طنز؛ موضوع انشا: اعتیاد

کد خبر: 475088

قلم در دست می‌گیرم و انشای خود را آغاز می‌کنم. البته راستش را بخواهید، یک بار قبل از این آمدم قلم را در دست بگیرم ولی اشتباهی یک نخ از سیگارهای بابایم را در دست گرفتم و جای دشمنتان خالی یک سیلی محکم از بابایم خوردم.

طنز؛ موضوع انشا: اعتیاد
طنز: موضوع انشا: اعتیاد سرویس پس پریروز فردا -رضا احسان‌پور

قلم در دست می‌گیرم و انشای خود را آغاز می‌کنم. البته راستش را بخواهید، یک بار قبل از این آمدم قلم را در دست بگیرم ولی اشتباهی یک نخ از سیگارهای بابایم را در دست گرفتم و جای دشمنتان خالی یک سیلی محکم از بابایم خوردم. همین سیلی محکم و حرف‌های آموزنده و غیرقابل ذکر بابایم، باعث شد که من متوجه بشوم سیگار خیلی بد است. شاید اگر یک روز یک نفر مثل همین سیلی محکم را به بابایم زده بود او هم می‌فهمید که سیگار بد است. البته بابایم من سیگاری نیست و این خودش یک نکته مثبت است. بابای من گلاب به رویتان معتاد است و به جای سیگار، چیز می‌کشد. دیروز یک آقای کارشناسی داخل تلویزیون داشت می‌گفت که معتاد، مجرم نیست، بیمار است. من خیلی عصبانی شدم. به برنامه پیامک زدم و گفتم بابای خودش بیمار است. البته بعداً که فکر کردم دیدم با این حساب پس بابای من مجرم محسوب می‌شود و خب این هم خیلی خوب نیست. هر چند بیمار و مجرم از این جهت که برای هر دو کمپوت می‌برند شبیه یکدیگر هستند، ولی خیلی با هم فرق دارند. برای همین دوباره به برنامه پیامک زدم و عذرخواهی کردم. جالب است که امروز برایم پیامک آمد که توی مسابقه پیامکی برنامه، برنده شده‌ام! اعتیاد خیلی بد است. مثلاً بابایم برای اینکه چیزش را بخرد، چیزهای دیگرمان را برد و فروخت. دیشب دیگر چیزی توی خانه‌ی ما نبود که بشود آن را فروخت. بابایم داشت با یک نفر درباره کلیه‌اش حرف می‌زد. بعد که تلفنش تمام شد نشست و زل زد به من! فکر کنم من را شبیه میزتلویزیون خدابیامرزمان می‌دید و پیش خودش داشت فکر می‌کرد من را هم ببرد بفروشد. اینکه بابایم من را بفروشد خیلی کمتر از این ناراحتم می‌کند که من را شبیه میزتلویزیون می‌بیند! کاش لااقل من را شبیه یک چیز گران‌تر می‌دید. وقت‌هایی که بابایم چیزش را مصرف نکند، حالش قمر در عقرب می‌شود. بعد که چیزش را مصرف کرد، حالش بهتر می‌شود و اصلاً یادش نمی‌آید که چه رفتارهایی با ما داشته است. یک بار آن روزهایی که هنوز وضعمان این قدر بد نشده بود و تلفن همراه و رایانه داشتیم، از بابایم وقتی که چیزش دیر شده بود فیلم گرفتم که بعداً نشانش بدهم تا بفهمد چقدر آن وقت‌ها غیرقابل‌تحمل است. بعد اشتباهی فیلم را فرستادم توی یکی از گروه‌های تلگرام! بلافاصله بعدش زیر فیلم نوشتم که این فیلم مربوط به پشت صحنه فیلم جدیدی است که قرار است بابایم بازی کند. از آن روز بین همه محبوب‌تر شده‌ام و همه به خیال اینکه بابایم یک روز آنها را می‌برد فیلم بازی کنند، با من مهربان‌تر شده‌اند و هوایم را دارند. خدا را شکر که بابا، تلفن همراه و رایانه را برد و فروخت وگرنه نمی‌دانستم جواب آن همه آدمی را که منتظرند بازیگر بشوند چه بدهم. این هم یکی دیگر از بدی‌های اعتیاد است که باعث می‌شود آدم دروغگو بشود. مثلاً بابایم مدام به ما می‌گوید می‌رود روی پشت بام کولرها را تعمیر کند. ولی خب ما می‌دانیم می‌رود تا یواشکی چیز مصرف کند. آن اوایل باورمان می‌شد و مادرم مدام غر می‌زد که خب اگر این کولر این قدر خراب است چرا عوضش نمی‌کنی؟ اوضاع ادامه داشت تا اینکه زمستان از راه رسید و ما فهمیدیم که بابایم نمی‌رود پشت بام تا کولر را تعمیر کند؛ چون هیچ آدم عاقلی توی زمستان، کولر روشن نمی‌کند. ولی بابایم هنوز که هنوز است هر وقت می‌خواهد برود چیز مصرف کند، می‌گوید دارد می‌رود بالای پشت بام تا کولر را تعمیر کند. من تا مدت‌ها فکر می‌کردم که منقل، یکی از وسایل تعمیر کولر است. بعداً فهمیدم که نیست. البته مادرم خیلی زودتر از ما فهمید که بابا دارد دروغ می‌گوید و خب به خاطر همین ول کرد و رفت. من را هم می‌خواست ببرد ولی نبرد. دلیلش را هم نمی‌دانم. شاید دلش به حال بابا سوخت و فکر کرد شاید یک روز بابا به نداری می‌افتد و آن روز می‌تواند من را مثل میز تلویزیون بفروشد. مادرم زن زندگی بود. چند بار سعی کرد کاری کند تا پدرم دیگر چیز مصرف نکند ولی نشد. مثلاً یک بار با ماهیتابه زد توی سر پدرم و بعد او را بست به تخت. به من هم گفت این یک نوع شعبده‌بازی است. البته من همان وقت هم کمی شک کردم. آخر کدام شعبده باز است که این قدر حرف‌های زشت و ناپسند به دستیارش بزند؟ پدرم آن روزها آن قدر داد زد که هم تارهای صوتی خودش مشکل پیدا کرد و هم گوش من. صاحبخانه هم بیرونمان کرد. من وقتی بزرگ شدم نمی‌خواهم معتاد بشوم و چیز مصرف کنم چون اگر یک روز قرار باشد پسرم انشایی با موضوع اعتیاد بنویسد، یک چنین چیزهایی درباره من می‌نویسد که خیلی خوب نیست. البته من به پدرم در هر صورت احترام می‌گذارم و گفته باشم که اگر کسی بعد از اینکه انشایم تمام شد، چیزی در مورد پدرم بگوید و من را مسخره کند، به پدرم می‌گویم برود با پدرش دوست شود و او را هم معتاد کند. این بود انشای من. و ما نتیجه می‌گیریم که باید به پدر و مادر خود احترام بگذاریم.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت