چای روضه حضرت عباس(ع) در خانه «وارطان» +عکس

خانم «وارتوش» را هیاتی‌های محله وحیدیه پایتخت خوب می‌شناسند. مادری که به یاد سقای کربلا عزاداران امام حسین(ع) را که مهمان خانه‌اش می‌شوند سیراب می‌کند. اما داغ شهادت فرزند، هنوز روی سینه‌اش سنگینی می‌کند.

کد خبر : 924816
خبرگزای فارس: خانواده‌های ارمنی ارادت خاصی به حضرت عباس (ع)، پسر باوفای «ام‌البنین» دارند. این را می‌شود از روایت‌هایی که خود ارامنه تعریف کرده‌اند، فهمید. روایت نذری‌هایی که به نیت حضرت عباس پخته می‌شود و ارمنی‌های دانه‌ای از برنجش را شفابخش می‌دانند و گره‌گشا. تا جایی که «سفره‌های حضرت ابوالفضل (ع)» به نیت گرفتن حاجت در خانه‌های آن‌ها هم پهن می‌شود و اغلب شنونده روضه آقا هستند، ارادت ارمنی‌ها به حضرت عباس مصداق این شعر است «یا ابوالفضلی بگو تا که ببیند عالمی، ارمنی در روضه‌های تو مسلمان می‌شود». یکی شدن ارامنه و مسلمان‌ها وقتی بیشتر به چشم آمد که در طول ۸ سال دفاع مقدس بسیاری از جوان‌های ارمنی برای دفاع از میهن خود درس و مدرسه را رها کردند و حتی با جعل شناسنامه‌هایشان اصرار داشتند تا زودتر سرباز وطن شوند. در همین سنگرهای جبهه بود که روایت‌های شنیدنی از برادری، وفاداری و ازجان‌گذشتگی‌های حضرت عباس آن‌ها را عاشق کرد حتی برخی خودشان را سقا می‌خواندند و مادرانشان ام‌البنین وار، فرزندانشان را در بحبوحه جنگ با دست خود روانه جبهه می‌کردند. امروز نام مادران شهید ارامنه خاطره ایستادگی و وفاداری مادر حضرت عباس (ع) را در روز کربلا تداعی می‌کند. وقتی‌که شاعر می‌گوید: «اگر شد کار عباسش دلیری، شجاعت مکتب ام‌البنین است» در روز وفات حضرت ام‌البنین(س) به دیدار مادر شهید ارمنی رفتیم که به یاد سقای کربلا حضرت عباس (ع) هر هیاتی که به‌پاس قدردانی از فرزند شهیدش به خانه آن‌ها سر می‌زند، یک‌به‌یک هیاتی‌ها را به نیت فرزند شهیدش «وارطان آقاخانیان» سیراب می‌کند. گاهی با لیوان، لیوان آب‌خنک و شربت، گاهی با استکان، استکان چای قندپهلو.

چای حضرت عباس در خانه قدیمی «خانم وارتوش» سال‌هاست هیاتی‌های وحیدیه تهران را نمک‌گیر کرده است.

اسم وارطان خاطره نه، اشک میاورد

خانم «وارتوش» مادر شهید «وارطان آقاخانیان» آن‌قدرها به زبان فارسی مسلط نیست؛ اما زبانش که به تعارف و مهربانی باز می‌شود همه را به فارسی می‌گوید. بیشتر از هر چیز هیات روز تاسوعا که به خانه‌شان سر می‌زند او را به یاد وارطان می‌اندازد هر لیوان آب و نوشیدنی که به دست سینه‌زن‌ها می‌دهد قلبش آرام می‌گیرد و توسلش برای آرام دل بی‌قرارش به حضرت عباس بیشتر می‌شود. وقتی می‌پرسم از خاطرات کودکی وارطان بگو؟ بلافاصله می‌گوید: «چیزی یادم نمانده» و سکوت می‌کند سکوتی که انگار ثانیه‌ها را در خودش گم‌کرده است. صبر می‌کنیم تا سال‌های مادری برای وارطان ۱۹ ساله‌اش را در ذهن مرور کند. دست‌آخر بازهم با صدایی لرزان می‌گوید: «از او خاطره‌ای در یادم نمانده» حرف نمی‌زند اما مردمک چشمانش بی گاه می‌دود در کاسه چشمانش تا اشکش سرازیر نشود. با خودم فکر می‌کنم چطور می‌شود همه خاطره‌ها از یاد برود؟ اما وقتی اسم وارطان که به میان می‌آید، دل‌تنگی این‌چنین بدود در گلو و چشمان خانم وارتوش. «آرمناک» دوست و همبازی وارطان که حالا گرد میان‌سالی راتبه‌گیرش نشسته و ۵۵ ساله شده برای ترجمه و کمک در این گفت‌وگو با ما همراهی می‌کند.

چه کسی شمارا دعوت کرد؟

هرچند مادر شهید به این راحتی‌ها پرده از احساساتش برنمی‌دارد. بعد از سکوت طولانی چشم در چشم ما می‌دوزد و فقط یک جمله می‌گوید: «چرا امشب باید به دیدن من می‌آمدید؟ چرا امشب؟» جوابم فقط این جمله می‌تواند باشد «خیلی اتفاقی! می‌خواستیم با یکی از مادران شهید ارامنه دیداری داشته باشیم که سعادت دیدار شما پیش آمد». همان‌طور که دستانش را روی صورتش می‌گذارد می‌گوید: «از صبح بی‌قرارش بود هر چه از یادم برود، روز تولد وارطان که یادم نمی‌رود! انگار وارطان در شب تولدش برای من مهمان فرستاده! شاید بی‌قراری من را فهمیده من هنوز برایم سخت است پذیرفتن این اتفاق تصادفی. شما باید ۲۹ بهمن به دیدن من می‌آمدید روزی که وارطان من به دنیا آمد؟»

خنکای شربت آلبالوی مادر وارطان

آرمناک دوست و همبازی شهید وارطان نیز از این تصادف شگفت‌زده شده است کمک می‌کند تا خاطرات خانم وارتوش را زنده کنیم. آرمناک می‌گوید: «یادت می‌آید چقدر در کوچه فوتبال بازی می‌کردیم، سروصدایمان یک محله را برمی‌داشت» مادر یک جمله می‌گوید: «وارطان از همه سریع‌تر می‌دوید در مسابقات دومیدانی انتخاب شد.» آرمناک می‌گوید: «یادت هست چقدر شربت آلبالو درست می‌کردی و بعد از بازی فوتبال برای اینکه وارطان شربت بخورد به همه دوستانش لیوان لیوان شربت می‌دادی» مادر همان‌طور که چشم از روی عکس پسرش برنمی‌دارد سرش را به نشانه تأیید تکان می‌دهد.

مادر جان رفتی و از دماغت خون نیامد

آرمناک بازهم می‌گوید: «یادت هست یک‌بار از دماغ وارطان خون آمد چقدر مرا دعوت کردی که چرا حواست نبوده و پایت را جلوی پایش گذاشتی؟» خانم وارتوش آه بلندی می‌کشد و می‌گوید: «همیشه دلم شورش را می‌زد بینی وارطان با یک ضربه کوچک خونریزی می‌کرد؛ اما روزی که پیکرش را آوردند آن‌قدر آرام رفته بود که انگار خون از دماغش هم نیامده بود» آرمناک پله به پله جلو می‌رود « یادت هست وارطان هم‌زمان هم‌درس می‌خواند و هم کار می‌کرد؟»

«یادم هست در کارگاه قالب‌گیری کار می‌کرد و در هنرستان درس می‌خواند پس‌اندازهایش را به من می‌سپرد وقتی شهید شد من هنوز امانت‌دارش بودم.» کمی سکوت می‌کند و ادامه می‌دهد: «وارطان هیچ‌وقت غذای بیرون را نمی‌خورد با این کارش متوجه می‌شدم که چقدر مرا دوست دارد. آن موقع ابراز احساسات خیلی مثل امروز رواج نداشت.» بازهم سکوت آرمناک انگار دست خانم وارتوش را گرفته و او را با خاطرات وارطان همراه می‌کند مادری که این روزها سعی کرده فراموشی را مسکن دل‌تنگی‌هایش کن بازهم می‌پرسد: «یادت هست عزمش را جزم کرده بود که حتماً باید به جبهه برود و شما می‌گفتی هر چه که وارطان بخواهد، با او هیچ مخالفتی نکردی؟ آن روزها خیلی از دوستانمان در حال راضی کردن پدر و مادرهایشان بودند تا بتوانند به خط مقدم جبهه بروند و این کار سختی بود خیلی از همسال‌ها به وارطان حسادت می‌کردند.» خانم وارتوش بازهم سرش را به علامت تأیید تکان می‌دهد «اگر الآن هم بود همین را می‌گفتم هر چه خودش بخواهد.» و باز دل‌تنگی می‌دود وسط چشمانش.

مرگ اولاد مادر می‌کشد

می‌پرسم: آرزو داشتی که نرود؟ نفس عمیقی می‌کشد: «او آماده رفتن شده بود آن روزها نرفتن درد بود. وارطان کم‌حرف بود اما در مدت ۱۱ ماهی که در جبهه بود چشم‌به‌راهم نمی‌گذاشت تا بی‌قرارش می‌شدم به خانه‌یکی از همسایه‌ها زنگ می‌زد و خبر سلامتی‌اش را می‌داد؛ اما راستش را بگویم وقتی به جبهه جنوب غرب اعزام شد از او دل کندم. باید دل می‌کندم تازنده بمانم. مرگ اولاد آدم را می‌کشد. وقتی خبر شهادتش را در جزیره مجنون آوردند با همه پذیرشی که داشتم چشمانم سیاهی رفت و از پله‌های خانه به پایین پرت شدم. پیکرش فقط ۵ دقیقه مهمان من بود اجازه ندادند قد و بالایش را ببینم فقط صورتش را دیدم. او را به کلیسا بردند.»

وقتی مادران شهید مسلمان به دیدنم آمدند

یکی از بهترین خاطراتی که خانم وارتوش دارد وقتی است که حدود دو سال پیش چهار مادر شهید مسلمان در روز عید کریسمس برای تبریک عید به دیدنش آمدند می‌گوید:«در خانه را که به رویشان باز کردم بسیار متعجب شدم هرچند عید بود و من آماده پذیرایی بودم، اما حضورشان قلبم را به تلاطم انداخته بود وقتی حرف‌هایشان ،خاطراتشان دلداری‌هایشان رامی شنیدم انگار در دیگری از دنیا به رویم بازشده بود. راستش ما مادرهای شهید فرقی نمی‌کند چه دینی داشته باشیم فقط این را می‌دانم که غم و دلدادگی مشترکی داشتیم. یک مادر شهید را فقط یک مادر شهید می‌تواند بفهمد. آن روز خنده و گریه‌مان یکی شده بود کاش می‌شد یک روزی محبت آن‌ها را جبران کنم و به دیدنشان بروم.»

همه چفیه ها بوی وارطان را می‌دهد

خانم وارتوش از همه‌چیزهایی که او را به یاد وارطان می‌اندازد و قلبش را آرام می‌کند تنها به سفر راهیان نور اشاره می‌کند: «سفر راهیان نور بهترین سفری بود که رفتم هرلحظه وارطان را کنار خودم احساس می‌کردم. چفیه بیشتر از هر چیزی من را به یاد وارطان می‌اندازد برای من همه چفیه ها قداست دارند. دلم می‌خواهد بازهم به این سفر بروم به جزیره مجنون جایی که وارطانم شهید شد. انگار در این سفر همه کم‌حرفی‌های وارطان جبران شده بود. اگر او به خاطر غصه نخوردن من خاطره‌های جبهه را تعریف نمی‌کرد اما وقتی همراه با خانواده‌ها از مناطق جنگی دیدن می‌کردیم حس می‌کردم این وارطان است که قصه همه مناطق جنگی را برایم روایت می‌کند در این سفر بااینکه وارطان بیش از ۳۰ سال از کنارم رفته بود انگار بیشتر شناختمش. بازهم دلم می‌خواهد به مناطق جنگی بروم.»

.....

وقت رفتن ،خانم وارتوش از حضورمان تشکر می‌کند می‌گوید: «اگر امروز اینجا بودید وارطان خواسته که روز تولدش کنار من باشید. بهانه‌ای باشید تا از او بگویم و عطر بوی پسرم بپیچد در جان و تنم. برخلاف همه تولدهای معمول که میهمان هدیه می برند . خانم وارتوش، به ما چفیه ای از جنس عشق به وطن هدیه داد.»

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: