سه آمریکایی به اندازه ۱۶۰ میلیون هموطن خود ثروت دارند!
تعداد میلیاردرها تقریبا دو برابر شده و بین سالهای ۲۰۱۷ تا ۲۰۱۸ هر دو روز یک بار یک میلیاردر جدید زاده شده است. آنها هم اکنون ثروتی بیشتر از همیشه دارند، درحالی که حدود نیمی از بشریت روزانه با کمتر از ۵ دلار و نیم گذران زندگی میکنند.
خبرگزاری فارس: مثل روکشی از طلا که موجب میشود ماتترین اشیا جلایی چشمگیر پیدا کنند، امروز پوپولیسم سیاسی همچون پوششی نازک یک نابرابری فزاینده و ترسناک را در زیر خود از چشم پنهان میکند؛ و این پدیده با تمرکز بیشتر قدرت و ثروت، هم واجد اجزای نیوتونی در خود است و هم اجزایی داروینی.
بر اساس قانون اول حرکت نیوتون کسانی که قدرت را در دست دارند همچنان در قدرت باقی میمانند مگر آنکه یک نیروی بیرونی در جهتی خلاف آنها عمل کند. کسانی که ثروتمندند، مادامی که چیزی نباشد که آنها را از مسیر فعلی شان منحرف کند، همچنان ثروتها را در دست خواهند داشت. از نظر داروین نیز در جهان تکامل مالی، کسانی که دارای ثروت یا قدرت هستند، آنچه را که به نفعشان است در جهت حفاظت از ثروتهای خود انجام خواهند داد، حتی اگر این کارها به نفع هیچ کس دیگری نباشد.
در رمان نمادین جرج اورول «مزرعه حیوانات»، خوکهایی که کنترل یک شورش علیه یک کشاورز انسان را در دست میگیرند، در نهایت بر مبنای یک فرمان، دیکتاتوری را بر دیگر حیوانات تحمیل میکنند: «تمام حیوانات برابرند، اما بعضی از حیوانات برابرتر از دیگران هستند.» از نظر جمهوری آمریکا، شکل به روز شده این معادله میتواند این گونه باشد: تمام شهروندان برابرند، اما ثروتمندان خیلی برابرتر از همه آنها هستند (و قصد دارند که اوضاع را به همین شکل حفظ کنند.)
بی شک نابرابری یک دیوار بلند اقتصادی است که بین افراد صاحب قدرت و کسانی که فاقد قدرت هستند کشیده شده است.
تمام حیوانات مزرعه اورول هر چه میگذرد کمتر برابر میشوند، از این رو در حال حاضر در این کشور که همچنان ادعای فرصتهای برابر برای شهروندانش را دارد، سه آمریکایی به اندازه نیمی از پایین دستیها جامعه ثروت دارند (۱۶۰ میلیون نفر). با فهمیدن این واقعیت حتما با خود میگویید که ما در جامعهای زندگی میکنیم که هر چه میگذرد بیشتر جرج اورولی میشود. یا شاید هر چه میگذرد جامعهای بیشتر مارک تواینی میشود. چرا که مارک تواین و چارلز دادلی وارنر در سال ۱۸۷۳ رمان کلاسیکی را نوشتند که برچسبی فراموش نشدنی را بر دوران آنها زد، برچسبی که میتوان آن را برای دوران ما نیز به کار برد: «عصر طلایی: داستان امروز» که آز و فساد سیاسی آمریکای پس از جنگ داخلی را به تصویر میکشد. عنوان این کتاب روح پدیدهای را که بعدها معلوم شد برههای طولانی بوده در خود دارد، زمانی که ابرثروتمندان بر واشنگتن و بقیه آمریکا سلطه پیدا کردند. این دورهای بود با تعداد زیادی از بارونهای سارق، صاحب نفوذان حرفهای و مدیران بانکی با ثروتهای غیرقابل درکشان. (چیزی به نظرتان آشنا نمیآید؟) تفاوت عمده بین برهه طلایی آن قرن و این قرن این بود که بارونهای سارق چیزهای به شدت ملموسی مثل راه آهن را ساختند. معادل امروزی جرگه ابرثروتمندان نیز چیزهای به شدت ملموسی را ساخته اند مثل پلتفرمهای فناوری و الکترونیکی در حالی که شیادی که در جایگاه رئیس جمهور نشسته، لایق تنها زیرساخت جدیدی است که به چشم میآید، دیوار بزرگی که به هیچ جا راه نمیبرد.
در روایت تواین آمریکا در حال سربرآوردن از جنگ داخلی بود. فرصتها از خاکستر روح در هم شکسته کشور در حال برآمدن بودند. سفته بازی در زمین، لابی گری دولتی و معاملات بودار خیلی زود برای خلق یک جامعه نابرابر درجه یک (دست کم تا حالا) دست به دست هم دادند. اندکی بعد از انتشار رمان آنها، سلسلهای از رکودهای اقتصادی کشور را فراگرفت که وحشت مالی سال ۱۹۰۷ در نیویورک را به دنبال داشت، اتفاقی که یک کلاهبرداری در بازار مس به رهبری یک سفته باز موجب آن بود.
از اواخر دهه ۱۸۹۰ به این سو قدرتمندترین بانکدار روی زمین جی. پی مورگان چندین بار خواستار کمک مالی به کشوری شد که در لبه پرتگاه اقتصادی قرار داشت. در سال ۱۹۰۷ جرج کورتلیو وزیر خزانه داری به درخواست پرزیدنت تئودور روزولت ۲۵ میلیون دلار را در قالب پول ضمانتی در اختیار او قرار داد، با هدف کمک مالی به وال استریت و آرام کردن شهروندان خشمگینی که میکوشیدند سپرده هایشان را از بانکهای سراسر کشور خارج کنند؛ و مورگان همین کاررا کرد؛ با کمک کردن به دوستانش و شرکت هایشان در حالی که پولها را به نفع خود به کار گرفت. اما تکلیف مشکل دارترین بانکهایی که پس اندازهای مردم عادی را در اختیار خود داشتند چه شد؟ خب، بساط آنها برچیده شد. (این خاطره کسی را به یاد سقوط مالی سالهای ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸ و کمکهای مالی به بانکها نمیاندازد؟)
بانکداران پیشگامی که این کمک اعطایی از دولت را دریافت کرده بودند در ادامه باعث فروپاشی مالی سال ۱۹۲۹ شدند. تعجبی نداشت، چرا که کثرت سفته بازی و تقلب زمینه ساز آن اتفاق شده بود. در این سالها اف. اسکات فیتزجرالد داستان نویس، نابرابری هولناکی را که به روح زمانه تبدیل شده بود، در اثر خود «گتسبی بزرگ» به تصویر کشید. این نابرابری به خوبی در جمله یکی از شخصیتهای کتابش بازتاب یافته است: «بگذار چیزی را درباره افراد خیلی ثروتمند به تو بگویم. آنها با من و تو فرق دارند.» بی شک امروز نیز وقتی که پای شکاف بین دارها و ندارها پیش میآید، میتوان همین حرف را زد.
برای درک کامل ماهیت نابرابری در عصر طلایی قرن بیست و یکمی ما، درک تفاوت بین ثروت و دارایی و اینکه هر کدام از چه نوع نابرابری ناشی میشوند مهم است. به طور ساده درآمد به مقدار پولی گفته میشود که در ازای یک دوره کاری مشخص یا بازده سرمایه گذاری یا داراییهایی که کرده اید (یا دیگر چیزهایی که صاحب آنها هستید و پتانسیل تبدیل شدن به ارزش را دارند) به شما پرداخت میشود. ثروت، اما انباشت ناخالص همین داراییها و هر بازده یا افزایشی است که به آنها تعلق میگیرد. شما هر چه بیشتر ثروت داشته باشید، کسب درآمد سالانه بالاتر برایتان سادهتر میشود. بیایید با جزئیات بحث را ادامه دهیم. اگر شما در سال ۳۱ هزار دلار - یعنی متوسط درآمد سالانه یک فرد در ایالات متحده امروز- درآمد داشته باشید، در آمد شما این مقدار خواهد بود منهای مالیاتهای متعلقه (از جمله مالیاتهای فدرال و ایالتی و کسورات مربوط به تامین اجتماعی و بیمه درمانی). پس قبل از کم کرد |هزینهها به طور متوسط برای شما حدود ۲۶ هزار دلار باقی خواهد ماند.
اما اگر شما یک میلیون دلار ثروت داشته باشید و آن را در یک حساب پس انداز بگذارید که نرخ بهرهای ۲.۲۵ درصدی به آن تعلق بگیرد، شما بعد از کسر مالیاتهای متعلقه که حدود ۱۹ هزار دلار میشود، بی آنکه مجبور باشید هیچ کار اضافه دیگری انجام دهید، حدود ۲۲ هزار و ۵۰۰ دلار دریافت خواهید کرد. با در نظر داشتن این چشم انداز، در حال حاضر ۱ درصدیهای راس جامعه آمریک به طور متوسط ۴۰ برابر بیشتر از درآمد ۹۰ درصد پایین جامعه درآمد دارند؛ و اگر شما این ارقام را در ۰.۱ درصدیهای بالای ۱ درصد راس جامعه را در نظر بگیرید، ارقام به دست آمده باز هم وحشتناکتر میشود. یعنی عده بسیار معدودی ۱۹۸ برابر بیشتر از ۹۰ درصدیهای پایین جامعه به جیب میزنند. همچنین آنها مالک ثروتهایی هم اندازه ۹۰ درصد پایین جامعه هستند. همانطور که آدام اسمیت حدود دو قرن و نیم پیش در کتاب کلاسیک خود «ثروت ملت ها» نوشته «ثروت قدرت است.» جملهای که شوربختانه باید گفت: هنوز اعتبار خود را از دست نداده است.
یک مطالعه موردی: ثروت، نابرابری و بانک مرکزی روشن است که اگر شما در این کشور ثروتی را به ارث ببرید، بی درنگ در راس بازی قرار میگیرید. در آمریکا یک سوم تا نیمی از کل ثروتها به جای آنکه حاصل دسترنج خود شخص باشد، به ارث برده میشود. برای مثال طبق تحقیقاتی که نیویورک تایمز انجام داده، پرزیدنت دونالد ترامپ از بدو تولد ثروتی حدود ۴۱۳ میلیون دلار (به دلار امروز) از پدر پیر نازنینش و ۱۴۰ میلیون دلار دیگر (بازهم به دلار امروز) به شکل وام به او رسیده است. راه بدی برای یک «تجارت پیشه» نیست که با این مبلغ شروع به بنا کردن امپراتوری خود کند که قرار بود به سکویی برای کارزار ریاست جمهوری تبدیل شود که میتوانست عملا او را تا مقام اداره کننده کشور بالا ببرد. به عبارت دیگر ترامپ این کار را به همان مدل قدیمی - یعنی از طریق ارث بردن- انجام داده است.
با توجه به اشتیاق شدید او برای اعلام یک وضعیت اضطراری ملی بر سر دیوار مرزی، این میلیونر طلایی میلیاردر شده رئیس جمهور شده، نمونهای از فهرستی طولانی را به دست میدهد که از قدرت سوء استفاده میکنند. متاسفانه در این کشور عده کمی هستند که نابرابری رکورد شکن را (که همچنان در حال افزایش است) به عنوان نوع دیگری از سوء استفاده از قدرت بینند، به عنوان نوع دیگری از دیوار بزرگ که در این مورد نه برای بیرون نگه داشتن آمریکای لاتینی ها، بلکه برای بیرون نگه داشتن اکثر شهروندان آمریکایی به کار میرود. عواقب نابرابری فهرست نتایج منفی چنین نابرابری بزرگی واقعا دراز است. اول آنکه تنها چیزی که اکثریت آمریکاییان به نسبت آن ۱ درصد راس جامعه بیشتر مالک آن هستند، کوهی از بدهی هاست. ۹۰ درصدیهای پایین جامعه مالکان خوش شانس حدود سه چهارم دیون خانگی کشور هستند. وثیقه ها، وامهای اتومبیل، وامهای دانشجویی، بدهی کارتهای اعتباری در مجموع رقم بی سابقه ۱۳ و نیم تریلیون دلاری را شکل میدهند؛ و این تنها آغاز پایین رفتن در یک سراشیب تند است. همانطور که Inequality.org گزارش میدهد، نابرابری ثروت و درآمد «بر همه چیز تاثیر میگذارد، از امید به زندگی گرفته تا نرخ مرگ و میر نوزادان و چاقی.» مثلا نابرابری اقتصادی زیاد و سلامت ضعیف دست در دست هم قرار دارند که یا باید در مورد آن فکری شود یا نابرابری، سلامت کلی کشور را به مخاطره میاندازد. بر اساس یافتههای آکادمیک، نابرابری در درآمد به معنای واقعی کلمه آمریکاییان را بیمار میکند. همانطور که یک مطالعه نشان میدهد «زیرساختهای اقتصادی بیمار و محرومیت زا، به شکل گیری بدنها و مغزهای بیمار، محروم یا نامتوازن میانجامد.»
نابرابری: معمایی با معانی جهانی کار آمریکا در خلق کردن میلیاردرها نظیر ندارد. این کشور دارای بالاترین تمرکز میلیاردرهاست و در سطح جهانی مامن ۴۱ درصد آنهاست (یک باشگاه میلیاردرهای دیگر که شامل ۲۶ درصد آنها میشوند در اروپا قرار دارد)؛ و ۱ درصد راس شهروندان آمریکایی درآمدی ۴۰ برابر بیشتر از متوسط ملی دارند و حدود ۳۸.۶ درصد از کل ثروت کشور را در اختیار دارند. کشور توسعه یافته بعدی «فقط» مالک ۲۸ درصد از ثروتهای ملی است که باعث میشود آمریکا بدون رقیب در صدر این فهرست باقی بماند. با این حال هر چند که آمریکا مبتلای سطوحی تاریخی از نابرابری است، اما این پدیده گرایشی جهانی نیز هست. مثلا ۱ درصد ثروتمندترینهای جهان مالک ۴۵ درصد از کل ثروتهای این سیاره هستند. از آن سو ۶۴ درصد از جمعیت جهان (با متوسط ۱۰ هزار دلار ثروتی که به نام هر یک آنهاست) مالک کمتر از ۲ درصد این ثروتها هستند؛ و برای آنکه تصویر باز هم روشن تری از نابرابری به دست آورید، ۱۰ درصد ثروتمندترینهای جهان که دست کم ۱۰۰ هزار دلار دارایی دارند، مالک ۸۴ درصد کل ثروت جهانی هستند. هرچند باشگاه میلیاردرها جایی است که به واقع باید باشد، اما به نوشته آکسفام ۴۲ نفر از ثروتمندترین میلیاردرهای جهان در مجموع ثروتی معادل ۵۰ درصد فقیرترینهای جهان دارند. اما اطمینان داشته باشید که این یک قرن طلایی است که نابرابری حتی در میان میلیاردرهایش نیز وجود دارد. چرا که ۱۰ تن از ثروتمندترینهای آنها مالک ۷۴۵ میلیارد دلار از کل ثروت جهانی اند. ۱۰ نفر بعدی این فهرست مالک تنها ۴۵۱ میلیارد دلار هستند و برای آنکه تصویر بهتری به دست بیاورید، آیا لازم است به خودمان زحمت بدهیم و ثروت ۱۰ نفر بعدی را محاسبه کنیم؟ آکسفام همچنین اخیرا گزارش کرده که تعداد میلیاردرها تقریبا دو برابر شده و بین سالهای ۲۰۱۷ تا ۲۰۱۸ هر دو روز یک بار یک میلیاردر جدید زاده شده است. آنها هم اکنون ثروتی بیشتر از همیشه دارند، درحالی که حدود نیمی از بشریت به سختی میتوانند از فقر مفرط بگریزند و روزانه با کمتر از ۵ دلار و نیم گذران زندگی میکنند.
این ماجرا به کجا ختم میشود؟ به طور خلاصه ثروتمندان فقط ثروتمندتر میشوند و این اتفاق با نرخی تاریخی در حال رخ دادن است. با این حال بدتر آنکه درطول دهه گذشته افراد واقعا ثروتمند به مزایای جدیدی نیز دست یافته اند. آنها میتوانند داراییهایی را انباشت کنند که به دلیل بحران مالی از ارزش آنها کاسته شده بود، در حالی که موقعیت اقتصادی خیلی از همتایانشان درطرف دیگر این دیوار بزرگ ثروت، در نتیجه بحران مالی سالهای ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸ به شدت تنزل یافته و هنوز نتوانسته اند به طور کامل خود را احیا کنند. آنچه که از آن زمان تاکنون شاهد بوده ایم این است که چگونه پول از طریق بانکها و سفته بازیهای کلان فقط به سمت بالا جریان دارد، در حالی که وضعیت زندگی اقتصادی کسانی که در راس زنجیره غذایی مالی قرار ندارند، عمدتا راکد باقی مانده یا وخیمتر شده است. البته نتیجه گسترش نابرابری به شکلی است که در بخش اعظم قرن گذشته اصولا درذهن نیز نمیگنجید. درنهایت همه ما باید با ابر سیاهی رویاروی شویم که این وضعیت موجب خواهد شد بر کل اقتصاد سایه بیندازد. مردم واقعی درجهان واقعی نه در آن راس، یک دهه بی ثباتی همواره شدیدتر را تجربه کرده اند، در حالی که شکاف نابرابری در این عصر از طلایی نیز بالاتر، قطعا جهان به راستی آشفتهای را برای آینده رقم میزند. به عبارت دیگر این ماجرا نمیتواند پایان خوشی داشته باشد.