ماجرای کار کردن دختر ۲۵ ساله امروزی در غسالخانه بهشتزهرا (س)
خواهرم گفت اگر دنبال کاری، بیا آرایشگاه خودمان، دختر امروزی ۲۵ ساله را چه به غسالی؟ اگر رفتی خواهریمان تمام! اما من با عشق آمدم و حالا خواهرم هم شده «تطهیر کننده داوطلب». در شب قدر میهمان میزبانان ایستگاه آخر دنیا شدیم در غسالخانه بهشتزهرا(س).شی از کشف چهار مهاجر غیرقانونی که در بخشهای مختلف خودرو از جمله داشبورد و موتور پنهان شده بودند، خبر دادند.
رکنا: روایتهای شنیدنی و عجیبی دارد سالن تطهیر بهشتزهرا(س)، تابهحال هر چه از غسالی شنیدیم سختی و تلخی بوده، چهرههایی رنجکشیده بوده و آدمهایی که از سر اجبار تن به این شغل دادهاند اما همه حکایت، این نیست، آن روی سکه شغل تطهیر کنندگان، عشق است و «زهرا مرادی» دختر ۲۹ سالهای که قید آرایشگری را زد تا به غسالخانه برسد، نمادی از این عشق است، آنقدر عاشق که میان همکاران در سالن تطهیر بهشتزهرا(س) شهره شده به این لقب: «زهرای به آرزو رسیده» کدام عشق؟ کدام آرزو؟ هرروز دستبهگریبان مرگ انداختن، لمس تن سرد مردگان، خوشنشینی بوی کافور در ریه و پیچیدن همیشگی صدای شیون عزیز ازدستدادهها در گوش؛ عشق کجای این ماجراست؟ پاسخ ما را تطهیر کنندگان جوان بهشتزهرا (س) میدهند، وقتی دریکی از روزهای ماه خدا در سالن تطهیر پابهپایشان میشویم.
با چشم دلت بیا نه با چشم سر «زهرا مرادی» و «سحر خانی»، «الیاس کیانی» و «جواد محمدی» چهار جوان تطهیر کننده با روایتها و خاطراتشان لایههایی پنهان از شغل غسالی را روی دایره میریزند و ماجراهایی دارند بس شنیدنی و با حرفهایشان پاسخت را میدهند که عشق؛ اینجا هم هست حتی در همنشینی دائمی با مردگان! فقط کافی است با چشم دلت پایکار بیایی نه با چشم سر!
میهمانتان میشویم در ایستگاه آخر دنیا قبل از شروع مصاحبه با هماهنگی وارد سالن تطهیر میشویم. زهرا به استقبالمان میآید. میهمانی متفاوت در ایستگاه آخر دنیا، 5 سنگ و 5 حوضچه، در هر سنگ، چهار میزبان منتظرند، آب ریز، غسال، کمک غسال و خلعت بر و پیکرهای بیجان در کاورهای سیاه در سالن پشتی غسالخانه در انتظار پوشاندن لباس آخرت، کار از یک ربع به هشت صبح آغازشده، بوی کافور در هوا شناور مانده، در چهره تطهیر کنندگان که دقیق شوی از دختر بیستویکساله تا جوان سیساله و زن میانسال به چشمت میآید. زهرا حواسش به من است، میپرسد؛ «میترسی؟ سختت هست بیرون باش ما نیم ساعت دیگه برای مصاحبه میآییم.» خودم را جمعوجور میکنم و میگویم: «نه. هستم!»
درگوشی با اموات! زهرا آماده کار میشود، چکمههایش را به پا میکشد و به سنگ اول در سالن تطهیر اشاره میکند؛ «امروز من غسال اصلی هستم. روز قبل آب ریز بودم و احتمالاً فردا خلعت بر و نوبت بعدی؛ کمک غسال، این چرخش کار برای فشار کمتر است. بیشترین فشار کار وقتی است که مسئول اصلی شستوشو باشی.» در فاصله دو متری سنگ اول میایستیم و تماشاگر میهمانی اموات در ایستگاه آخر دنیا. یک نفر مسئول حمل متوفی با برانکارد است، برانکارد از مسیری که تعبیهشده جلوی پای سنگ میایستد و غسالها نمیدانند چه پیکری در انتظارشان است، کودک، جوان، پیر، پیکر سالم، سوخته، تصادفی... زهرا زیپ کاور را باز میکند و لبخندی روی لبانش نقش میبندد. با کمک غسالها پیکر را جابهجا میکند و بااحتیاط در حوضچه میگذارد، متوفی پیرزنی است با چهرهای آرام، انگار کن که سالهاست منتظر چنین روزی بوده، آب ریز ذکرگویان آب را بهپای میت میریزد. غسال جوان دستش را با مهر روی صورت متوفی میکشد و زیر لب با او زمزمه میکند، چه میگوید نمیدانم! دلیل تبسمش بعد از دیدن چهره پیرزن چه بود؛ نمیدانم! دستهای پیرزن بیجان را که میشوید، صدایش در سالن تطهیر میپیچد؛ بسمالله الرحمن الرحیم... الله لا اله الا هو الحی القیوم ...لا تاخذه سنه و لا نوم ... چندثانیهای بعد نهفقط غسالهای سنگ اول که تطهیر کنندگان در پای سنگهای دیگر هم بلندبلند آیات آسمانی را زمزمه میکنند، آیهالکرسی بدرقه میهمانان ایستگاه آخر دنیا میشود و سالن تطهیر بهشتزهرا (س) یکصدا الله گویان، پیکر متوفی را دهدقیقهای غسل میدهند و کفن پیچ میکنند و زهرا لحظه آخر در گوش پیرزن بیجان زمزمهای میکند و بهسوی خانه آخرت بدرقهاش میکند. چه میگوید؟ نمیدانم!