از شکست سرطان تا دانشگاه در ۶۱ سالگی +عکس
به خودم میگفتم: علم آنقدر پیشرفت کرده که این بیماریها دیگر پیشپاافتاده به حساب میآید. در همان لحظات درد، در این فکر بودم که وقتی پرتودرمانی تمام شود، باید بروم سراغ مقدمات ثبتنام دانشگاه و درسم را شروع کنم! به خودم میگفتم: بههرحال، زندگی جریان دارد دیگر...
خبرگزاری فارس: رسم روزگار همین است؛ گاه انگار تمام همتش را بهکار میگیرد تا تو را از آنچه بیشتر به آن دلبستگی داری، دور کند و طعم گَسِ یک حسرت تمامنشدنی را به تو بچشاند. هر بار که آلبوم عکسهای قدیمی ورق میخورد، این حس برای حاج خانم «سکینه (مرضیه) سیاح گرجی» زنده میشود. عکسی که در آن یک دختر ۱۲ ساله با یک دنیا امید به لنز دوربین چشم دوخته، میبَرَدش به روزهایی که انگار دنیا برایش متوقف شد....
اما همین روزگار شاهد بوده که در مواجهه میان روزهای سخت و انسانهای سخت، غلبه با دومی است. با اینکه کتاب زندگی مرضیه خانم داستان ما در ۵۰ سال گذشته مملو از فراز و نشیبهای عجیب و گاه خارجازتحمل بوده، اما امروز او به فصل درخشان این کتاب رسیده. او نهتنها بر حسرت همیشگی دور ماندن از درس و مدرسه غلبه کرد بلکه بعد از پشتسرگذاشتن بیماری سرطان، حالا دارد طعم شیرین دانشجو بودن در کنار دختر و پسرهای همسنوسال نوههایش را هم میچشد.
با روایت جذاب زندگی این بانوی خستگیناپذیر همراه شوید که میگوید برای زمینهسازی ظهور امام زمان (عج)، در ۶۱ سالگی تحصیل در دانشگاه را شروع کرده است.
من هم قربانی کشف حجاب شدم
«پایان کلاس پنجم، پایان مدارای پدر با خواسته من بود. از اینجا به بعد دیگر خبری از مدرسه اسلامی و روسری سر کردن در کلاس نبود و قرار بود از کلاس ششم، بعضی از معلمهایمان، مرد باشند؛ و معلوم بود که حرف پدر یک کلمه است؛ نه! حتی وقتی خبردار شد برای ورود به جلسات امتحان نهایی پایه پنجم باید عکس بیحجاب بگیریم، اجازه شرکت در امتحانات را هم به من نداد...»
مرضیه خانم خوب میداند تمام تقصیرها گردن کسانی بود که تلاش میکردند با سرعتی عجیب، اسلام را از متن جامعه کنار بزنند، همانهایی را که جامعه را برای حضور دختران ناسالم و ناامن کردهبودند: «مرحوم پدرم، یک فرد کاملاً بهروز و آگاه بود. با اینکه ۶ کلاس سواد رسمی داشت، اما زبان عربی و فرانسوی را کامل میدانست و علاوهبراین، تحصیلات حوزوی را هم بهطور کامل گذراندهبود و حسابی اهل مطالعه بود. اما همه اینها در کنار اعتقادات مذهبی پدر تعریف میشد. برادرم «علی سیاح گرجی» در همان فضای خانوادگی، پرورش پیدا کرد و بعد از پیروزی انقلاب، قاری برتر بینالمللی قرآن کریم شد. پسرش، آقا مسعود هم چند سال بعد این افتخار پدر را تکرار کرد.
تمام ماجرا این بود که در زمان محصلی ما، فضای جامعه آنقدر ناسالم شدهبود که پدر حضور دختران را در جامعه به صلاح نمیدانست. حتی اگر میخواستیم لباس بدوزیم، خیاط را به خانه میآورد. مدرسه رفتن دختران هم مشمول همین رویه بود. اما من نمیخواستم به این محرومیت تن بدهم. ما ۷ خواهر بودیم و من، دختر چهارم بودم. آنقدر عشق و علاقه به درس داشتم که دلم نمیخواست مثل خواهران بزرگترم از مدرسه محروم بمانم. اینطور بود که روز و شب گوشه اتاق مینشستم و طوری که پدرم ببیند، با خط خطی کردن برگههای کاغذ، نوشتههای نامفهوم تولید میکردم؛ و عاقبت همین مداومت، پدر را نرم کرد. مادرم آنقدر زیر گوشش خواند که: «ببین چقدر به درس علاقه دارد...» که بالاخره پدر در ۸ سالگیام اجازه داد به مدرسه بروم. من هم حسابی قدر این موقعیت را دانستم. آنقدر خوب درس میخواندم که همیشه جزو بهترینها بودم. آن موقع، کارت «آفرین» و «صد آفرین» را به هرکسی نمیدادند. باید خیلی دانشآموز خوب و درسخوانی میبودی که آن کارتها نصیبت میشد؛ و من یک عالمه از آن کارتها داشتم...
انس من و کتاب و مدرسه، اما خیلی طولانی نبود. پدر که مجوز شرکت در امتحانات پنجم را نداد، همهچیز تمام شد. من ماندم و یک عمر حسرت...»
در زندگی هم همیشه کارت «صد آفرین» گرفتم
«۱۶ ساله بودم که پای سفره عقد نشستم. همسرم دیپلمه بود و بااینکه علاقهای به درس نداشت و هیچوقت به این موضوع اهمیت نمیداد، اما من همیشه احساس کمبود شدیدی داشتم و از این فاصله تحصیلی رنج میبردم. حاج آقا هم خیلی زود متوجه علاقه من به درس شد. آنقدر مادرم از هوش و استعداد من و موفقیتهایم در دوران تحصیل ابتدایی تعریف کرد که همسرم یک روز از طرف خودش رفت و کتابهای پایه پنجم را برایم خرید تا از نو شروع کنم. اما من حالا دیگر مادر شدهبودم و رسیدگی به همسر و فرزندانم و مدیریت زندگی در نظرم نسبت به همهچیز اولویت داشت. حساسیت ویژهای روی بچهها و تمیزی و تربیتشان داشتم و بهاینترتیب اصلاً وقتی برای کارهای دیگر پیدا نمیکردم.»
حاج خانم سیاح گرجی و اولین فرزندش
برای قهرمان داستان ما که طعم شیرین مادر شدن را در ۱۸ سالگی چشید و در فاصله یازده سال، ۴ بار این تجربه شیرین برایش تکرار شد، زمان زیادی لازم نبود که در میان دوست و فامیل و آشنا، شهره شود به کدبانویی، فرزند دوستی و مهماننوازی: «همه زندگیام برنامه داشت. غروب نشده، تمام کارهای خانه و بچهها را انجام دادهبودم، غذا را بار گذاشتهبودم و چیزی مثل شلغم یا لبو هم آرامآرام داشت روی چراغ نفتی داخل اتاق میپخت که وقتی حاج آقا از کار برمیگردد، آماده باشد. تازه به اینجای روز که میرسید، بساط بافتنیام را پهن میکردم. از پسِ بافتن همه لباسهای ضروری هم برمیآمدم. یادم نمیآید جز یکبار، برای بچهها از بیرون کاپشن خریدهباشیم. آن یک بار هم حاج آقا بهعنوان سوغاتی مکه برایشان کاپشن آورد. باقی اوقات، خودم برای همهشان ژاکت میبافتم و از همین طریق، خرج زندگی را هم کمی سبک میکردم. بافتنی را بعد از ازدواج بهتدریج از مادرشوهرم یاد گرفتم و بعدها هم خودم به دیگران ازجمله عروسم یاد دادم. هنوز هم همیشه بساط بافتنیام آماده است. حسنش این است که حتی وقتی دارم با اهالی خانه یا مهمان صحبت میکنم هم میتوانم بافتنیام را ببافم. عروسم هم همیشه دعایم میکند که بافتنی یادش دادم و میتواند اوقات بیکاریاش را با یک کار مفید پر کند.»
نهضت سوادآموزی که خجالت ندارد...
القصه، بچهها که سروسامان گرفتند، مرضیه خانم دوباره خودش را یادش آمد و راضی شد وقتش را برای خودش صرف کند: «از کلاس تجوید قرآن، آموزش درسهای حوزه در منزل یک عالم، جلسات مهندسی ذهن، کلاس تفسیر قرآن و... شروع کردم. اما نوبت به ادامه تحصیلات نیمهکاره که رسید، سر دوراهی خجالت و علاقه گرفتار شدم.
راستش خجالت میکشیدم وارد نهضت سوادآموزی شوم. آنقدر در ایام مدرسه درسم خوب بود که حالا برایم سخت بود سر کلاس نهضت بنشینم. اما با خودم گفتم: باید با این حس مبارزه کنی. این راهی است که برای ادامه تحصیل باید بروی. اینطور بود که حدود ۱۵ سال قبل، سر کلاس پنجم نهضت نشستم. واقعیتش را بگویم، اصلاً آسان نبود. خیلی فاصله زمانی افتادهبود و حالا درسها برایم سخت بود. از این طرف، بچهها و نوهها به زندگیام اضافه شدهبودند و وقتم حسابی تنگ شدهبود. کمر درد را هم به اینها اضافه کنید، شرایط سختم را بهتر درک میکنید. اما هرطور که بود، پنجم را تمام کردم.
حالا نوبت دوره راهنمایی بود. اما همینکه خواستم در یک آموزشگاه ثبتنام کنم، همه برنامههایم با یک خبر تغییر کرد؛ پسرم مبتلا به سرطان شدهبود... باز هم درس و کتاب را کنار گذاشتم، چون رسیدگی به پسرم در اولویت بود.»
بیماری پسرم، خطرناک است، اما ما هم امام رضا (ع) را داریم
«پزشک معالج پسرم انگار میخواست آب پاکی را روی دستمان بریزد که گفت: «سرطان خون دارد، از نوع بدخیم و نادر. از هر ۱۰۰ نفر بیمار مبتلا به این نوع سرطان، فقط یک نفر زنده میماند. حالا تصمیم با خودتان است؛ میخواهید ببریدش خارج...»
در جواب گفتم: درست میگویید. سرطانش از نوع خطرناک است. اما آقای دکتر! ما هم امام رضا (ع) را داریم. به خارج بردن پسرم فکر نمیکنیم. اگر پول هم داشتیم، باز هم او را خارج نمیبردیم. شما درمان را شروع کنید، من مطمئنم پسرم خوب میشود.
در تمام ۸ ماهی که درمان پسرم طول کشید، همینطور با بیماریاش عادی برخورد میکردم. تمام شبهایی که در بیمارستان بود، خودم همراهش میماندم. همه تعجب میکردند و میگفتند: چه روحیهای داری! میگفتم: کاری است که شده دیگر...»
حاج خانم همچنان با لبخند از مبارزه جگرگوشهاش با درد برایمان روایت میکند؛ و خوب که نگاه کنی، راز این صبوری را در نگاه زیبایش پیدا میکنی: «به پسرم که در روزهای اول بیماری، بیقراری میکرد و نمیتوانست بپذیرد که چرا این درد نصیب او شده، گفتم: اتفاقاً، چون تو بنده خوبی بودهای، خدا نگاهت کرده! واقعاً هم به این جمله اعتقاد داشته و دارم. معتقدم بلاها و دردها، نشانه امتحان و توجه خدا نسبت به بنده است و کمترین فایدهاش، پاک شدن از گناهان است.
عاقبت هم همان شد که به دلم افتادهبود؛ خدا به پسرم عمر دوباره داد. دکترها میگفتند معجزه شده که پسرم این بیماری سخت را به سلامت پشتسر گذاشته است.»
فقط میخواستم ببینم دبیرستان چطوری است، تا دیپلم پیش رفتم!
«حدود ۵ سال قبل که خیالم از سلامت پسرم راحت شد، دوره راهنمایی را شروع کردم. از آن زمان تا گرفتن دیپلم، برایم فقط ۲ سال و نیم زمان برد! به دبیرستان که رسیدم، حاج آقا گفت: دیگر کافیست. برایتان سخت میشود. گفتم: اجازه بدهید یک سال بروم. میخواهم ببینم دبیرستان و درسهایش چطوری است. اگر سختم بود، ادامه نمیدهم. رفتم و دیدم اصلاً سخت نیست. فقط در درس زبان انگلیسی و عربی مشکل داشتم که دخترانم خیلی زحمت کشیدند و کمکم کردند. خلاصه ۳ سال قبل موفق شدم دیپلم بگیرم.»
عطش مرضیه خانم برای درس خواندن، اما با گرفتن دیپلم هم تمام نشد. او لبخندبرلب از ادامه مسیر دلپذیری که بعد از سالها پیشِ پایش باز شدهبود، اینطور میگوید: «از همان موقع که دیپلم گرفتم، به دانشگاه فکر میکردم و دلم میخواست درسم را ادامه دهم. در این میان فقط یک موضوع مانع میشد؛ نگران هزینههای دانشگاه بودم و نمیخواستم بار مالی اضافی برای حاج آقا ایجاد کنم. اما ایشان مثل همیشه، اینجا هم خیلی حمایت و تشویقم کردند و گفتند: اصلاً فکر هزینهها را نکنید. اگر واقعاً به دانشگاه علاقه دارید، برای ثبتنام اقدام کنید. خواهر کوچکترم هم که سالها قبل دیپلم گرفتهبود، وقتی از تصمیمم باخبر شد، برای ادامه تحصیل در دانشگاه ابراز علاقه کرد. ماجرا به اینجا ختم نشد. به خواهر آخریمان هم پیشنهاد کردیم در این تجربه شریک باشد و او هم استقبال کرد. بهاینترتیب هر سه با هم در دانشگاه ثبتنام کردیم!»
یک لکه سفید کوچولو، برنامههایم را تغییر داد
«همهچیز خوب بود و در تدارک رفتن به دانشگاه بودم که دوباره یک اتفاق، برنامههایم را تغییر داد. یک روز موقع مسواک زدن، متوجه یک لکه سفید روی لثهام شدم. اهمیتی ندادم و با خودم گفتم: حتماً یک آفت ساده است و خودش رفع میشود. اما ۲ هفته گذشت و آن لکه از بین نرفت. وقتی برای درمان اقدام کردم، رفتار دکتر، عجیب بود. با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و گفت: «تا حالا با چنین موردی برخورد نداشتهام.» و ادامه داد: «بروید طبقه بالا، پیش متخصص لثه.»، اما خانم دکتر متخصص هم همان حرف را تکرار کرد! و گفت: «برو پیش فلان خانم دکتر. او حتماً میتواند تشخیص دهد.»، اما بینتیجه بود و این خانم دکتر هم گفت: «راستش را بخواهید، تا حالا مشابه این مورد را ندیدهام! باید نمونهبرداری انجام شود.»
۲ هفته بعد، وقتی خانم دکتر برگه آزمایش را نگاه کرد، گفت: «لثه شما باید جراحی شود. بدخیم هم هست...» گفتم: منظورتان سرطان است؟ اگر اینطور است، راحت بگویید. قبلاً پسرم سرطان داشته و آمادگیاش را دارم. جان من که مهمتر از جان پسرم نیست. خانم دکتر این را که شنید، بلند شد، مرا بغل کرد و گفت: «بله. بیماری شما، سرطان است. اما ناراحت نشوید. چیزی نیست که خوب نشود. فقط التماس و خواهش میکنم همین فردا برای جراحی و برداشتن این لکه اقدام کنید. دو دندان جلویی را برای این کار برمیدارند. اما نگران نباشید. بعد از جراحی، خودم برایتان ایمپلنت انجام میدهم...»
حاج خانم نفسی تازه میکند و در ادامه میگوید: «مثل همیشه و به خواست خودم، تنها رفتهبودم. اصلاً برایم مهم نبود چه اتفاقی افتاده، اما نمیتوانستم جلوی فکر و خیالها را بگیرم. در مسیر برگشت، با خودم میگفتم: چیزی نیست. یک جراحی است دیگر. بیمه هم هستیم و هزینهای ندارد... خب، سرطان در سن من، طبیعی است... البته شاید هم خوب نشوم. خب، بالاخره هر کس عمری دارد دیگر... خلاصه تا به خانه برسم، تا ته ماجرا را رفتم. در این میان، فقط ناراحت بچهها بودم. از اینکه به خاطر بیماری من ناراحت خواهند شد.»
زندگی جریان دارد حتی با سرطان...
«برخلاف اصرار و تاکید خانم دکتر برای جراحی فوری، تصمیم گرفتیم درمان با داروی گیاهی را امتحان کنیم. گرچه اوایل وضعیت لثهام کمی بهتر شدهبود، اما بعد از ۷ ماه استفاده از داروی گیاهی، متوجه شدم آن لکه علاوهبر اینکه از سطح دو دندان فراتر رفته و کل کام بالا را درگیر کرده، به زیر لثه هم سرایت کرده. در این مرحله به بیمارستان رفتیم و برای جراحی اقدام کردیم. در آن عمل، ۴ دندان جلو به همراه لثه بالا - یعنی کل کام بالا - را برداشتند!» میخواهم نفس راحتی بکشم که بالاخره این آزمون سخت مرضیه خانم با موفقیت به سرانجام رسیده، اما لبخند معنادارش میگوید این قصه سر دراز دارد: «۲ ماه بعد، پرتودرمانی شروع شد. باید اعتراف کنم، سختترین بخش درمان، همین مرحله بود. در ۳۰ جلسه پرتودرمانی که هر روز انجام میشد، تمام دهانم سوخت. اشعه چنان زبانم را سوزاندهبود که قاچقاچ شدهبود. روز اول پرتودرمانی را فراموش نمیکنم. نفستنگی و حس ترس باعث میشد تیم پزشکی نتواند پرتودرمانی را شروع کند. در آن لحظات سخت، یاد شهید «ابراهیم هادی» افتادم که هر وقت به واسطه او چیزی از خدا خواستهبودم، جواب گرفتهبودم. ۱۰۰ تا صلوات برایش نذر کردم و توانستیم پرتودرمانی را شروع کنیم. آن ۳۰ روز، خیلی سخت گذشت، اما همه دردها و سختیها را به جان میخریدم و خودم را از تک و تا نمیاندختم. حتی با وجود اصرار زیاد خانواده، اجازه ندادم در جلسات پرتودرمانی همراهیام کنند و باز هم تنها به بیمارستان میرفتم!
آنقدر روحیه خودم خوب بود که همه اطرافیان هم با بیماریام عادی برخورد میکردند. به خودم میگفتم: علم آنقدر پیشرفت کرده که این بیماریها دیگر پیشپاافتاده به حساب میآید. شاید باورتان نشود، اما در همان لحظات درد، در این فکر بودم که وقتی پرتودرمانی تمام شود، باید بروم سراغ درست کردن ظاهر دندانهایم و بعد بروم دانشگاه و درسم را شروع کنم! به خودم میگفتم: به هر حال، زندگی جریان دارد دیگر. چرا بنشینم و غصه بخورم و اطرافیانم را هم زجر بدهم؟ تا وقتی هستم و میتوانم، باید فعالیت کنم؛ و الحمدلله همهچیز خوب انجام شد و نتیجه اسکن و ... هم رضایتبخش بود. البته بگذریم که ساخت پروتز لثه و وصل کردن ۴ دندان به آن هم، سختیهای خودش را داشت. اما به لطف خدا حالا ۸ ماه از آن روزها میگذرد و مشکلی وجود ندارد.»
خواهر شوهرم گفت: شاهکار کردی، به تو افتخار میکنم!
«موضوع سرطان که پیش آمد، حاج آقا گفتند: حالا حتماً باید دانشگاه بروی. بحث علاقه، به جای خود. حالا برای روحیهات هم خوب است. اینطور بود که بعد از پایان پرتودرمانی و ترمیم لثه و دندانها، به همراه ۲ خواهرم در دانشگاه علمی کاربردی در رشته روابط عمومی شروع به تحصیل کردم. حتماً برای خیلیها سئوال پیش میآید که یک انسان ۶۱ ساله با چه انگیزهای میتواند سراغ تحصیلات دانشگاهی رفتهباشد؟ مسلماً در سن ما، انگیزههایی مثل اشتغال مطرح نیست. از خود من بپرسید، میگویم: برای زمینهسازی ظهور امام زمان (عج) میخواهم ادامه تحصیل بدهم. چون به هر حال در آن زمان، هرکس علم و معرفتش بیشتر باشد، جایگاه بالاتری خواهد داشت.»
حاج خانم سیاح گرجی مکثی میکند و در ادامه میگوید: «از طرف دیگر، دوست دارم برای جوانترها هم ایجاد انگیزه کنم. در دو ترمی که دانشجو شدهایم، کموبیش این اتفاق افتاده. تا در دورهمیها صحبت میشود، جوانان فامیل شوکه میشوند و با تعجب میپرسند: واقعاً دارید میروید دانشگاه؟ البته این انگیزهبخشی، شامل بزرگترها هم شده. خواهر بزرگترم را که سالها قبل پنجمش را از نهضت گرفتهبود، مدام برای ادامه تحصیل تشویق میکردم. اما از وقتی ما دانشگاه را شروع کردیم، او هم خودبخود انگیزه گرفت و از طریق طرح جامع، دوره راهنمایی را گذراند. از همین حالا هم دارد درباره شرایط دانشگاه از من پرسوجو میکند.»
«بهاره کُمائی فرد»، دختر حاج خانم وارد بحث میشود و با خنده میگوید: «به عبارتی، مامان در حال اغفال خانمهای فامیل و پایگاه بسیج هستند! یکی از عمههایم و یکی از خانمهای بسیج با صحبتهای مامان، برای ادامه تحصیل ترغیب شدهاند.»
انگار خاطره جالبی در ذهن مرضیه خانم جرقه زدهباشد، لبخند بر لب میگوید: «یکی از بهترین واکنشها، مربوط به خواهر شوهرم بود. وقتی فهمید دانشگاه میروم، خیلی خوشحال شد. گفت: «شاهکار کردی. آفرین. واقعاً به تو افتخار میکنم. میروم همه فامیل را خبر میکنم.» واقعیتش را بگویم، این بهترین جایزه من بود.»
شما ۳ تا خواهر چرا تقلب نمیکنید؟!
«اوایل، شاید به دلیل تفاوت سنی زیادمان بود، احساس میکردیم بچههای دانشگاه از حضور ما در جمعشان خوشحال نیستند. اما مدتی که گذشت، موضوع برایشان جا افتاد، ما را پذیرفتند و با ما دوست شدند. الان خوشبختانه ارتباط خوب و همراه با محبت و احترامی داریم. حالا با دیدن ما در کنار خودشان، روحیه میگیرند البته تعجب هم میکنند. برایشان عجیب است که ما چرا اینهمه به درس علاقه داریم. بعضیهایشان میگویند: «شما چرا اینقدر درس میخوانید؟ ما اصلاً لای کتاب را هم باز نمیکنیم. البته باز میکنیم، اما فقط برای نوشتن تقلب! و از این هم تعجب میکنند که ما چرا اهل تقلب نیستیم.»
حاج خانم میخندد و ادامه میدهد: «حتی یکی از مراقبها هم به تصور اینکه ما نمیتوانیم تقلب کنیم، یکبار میخواست برای این کار کمکمان کند! اما به او گفتم: من خودم نمیخواهم تقلب کنم. اصلاً نمره برایم مهم نیست. حتی اگر این درس را بیفتم هم تقلب نمیکنم. برای این کار هم دلیل داریم. از نظر سن و سال که دیگر این کارها از ما گذشته. اما نکته مهمتر این است که ما که ادعا میکنیم برای زمینهسازی ظهور امام زمان (عج) داریم درس میخوانیم، باید طوری عمل کنیم که برای کوچکترها الگو باشیم.»
جوانان را بیکار میبینم، دلم میسوزد
«به عمرم یاد ندارم لحظهای بیکار نشستهباشم. اصلاً هر وقت بیکار باشم، احساس گناه میکنم. همیشه صحبتهای پدرم آویزه گوشم بوده که: «خدا آدم بیکار را دوست ندارد.» همیشه با این فکر که در آن دنیا از انسان سئوال میکنند که: وقتت و عمرت را چطور گذراندی؟، سعی کردهام از اوقاتم بهخوبی استفاده کنم و حالا افتخارم این است که هیچوقت بیکار نبودهام.»
حاج خانم مکثی میکند و انگار فرصت مغتنمی پیدا کردهباشد برای طرح یک دغدغه همیشگی، در ادامه میگوید: «باور کنید وقتی جوانها را میبینم که وقتشان را به بطالت میگذرانند، واقعاً دلم میسوزد. یاد جوانی خودم میافتم و با افسوس میگویم: اگر من میتوانستم آن روزها درس بخوانم، چقدر الان موفق بودم... علاوهبراین، فکر میکنید الان چرا اینقدر افسردگی در میان خانمها زیاد شده؟ چون برنامهای برای زندگیشان ندارند و اوقاتشان را با فعالیتهای مفید نمیگذرانند. آنها هم اگر هنر یا مهارتی یاد بگیرند و خودشان را با آن مشغول کنند، حتماً حالشان بهتر میشود. من امروز که دانشگاه میروم، زندگیام حتی از قبل هم منظمتر شده و برای همه کارهایم برنامهریزی دارم. باور کنید حتی اگر دانشگاه نمیرفتم هم، حتماً برای دوران بعد از بیماری، یک کار یا هنر جدید را شروع میکردم.»
حالا آرزو دارم کارآفرین باشم
اگر فکر میکنید برنامهها و دغدغههای مرضیه خانم بعد از پایان دانشگاه تمام میشود، معلوم است تا اینجای داستان هنوز او را خوب نشناختهاید. قهرمان خستگیناپذیر داستان ما حالا دارد به یک آرزوی قشنگ دستیافتنی فکر میکند: «میدانی حالا آرزویم چیست؟ اینکه کارآفرین باشم. یکی از درسهایمان در دانشگاه، همین درس کارآفرینی بود که به نظرم بهترین کلاسمان بود و خیلی دوستش داشتم. میدانی، هرچه فکر میکنم، در عمرم کاری نکردهام! شاید با استفاده از این درس بتوانم در بقیه عمرم کارآفرین شوم. دلم میخواهد کاری را شروع کنم، نه برای اینکه خودم درآمد داشتهباشم و مدیر باشم. بلکه دوست دارم برای اطرافیانم مخصوصاً پسرهای جوانی که میخواهند تشکیل خانواده بدهند، ایجاد اشتغال کنم. شاید رویای بزرگی باشد، شاید اصلاً به سن و سال من نخورد، اما دوست دارم روزی بتوانم در زمینه تولید پوشاک، اشتغالآفرینی کنم.»
استاد گفت: میخواهید جای جوانها را بگیرید؟ آنها همین حالا هم بیکارند!
مشغول گفتگو هستیم که مهمان عزیزی از راه میرسد؛ «خاله راضیه»، یکی از خواهران همدانشگاهی حاج خانم سیاح گرجی که به شهادت او، شاگرد اول کلاس است و جز یکی دو درس، باقی نمراتش ۲۰ بوده!
از خواهر وسطی درباره تجربه دانشجو بودن در اواخر دهه پنجم زندگی میپرسم و میگوید: «در ورودمان به دانشگاه، با دو نوع واکنش مواجه شدیم. یکی از اساتید در روز اول، تا ما ۳ خواهر را دید، گفت: برای چه آمدهاید دانشگاه؟ میخواهید جای جوانها را بگیرید و بروید سر کار؟ جوانها همین الان هم بیکارند. شما که با این سن و سال، استخدام نمیشوید... خلاصه با حرفهایش حسابی ناامیدمان کرد؛ و وقتی ناراحتی ما را دید، گفت: حالا فوق دیپلمتان را بگیرید...، اما از آن طرف، بعضی اساتید مثل آقای دکتر «مصلحتی»، آنقدر به ما انرژی مثبت دادند که انگیزهمان را برای ادامه تحصیل چند برابر کردند و به ما باوراندند که میتوانیم در دانشگاه موفق باشیم. ایشان گفتند: شما میتوانید تا فوق لیسانس و دکترا هم پیش بروید.»
«راضیه سیاح گرجی» ادامه میدهد: «خوشبختانه آن روزهای سخت، گذشت و حالا در دانشگاه همه ما را دوست دارند، با بزرگواری به ما احترام میگذارند و کمکمان میکنند. بهعنوان مثال، در مرحله انتخاب واحد برای این ترم، معاون دانشگاه گفت: بیایید خودم برایتان انتخاب واحد میکنم؛ و با این کار، کمک بزرگی به ما کرد.»
همیشه درجه یک بوده، تا آخر حمایتش میکنم
«پشت سر هر زن موفق، یک مرد حامی و همراه ایستاده است.» با صحبتهای همسر مرضیه خانم که همراه شوید، این ضربالمثل را هم به دایره ضربالمثلهایتان اضافه خواهید کرد.
حاج «حسین کُمائی فرد» با اینکه دم غروب و با خستگی به خانه برگشته،، اما وقتی پای صحبت درباره همسر بزرگوارش به میان میآید، با روی خوش به جمعمان ملحق میشود و در وصف حاج خانم اینطور میگوید: «ایشان از همان اول، خانم فعالی بودند. ۱۸ سالشان هم نشدهبود که ازدواج کردیم. از همان روز اول زندگیمان مدام در حال یادگیری بودند؛ چه در زمینه خانهداری و چه کارهای دیگر؛ و الحق، خانهداری و بچهداریشان همیشه درجه یک بوده. من از ایشان راضیام. انشاالله ایشان هم از من راضی باشند. هرچند میدانم آنچه استحقاقش را داشته، نتوانستم برایشان فراهم کنم.»
از ماجرای ادامه تحصیل مرضیه خانم و حمایت تمامقد حاج آقا از ایشان در این مسیر که میپرسم، میگوید: «بعد از ازدواج، متوجه علاقه حاج خانم به درس شدم. من فقط اجازه درس خواندن به ایشان دادم وگرنه کار خاصی نکردم. مهم این بود که خودشان علاقه داشتند و با وجود ۴ فرزند و ۵ نوه، شروع به درس خواندن کردند. باید توجه داشت که صرف اینکه یک فرد در سنین بالا شروع به درس خواندن میکند، نشانه کمهوشی او نیست. شاید شرایط برایش فراهم نبوده. من وقتی دیدم حاج خانم علاقه و استعداد دارند، نخواستم این ظلم به ایشان ادامه پیدا کند؛ بنابراین تشویقشان کردم که درسشان را ادامه دهند. بالاخره انسان اگر بتواند یک لبخند روی لب همسرش بنشاند، از گرفتن هدایای گرانقیمت هم بهتر و موثرتر است. حالا هم تا هرکجا بخواهند درسشان را ادامه دهند، خودم حامیشان هستم، البته به شرط اینکه به سلامتیشان لطمه نخورد، چون این موضوع خیلی برایم اهمیت دارد.»