگشت و وعدههای خود را به آمریکاییانِ بومی میفروخت. او به پیروانش دستور داد که یک جشنِ رقّاصیِ پنج روزه، با نامِ «رقصِ ارواح» به راه بیاندازند. به آمریکاییهای بومی تیشرتهایی داده میشد که به گفتۀ خودشان، آنها را از برخوردِ گلوله حفظ میکرد. به آنان اطمینان دادند که گلّههای بوفالو باز خواهند گشت، جنگجویان و فرماندهانِ کشته شده از خاک بر خواهند خاست، و مردانِ سفیدپوست به کلّی نابود خواهند شد. هیچ یک
از وعدههای او محقّق نشد. ارتش ایالاتِ متّحده امریکا بسیاری از پیروانِ او را همچون گوسفند، به ضربِ گلوله از پای در آورد.
ما با عمیقترین بحرانِ تاریخِ بشر مواجه هستیم. واکنش ما این است که با رأی خود کسی را بر کرسیِ ریاستِ جمهوری بنشانیم که به تغییراتِ آب و هوا اعتقادی ندارد. به محضِ اینکه جوامع ارتباط خود را با واقعیت قطع میکنند، آنانکه حقیقت را میگویند، تبدیل به افرادِ منفورِ جامعه و دشمنانِ دولت میشوند. آنها موردِ سرکوبهای شدیدِ دولتی قرار میگیرند. آنهایی که در رؤیاپردازیهای «آیین بحران» گم شدند، برای طرد کردنِ کاساندرای پیشگو (Cassandra) کف میزنند. افسانههای جذابِ سحر و جادو، افیونهایی دلپذیر هستند. ولی این مخدّر نیز، همانندِ همۀ مخدّرها، ما را به نکبت و مرگ میکشاند.
*منبع: سیما فکر
دیدگاه تان را بنویسید