کاتب درس «آیتالله خمینی» در نجف که بود؟ +تصاویر
نامش، از آن دست نامهایی است که کمتر در انقلاب اسلامی شنیدهشده است. اما آیت الله «علی ارومیان» را شاید بتوان یکی از نزدیکترین شخصیتها به امام خمینی (ره) در نجف دانست. کسی که سه فرزندش را هم فدای اسلام و ایران کردهاست.
خبرگزاری فارس: بازخوانی خاطرات همراهیاش با نهضت امام خمینی (ره)، شبیه ورقزدن کتابی با نیم قرن قدمت است؛ کتابی که پشت هر ورقش حکایتهاست از آرمانخواهی طلبه جوانی که تمام تلاشش را کرد تا پا جای پای استاد بزرگش بگذارد و هرکجا که رفت، پرچمی که او برافراشته بود را همچنان دراهتزاز نگهدارد. برایمان از ترک اجباری نجف و جدایی از پیر مرادش که میگوید، انگار از رفتن جان از بدن حکایت میکند، اما ادامه این داستان پرماجرا ثابت میکند حتی این فراق هم نتوانست شعله عدالتخواهیاش را خاموش کند. از آنبهبعد، تمام همّوغمّش شد بیدارسازی مردم برای همراهی با نهضت رهبر در تبعید و اینطور بود که نام شیخ «ارومیان»، خواب را از چشمان ماموران شهربانی و فرمانداری مراغه و مشهد گرفت. برای آیتالله «علی ارومیان» که ظلمستیزی را سر کلاس درس امام (ره) مشق کردهبود، وطن یا کیلومترها آنسوی مرز و آزادی یا تبعید، در انجام تکلیف تفاوت نداشت و حتی پیروزی نهضت هم او را از مبارزه و کار و تلاش بازنداشت و در تمام عمر پای آرمانهای انقلاب ایستاد. در روزهای جشن چهلسالگی انقلاب اسلامی به دیدار مبارز انقلابی ۸۶ سالهای رفتیم که در صدر تمام عناوین مهم و افتخارآمیزش، عنوان درخشان «پدر ۳ شهید» ثبت شده است.
از قم تا نجف، زیر سایه بزرگان
«بعد از تحصیلات مقدماتی در مراغه و ارومیه، تصمیم گرفتم علوم حوزوی را دنبال کنم. اینطور بود که با اجازه پدرم در سال ۱۳۳۰ وارد حوزه علمیه قم شدم. در قم، توفیق بهرهمندی از کلاس درس اساتید بزرگواری نصیبم شد، اما از آن میان، بیش از همه در محضر آیتالله ملکوتی بودم. ازآنجاکه علاوهبر کلاسهای عمومی همراه با سایر طلبهها، در جلسات خصوصی درس آیتالله ملکوتی هم حضور پیدا میکردم، بسیار با ایشان مأنوس بودم. به همین دلیل وقتی ایشان عزم مهاجرت به نجف اشرف کردند، مقرر شد من هم همراهیشان کنم. سال ۱۳۳۳ بود که به فاصله چند روز، در نجف به استادم ملحق شدم و در جوار حرم امیرالمؤمنین (ع) تحصیلاتم را پی گرفتم.» آیتالله ارومیان که در دفترش در مسجد موسیبنجعفر (ع) پذیرای ما شده، در ادامه میگوید: «در حوزه علمیه نجف اشرف در محضر اساتید بزرگواری مانند آیتاللهالعظمی شاهرودی (شیخالمراجع)، آیتالله آسید عبدالله شیرازی و آیتالله العظمی حکیم بودم، اما بیش از همه از جلسات درس آیتالله العظمی خویی بهره بردم و ۱۷ سال در دورههای درس فقه و اصول ایشان شرکت داشتم. در آن مدت، ۲ کتاب هم نوشتم که هر دو به زبان عربی بود؛ تنقیحالأصول (در ۴ مجلد) و کتاب الصوم (در ۲ مجلد).»
وقتی کانون نهضت به نجف منتقل شد
برکات حضور در نجف اشرف، آرامآرام نور میبخشید به زندگی طلبه پرانگیزهای که عزم کردهبود قدر لحظهلحظه همسایگی با حرم مولا (ع) و شاگردی در محضر علمای دین را بداند. سال ۱۳۴۳، اما فرصتی نصیب ارومیان جوان شد که انتظارش را نمیکشید: «سال ۴۳ آیتالله خمینی (ره) در ادامه جریان تبعید از کشور، از ترکیه به نجف آمدند و مورد استقبال علما و طلاب قرار گرفتند. امام (ره) ابتدا فقط در مدرسه آیتالله بروجردی نماز جماعت میخواندند، اما بعد از مدتی، طلبهها درخواست کردند جلسات درس را هم شروع کنند. اینطور بود که ایشان در مسجد شیخ انصاری که به مسجد «تُرکها» معروف بود، تدریس را با جلسات بیع مکاسب شروع کردند. من هم که شرح مبارزات امام (ره) را شنیدهبودم و علاقه فراوانی به ایشان پیدا کردهبودم، از وقتی وارد نجف شدند، هم در نماز و هم در جلسات درس در محضرشان حاضر میشدم.»
برای ارومیان جوان، این شروع ماجرای دلپذیری بود که بهعبارتی مسیر زندگیاش را تغییر داد: «ازآنجاکه در اکثر جلساتی که حاضر میشدم، محتوای درس ارائهشده را مینوشتم، علاقه پیدا کردم جلسات درس امام (ره) را هم بنویسم. درسها را مینوشتم، اما اجازه رسمی از ایشان نداشتم. اینطور بود که در چند نوبت عرض کردم: آقا! من میخواهم درس شما را بنویسم که بعدها هم کتاب شود. ایشان اوایل، مایل نبودند و هر بار میفرمودند: «من خودم هم مینویسم.» ماجرا که اینطور پیش رفت، متوسل شدم به حاج آقا مصطفی، چون در قم با هم دوست بودیم. عرض کردم: من درس حاج آقا را مینویسم، اما ایشان خیلی راغب نیستند. چند روز بعد، آقا مصطفی گفتند: «امشب بیا بیرونی.»
تدبیر آقا مصطفی مرا به آرزویم رساند
«امام (ره) شبها بعد از مغرب در محوطه بیرونی منزلشان مینشستند و علما به دیدارشان میآمدند و طلبهها هم اگر سئوالی داشتند، میآمدند و مطرح میکردند. حاج آقا مصطفی گفتند: «امشب بیا و درخواستت را مطرح کن. من هم کمکت میکنم.» آن شب آیتالله شیخ مجتبی لنکرانی و چند نفر دیگر مهمان امام (ره) بودند. دلم را به دریا زدم و گفتم: آقا! من مکرر محضرتان عرض کردهام که میخواهم جلسات درس شما را بنویسم. آقا فرمودند: «من مینویسم.» اینجا بود که آقا مصطفی وارد شدند و گفتند: «حاج آقا قلم شما برای علما و بزرگان خوب است. قلم ارومیان هم برای طلاب خوب است. من قلم او را دیدهام. ۲ کتاب نوشته است. عربیاش هم خوب است.» امام (ره) نگاهی به آقا مصطفی انداختند، تبسمی کردند و گفتند: «باشد، موفق باشند.»
هنوز هم کام حاج آقا با یادآوری آن شب بهیادماندنی شیرین میشود. مکثی میکند و لبخندبرلب میگوید: «آقا مصطفی که اجازه کتابت درس امام (ره) را برایم گرفتند، خدمت امام (ره) عرض کردم: حاج آقا اگر به اشکالی برخورد کردم، چه کنم؟ ایشان مقرر کردند هر روز یک ساعت مانده به غروب به منزلشان بروم و بهصورت خصوصی به رفع اشکال بپردازم. بهاینترتیب، در آن ساعت بهتنهایی خدمتشان مشرف میشدم و سئوالاتم را مطرح میکردم و ایشان هم پاسخ میدادند. گاهی اوقات هم امام (ره) نظرشان را در برگههایی مینوشتند و به من میدادند. از سال ۱۳۴۳ تا اوایل ۱۳۵۲ در محضر امام (ره) بودم و جلسات درسشان را مینوشتم. تمام آن دستنوشتهها را داشتم تا یکی دو سال قبل که بنیاد حفظ آثار امام (ره) مرا دعوت کردند و ضمن مصاحبه، آن نوشتهها را از من گرفتند که هم حفظش کنند و هم آنها را به کتاب تبدیل کنند. اما حسرت و افسوس برای من این است که چرا قبل از این اتفاق، حداقل از آن نوشتهها کپی نگرفتم...»
مقاله ضد حکومتی آیتالله خویی را در فلاسک جاسازی کردم!
علاقه و ارادت ارومیان جوان به رهبری که برای حفظ اسلام، از همه هستیاش گذشته و زندان و تبعید را به جان خریدهبود، موضوع تازهای نبود. با علنی شدن مبارزات آیتالله خمینی (ره) علیه حکومت پهلوی، دل این طلبه حقجو هم مثل خیلیهای دیگر، با قیام او همراه شد. حاج آقا برمیگردد به سال ۱۳۴۲ و مقطع دستگیری و تبعید امام (ره) و میگوید: «سال ۴۲ فرصتی دست داد برای چند روز به ایران بیایم. موقع خداحافظی، آیتالله العظمی خویی مقاله تندی را که علیه حکومت محمدرضا پهلوی نوشتهبودند، به من دادند تا به دست آیتالله العظمی میلانی برسانم. آقا پرسیدند: «چطور میخواهی این کار را انجام دهی؟ قبلاً مقاله را به دست یک طلبه قوچانی دادهبودم که به ایران ببرد. موفق نشد و حالا در زندان است.» گفتم: اشکالی ندارد. نهایتش این است که من هم دستگیر میشوم.
دستنوشته آیتالله خویی را به منزل بردم و سراغ فلاسک چای رفتم. شیشه آن را درآوردم، نوشتهها را به دیواره آن چسباندم، دوباره شیشه را در جایش گذاشتم و در آن آب جوش ریختم! در آن سفر، همراهان کلی از آن فلاسک، چای خوردند. ماموران امنیتی هم در مرز، همهچیز را تفتیش کردند جر آن فلاسک را (با خنده).»
آیتالله با محموله محرمانه و امانتیاش راهی پایتخت ایران شد تا بهسهم خود در جریان مبارزات انقلابی مردم نقش داشتهباشد: «مستقیماً به تهران آمدم، چون بعد از دستگیری امام (ره)، علما ازجمله آیتالله میلانی به تهران آمده و به نشانه اعتراض، تحصن کردهبودند و خواستهشان، آزادی امام (ره) بود. آن روزها آیتالله میلانی در محله امیریه ساکن شدهبودند. به منزل یکی از دوستانم در میدان حسنآباد رفتم و موقع نماز مغرب به مسجدی در امیریه که آیتالله در آن نماز میخواند، رفتیم. بعد از اقامه نماز در حیاط مسجد، بلافاصله خدمت آقا رفتم. دستنوشتههای آیتالله خویی را زیر یک پاکت گذاشتم و وانمود کردم دارم نامهای برای عرض درخواست از ایشان (یا پرداخت وجوه شرعیه) تقدیمشان میکنم، غافل از اینکه ساواک تمام ارتباطات ایشان را زیر نظر دارد. ماموران ساواک به ما نزدیک شدند، اما همینکه خواستند مرا دستگیر کنند، مردمی که میخواستند برای عرض ارادت، از نزدیک با آیتالله صحبت کنند، هجوم آوردند و کار از دست ماموران خارج شد. من هم از فرصت استفاده کردم و با ماشین دوستم از آنجا فرار کردیم.»
حیفم میآید تو بروی آقای «رضائیهای»!
روزهای روشن زندگی زیر سایه علمای حوزه علمیه نجف، برای قهرمان داستان ما انگار به سرعت یک چشمبرهمزدن سپری شد و زودتر از آنچه تصور میکرد، وقت بیدار شدن از این خواب شیرین رسید: «حاج خانم بهشدت بیمار شدهبود و پزشکان نجف تاکید کردهبودند باید برای درمان تکمیلی او را به ایران منتقل کنم. چارهای جز ترک نجف نبود. وقتی برای خداحافظی خدمت آیتالله خویی رسیدم. گفتند: «تو هم میخواهی بروی؟» ماجرا این بود که آن روزها خارج شدن ایرانیها از عراق، بهویژه کسانی که در حوزه مشغول تحصیل یا تدریس بودند، به معنی خروج همیشگی بود، چون بهدلیل اختلافات حکومت عراق با حکومت ایران، ایرانیها از عراق اخراج میشدند و گذرنامهشان باطل میشد.».
اما برای آیتالله ارومیان سختترین بخش این مهاجرت اجباری، وداع با امام خمینی (ره) بود. حاج آقا نفسی تازه میکند و ادامه میدهد: «ساعت ۱۱ صبح یکی از روزهای اوایل تیرماه بود. یک ساعت به ظهر ماندهبود که به منزل امام (ره) رفتم. بهدلیل گرمای شدید هوا، آقا در سرداب منزل که خنکتر بود، نشستهبودند. امام (ره) میدانستند ارومیه یک دوره به «رضائیه» معروف بوده؛ بنابراین گاهی به مزاح مرا با عنوان «رضائیهای» خطاب میکردند. تا مرا دیدند، با همان لحن خودمانی فرمودند: «چه عجب آقای رضائیهای! شما هیچوقت این ساعت نمیآمدید! چی شده؟» موضوع را که مطرح کردم، گفتند: «من حیفم میآید تو بروی...» عرض کردم: اگر نروم، این علویه خانم، دختر سادات، جانش را از دست میدهد. امام (ره) تا این را شنیدند، فرمودند: خب، اشکال ندارد.»
امام گفتند: داری میروی، انگار با مصطفی وداع میکنم
«آقا سکوت کردهبودند و من در مقابل ایشان نشستهبودم و اشک از چشمانم جاری بود. بالاخره سرشان را بلند کردند و فرمودند: «آقای ارومیان! ایران که بروی، کجا میروی؟» عرض کردم: پارسال چند روزی برای زیارت به مشهد رفتهبودم. آنجا خدمت آیتالله العظمی میلانی رسیدم. ایشان در میان صحبتهایشان گفتند: «من آینده نجف را قدری تاریک میبینم. شاید نتوانی آنجا بمانی. اگر قرار شد نجف را ترک کنی، بیا مشهد. من مقدمات ماندنت را فراهم میکنم. بیا همینجا و تدریس کن.» امام (ره) سرشان را پایین انداختند و بعد از لحظاتی به من نگاه کردند و فرمودند: «بله، تو اگر مشهد بروی، استاد خواهیبود. قم هم بروی، همینطور. اما... اگر چیزی بگویم، قبول میکنی؟» یاد آن روایت افتادم که مرد خراسانی از امام صادق (ع) پرسید: شما با اینهمه شیعه، چرا قیام نمیکنید؟ امام (ع) در جواب، به تنور داغ خانه اشاره کرده و به او فرمودند: «برو داخل تنور!» آن مرد، شگفتزده شروع به، چون و چرا کرد. در همین اثنا یکی از یاران نزدیک امام (ع) وارد شد. امام (ع) به او فرمودند: «داخل تنور برو.» آن فرد هم بدون اینکه چیزی بپرسد، داخل تنور رفت. امام (ع) خطاب به مرد خراسانی گفتند: «ما برای قیام، به چنین یارانی نیاز داریم. از میان آن ۱۰۰ هزار شمشیرزنی که میگویی آماده قیاماند، چند نفر اینگونهاند؟»
این روایت که در ذهنم جرقهزد، به امام (ره) عرض کردم: آقا شما که میدانید من چقدر به محضرتان اعتقاد و ارادت دارم. هرچه بفرمایید، من همان را انجام میدهم. آقا فرمودند: «نه قم و نه مشهد، بلکه به یکی از شهرستانها برو که مردمش از جریانات کشور بیخبر هستند. برو مردم را به صحنه بیاور تا اسلام در آنجا بیدار شود. الان اسلام غریب است.» گفتم: چشم. به همین ترتیب عمل میکنم.»
۴۵ سال از آن روز گذشته، اما هربار بازخوانی خاطرهاش انگار غم عالم را روی دل طلبه جستوجوگر دیروز مینشاند. حاج آقا مکثی میکند و ادامه میدهد: «در مقابل ارادت عمیق من، امام (ره) هم علاقه زیادی به من داشتند. درواقع، برایم پدری میکردند. اینطور بود که موقع خداحافظی، وقتی خواستم دستشان را ببوسم، از جا بلند شدند و تا دم در سرداب، مرا مشایعت کردند. نمیدانید عالمی با آن عظمت چقدر متواضعانه و فروتنانه، من - یک طلبه کوچک - را بدرقه کردند. زمانی که یک پایم بیرون سرداب بود و میخواستم آنجا را ترک کنم، با چشمان اشکبار برگشتم تا یکبار دیگر امام (ره) را ببینم. آقا با حالتی خاص به من نگاه کردند و یکدفعه مرا در آغوش گرفتند و گفتند: «خیال میکنم دارم از مصطفی جدا میشوم.» امام (ره) پیشانیام را بوسیدند، من هم دست ایشان را و از خدمتشان خداحافظی کردم.»
آیتالله خمینی را انکار نکردم، مأمور مرزی اجازه داد وارد کشور شوم
«کتابهایم آنقدر زیاد بود که یکی از دوستانم رفت از بغداد برای انتقال آنها به ایران، مجوز گرفت. به مرز که رسیدیم، تازه شروع دردسرها بود. در مرز خسروی، تمام آن حدود ۲۰ کارتن کتاب را روی میز تفتیش گذاشتند. سرهنگ پاسگاه مرزی پرسید: «همه اینها مال خودت است؟» پاسخ مثبت که دادم و فهمید از نجف میآیم، گفت: «آیتالله خمینی را میشناسی؟» گفتم: مگر میشود در نجف باشی و آیتالله خمینی را نشناسی؟ بله، ایشان استاد من هستند. پرسید: «یعنی در جلسه درسش شرکت میکنی؟» گفتم: بله و محتوای کلاس را هم مینویسم. اصلاً انتظار نداشت این حرفها را بزنم. گفت: «هر طلبهای که از نجف میآید، این سئوال را از او میپرسم. هم آنها هم میگویند آیتالله را نمیشناسند و من هم میدانم دروغ میگویند. اما تو برعکس هستی.»
تازه، بازجویی شروع شد. پرسید: «کتاب ولایت فقیه آیتالله خمینی را هم داری؟» گفتم: نه. اما حقیقت این بود که تمام محتوای آن کتاب را در میان دستنوشتههایم از کلاس درس امام داشتم. امام در سال ۱۳۴۸ و ضمن درسشان، حدود ۱۳ جلسه را در باب ولایت فقیه صحبت کردند و من هم تمام آنها را نوشتم. بعدها همان مطالب بهصورت کتاب درآمد. اما آن مأمور و نیروهایش از این مسائل سر درنمیآوردند. هرچه پرسید، راحت جواب دادم. بعد، شروع به تفتیش کتابها کردند، اما چیزی پیدا نکردند. بعد از کارتن سوم، جناب سرهنگ خسته شد و خطاب به یک فرد روحانی که آنجا بود، گفت: «آقا! با این چه کنیم؟» آن فرد گفت: «از اول صحبتهایتان که نگاه کردم، دیدم بدون ذرهای تردید و ترس، راستش را میگوید؛ بنابراین به نظر من، رهایش کنید.» همینطور هم شد. آن سرهنگ دستور داد کتابهایم را هم دوباره مرتب بستهبندی کردند و با اولین اتوبوسی که آمد، راهیام کردند.
هر ماه مهمان ساواک مراغه بودم!
«بعد از ورود به ایران، به زادگاهم مراغه رفتم و آنجا آرامآرام اقامه نماز جماعت، تدریس و سخنرانی را شروع کردم. در منبرهایم تلاش میکردم مردم را از تحولات سیاسی و اجتماعی کشور و ظلم و ستم رژیم پهلوی آگاه کنم. اینطور بود که در اغلب منبرهایم، ماموران شهربانی و ساواک حضور داشتند و هر ۱۵ روز یا نهایتاً هر ماه یکبار مرا به شهربانی میبردند و سئوال و جواب میکردند و توبیخ میکردند که؛ «چرا این را گفتی؟ چرا آن را گفتی...» کار به جایی رسید که مرا ممنوعالمنبر کردند. بعد، تعهد گرفتند که؛ «هر وقت خواستی منبر بروی، باید به ما اطلاع بدهی.» گفتم: همین الان اطلاع میدهم. من عصرهای جمعه و ایام شهادت و ولادت اهل بیت (ع) در مسجد «پیر روشنایی» منبر میروم. حتی مرا ممنوعالسفر هم کردند. هر سال بهعنوان روحانی کاروان، به سفر حج میرفتم، اما این امکان را هم از من گرفتند.»
حاج آقا لبخندبرلب از آغاز مرحلهای تازه در زندگیاش میگوید، از مأموریت خطیری که به رهبرش قول دادهبود با تمام قوا انجامش میدهد: «یک روز یکی از علمای مراغه تماس گرفت و گفت: فرماندار شما را دعوت کرده است. ماجرا از این قرار بود که کمیسیونی برای بررسی منبرهای من تشکیل دادهبودند و تصمیم به زندان یا تبعید گرفتهبودند. آن روز آقای سیفی، فرماندار مراغه که انسان بسیار خوبی بود، گفت: «ببینید! ماحصل گزارش منبرهای شما این است که مرتب دارید مردم را تحریک میکنید و همه شلوغیهای شهر، زیر سر شماست.» بعد از ۲ ساعت گفتگو، فرماندار گفت: «این بار بروید، اما شما را به خدا قسم، مراقب باشید.» سرهنگ جهانگیری، رییس شهربانی هم آنجا بود و گفت: «اصلاً در منبرهایتان به من ناسزا بگویید، به رییس شورای ملی و رییس مجلس سنا بدوبیراه بگویید. اما به شخص اول مملکت حرفی نزنید، چون آن را تحمل نمیکنم.» بهصورت زبانی تعهد دادم و از فرمانداری بیرون رفتم.
برای نماز مغرب که به مسجد رفتم، مسجد پر بود از مردم نگرانی که شنیدهبودند مرا به فرمانداری بردهاند. بعد از نماز، مردم پرسیدند: آقا چه خبر بود؟ گفتم: حرف زیاد است، اما نتیجه بحث در فرمانداری این شد که به من اعلام شد که: آقای ارومیان! به فرماندار و رییس شهربانی و رییس مجلس سنا ناسزا بگو، مرگ بر فرماندار و رییس شهربانی بگو، اما مرگ بر شاااااااااااه... نگو! یک نفر از میان جمعیت پرسید: یعنی گفتهاند: مرگ بر شااااااااه، نگویید؟ گفتم: این تعهدی است که از من گرفتهاند که: مرگ بر شاااااااه... نگویم. این اتفاق ۳ بار تکرار شد و من هر بار با این ترفند، عبارت «مرگ بر شاه» را گفتم. مردم هم به تبعیت از من، شروع کردند به شعار دادن: مرگ بر شاه... مأمور ساواک جلوی در مسجد گفتهبود: «پدر سوخته را همین الان از فرمانداری رها کردند ها. حالا دارد رسماً میگوید مرگ بر شاه...» از همان موقع، این شعار در میان مردم مراغه باب شد.»
انقلابیگری، مرا همسایه برادران افغانستانی کرد
«گذشت و مدتی بعد، یک شب رییس شهربانی مرا به خانهاش دعوت کرد. سرهنگ جهانگیری که مرد بااخلاقی بود، گفت: «ببینید، شمارا به شهربانی احضار نکردم. اینجا خانه من است. راحت باشید.» آن شب یک صحبت طولانی داشتیم و سرهنگ در آخر گفت: «به ما گفتهاند شما باید مراغه را ترک کنید.» مکثی کرد و ادامه داد: «هرکجا میخواهید، بروید. برایتان مأمور هم نمیگذاریم.» گفتم: بسیار خب. بروم مشهد؟ گفت: «خوب است.» خانوادهام را به خدا سپردم و بهتنهایی به مشهد رفتم و درواقع، دوران تبعید من شروع شد.»
برای مبارز خستگیناپذیری که در راه اعتقادات خود حاضر بود از همه هستیاش بگذرد، ترک شهر و دیار، امتحان دشواری نبود. او، شاگرد بزرگمردی بود که برای دفاع از اسلام و استقلال امت مسلمان، رنج تبعید در کشورهای دیگر را به جان خریدهبود. آیتالله ارومیان نفسی تازه میکند و در ادامه میگوید: «به مشهد که رفتم، متوجه شدم استادم، آیتالله آسید عبدالله شیرازی هم از نجف به مشهد آمدهاند. از آن روز مرتب به محضر ایشان میرفتم. یک روز گروهی از مردم در خدمت آیتالله شیرازی بودند که بعدها متوجه شدم اهالی روستای «بَرآباد» در محدوده «تایباد» در مرز افغانستان هستند. آنها خدمت آیتالله رسیدهبودند تا یک روحانی برایشان اعزام کنند. آقا به من اشاره کردند و به آنها گفتند: «ایشان را ببرید. ایشان خوب است. برایتان مسجد هم میسازد.» بهاینترتیب من به آن روستای دورافتاده رفتم و علاوهبر تلاش برای آگاهسازی مردم، به لطف خدا توانستم منشأ خدماتی ازجمله احداث مسجد برای اهالی روستا باشم.»
از در درآمدی و من از خود بهدر شدم...
«۲، ۳ روز مانده به عزیمت به روستای برآباد، در حسینیه آیتالله شیرازی مشغول خوردن صبحانه بودم که درِ حسینیه را زدند. در را باز کردند و یک سید روحانی بلندقامت وارد حسینیه شد. بلند شدم و سلام کردم. ایشان را نمیشناختم. وقتی گفتند برای دیدار با آیتالله شیرازی آمدهاند، فرزند آیتالله را صدا زدم. فرزند آقا که آمد و آن روحانی را دید، خیلی از او استقبال کرد و با او گرم گرفت. ایشان داخل رفت و بعد از یک ربع گفتگو با آیتالله بیرون آمد. وقتی خواست برود، گفتم: حاج آقا! بفرمایید یک لقمه صبحانه با ما میل کنید. تشکر کرد و گفت: «عجله دارم.»
وقتی رفت، از فرزند آیتالله پرسیدم: ایشان چه کسی بودند؟ گفت: «آقای خامنهای!» و در میان بهت من ادامه داد: «هر روز برای نماز میروید مسجد کرامت در میدان نادری. ایشان قبلاً در این مسجد منبر میرفتند.» شنیدهبودم آقای خامنهای را ممنوعالمنبر و ممنوعالنماز کردهاند، اما ایشان را ندیدهبودم. با حسرت به فرزند آیتالله گفتم: «خوش انصاف! پس چرا معرفیشان نکردی که من بتوانم چند دقیقهای با ایشان حرف بزنم؟» خلاصه، آن اولین دیدار من با آیتالله خامنهای بود.»
نگاه آیتالله ارومیان که با تابلوی روی دیوار گره میخورد، لبخند رضایت روی صورتش مینشیند. به عکس دیدار چند سال قبلشان همراه چند پدر شهید هممحلهای با رهبر نگاه میکند و ادامه میدهد: «مدتی بعد اجازه سفر حج پیدا کردم. آنجا یک سرهنگ هم برای حج آمدهبود. او مدام تلاش میکرد به من نزدیک شود. بالاخره خودش گفت: شما مرا نمیشناسید، اما من شما را خوب میشناسم. من، فرماندار مشهد هستم. ما شما را تحت نظر داشتیم. فعالیتهای انقلابی باعث شد شما را به مشهد و آیتالله خامنهای را به زاهدان تبعید کنیم.»
وقتی به جای مجسمه شاه، پرچم لا اله الا الله نصب کردیم
«۳ ماه بعد به مراغه برگشتم و دوباره روز از نو... مردم شهر و بهویژه جوانان به استقبالم آمدند و دوباره فعالیتهای ما شروع شد. هر وقت در تظاهرات، کسی را دستگیر میکردند، با شهربانی تماس میگرفتم و میگفتم: اگر آزادش نکنید، کفنپوش به خیابان میآیم... کار به جایی رسید که شهربانی گزارش کرد: «این آقا را فرستادیم تبعید که کوتاه بیاید، اما حالا بیشتر تندی میکند.» گذشت و بعد از اینکه انقلابیون در مشهد به مجسمه شاه حمله کردند و آن را پایین کشیدند، مردم مراغه هم تصمیم گرفتند با مجسمه چهارراه «بزرگیه» همین کار را بکنند. آن روز گروهی از جوانان جلوی مسجد شهدا در چهارراه جمع شدهبودند تا برنامهشان را عملی کنند. سرهنگ «آزادپیما»، فرمانده پادگان نظامی مراغه با نفربرها و تعداد زیادی از افسرها آن محدوده را محاصره کردهبودند. من در مسجد بودم که ۲ افسر سراسیمه آمدند و گفتند: «سرهنگ آزادپیما میگوید همه این شلوغیها، زیر سر ارومیان است. بیایید یک کاری بکنید. جمعیت جمع شدهاند جلوی مجسمه. سرهنگ آزادپیما قسم خورده اگر به مجسمه آسیب برسد، مراغه را ویران میکند.» آن ۲ افسر با احترام، اسلحه کمریشان را درآوردند و ادامه دادند: «حاج آقا ببینید! به خدا اسلحهمان خالی است. شما بیایید و خون این مردم را حفظ کنید.» با خودم گفتم: خدایا چه کنم؟ از یک طرف نیروهای نظامی مسلح در میدان ایستادهاند و از طرف دیگر، مردم عصبانی. ۲ تا از طلبهها را فرستادم پیش مردم. گفتم: بگویید ارومیان سلام میرساند و میگوید خدا از شما راضی باشد. امروز بروید و امشب را به من مهلت بدهید تا ببینم چطور میتوانم کار را ساماندهی کنم... مردم هم به احترام حرف من پراکنده شدند.»
روحانی انقلابی شهر مراغه خوب یادش است در آن آزمون خطیر، چگونه امداد الهی او را از یک موقعیت بحرانی نجات داد و با یک تدبیر بهموقع، هم خون مردم را حفظ کرد و هم به آنها عزت بخشید: «کار خدا بود که به یاد دکتر «عزیززاده» معروف به «شیخالاطبا» که دوست من و فرد مورد
احترام همه مقامات در شهر بود، افتادم. با او تماس گرفتم و با شرح ماجرا، گفتم: من به مردم قول دادهام. لطفاً شما از آقای آزادپیما، رییس شهربانی و ژاندارمری، رییس دادگستری و... دعوت کن. من هم میآیم. رفتیم و ۲ ساعت بحث کردیم. هرکس چیزی گفت و در آخر من گفتم: یک پیشنهاد دارم. آقای آزادپیما الان که شاه از کشور رفته. شما بیایید یک کاری بکنید. بیایید خودتان آن مجسمه شاه را از چهارراه بردارید و به پادگان ببرید. من به دوستانم میگویم بیایند آنجا با سنگ برای آن مجسمه، پایه و سکو بسازند. شما و نیروهایتان هم هر روز با احترام جلوی مجسمه رژه بروید و حتی قربانی کنید. اینطور، غائله هم میخوابد... آزادپیما گفت: «چه میگویید؟ خون مرا میریزند...»، اما همه حاضران گفتند: پیشنهاد خوبی است، قبول کنید. آزادپیما که صورتش از عصبانیت سرخ شدهبود، گفت: «این کار را میکنم، اما اگر مردم بیایند در جای مجسمه، عکس مراجع و... را بزنند، خدا شاهد است مراغه را ویران میکنم.» گفتم: این، با من. اما اجازه بدهید یک پرچم لا اله الا الله آنجا نصب کنیم. گفت: «باشد.»
شبانه به مسجد رفتم و سراغ یکی از جوانان انقلابی فرستادم و گفتم: یک پرچم بزرگ بیاورید که به جای مجسمه شاه، در چهارراه نصب کنیم. گفت:، ولی مگر مجسمه...؟ گفتم: تو برو پرچم را بیاور. او رفت و پرچم بزرگ سبز رنگ لا اله الا الله آورد و دید مجسمه وسط چهارراه نیست. پرچم را در جای مجسمه نصب کردیم و فردا صبح وقتی مردم آمدند، با دیدن این صحنه، غافلگیر شدند. میگفتند معجزه شده، مگر میشود؟!... خلاصه به لطف خدا آن غائله بدون درگیری خوابید. البته ۳ روز بعد دیدم مردم سرتاسر آن چهارراه را که قبلاً محل نصب مجسمه شاه بود، با عکسهای امام خمینی (ره) و آیتالله بروجردی و دیگر مراجع پوشاندهاند (با خنده). سرهنگ آزادپیما گفت: «مگر قرارمان نبود عکس مراجع را اینجا نزنند؟» گفتم: من ۳ روز بیشتر نتوانستم جلوی مردم را بگیرم. خوب است بدانید بعد از پیروزی انقلاب، آن مجسمه که به داخل پادگان انتقال دادهبودند را هم خود سربازان تخریب کردند.»
پدر، عشق و ۳ پسر شهید
پیروزی انقلاب اسلامی برای آیتالله علی ارومیان، نه پایان کار بلکه آغاز یک راه طولانی بود. او فعالیتهایش را ادامه داد و علاوهبر انجام وظیفه در لباس نماینده مجلس (۲ دوره)، نماینده مجلس خبرگان (۲ دوره) و امام جمعه شهرستان میانه، در عرصه دفاع مقدس هم به فعالیت پرداخت، با این تفاوت که این بار ۴ پسرش هم با او همراه بودند: «آن روزها نماینده مجلس بودم و علاوه بر سرکشی به جبههها و دیدار با رزمندگان، تلاش میکردم نیازهای آنها را هم با پیگیری از نهادهای مختلف، تأمین کنم و برایشان ببرم. فرزندانم هم در جبههها مشغول جهاد بودند و به خواست خدا، شهادت قسمت ۳ نفر از آنها شد. فرزند دیگرم هم به مقام جانبازی رسید.»
عکس مهدی و رضا، ۲ شهید سرافراز خانواده، سالهاست زینتبخش اتاق کار آیتالله در مسجد و آرامشبخش قلب اوست. حاج آقا نگاه از تابلوی عکس میگیرد و ادامه میدهد: «بچهها در نجف اشرف متولد شدند. مهدی و رضا در سختترین شرایط که حتی دسترسی به قابله نبود، به دنیا آمدند. در واقع قابله زمانی رسید که بچهها به دنیا آمده بودند. یکی در نیمه شعبان به دنیا آمد و نامش مهدی شد و دیگری در شب تولد امام رضا (ع) که نامش را رضا گذاشتیم. اما آقا محسن... وقتی او به شهادت رسید، جز یک پلاک، نشانهای دیگری از او به دستمان نرسید. عکسی هم از او نداشتیم که به دیوار بزنیم...» برای پدر، حکایت آسمانیشدن فرزندانش، حکایت «أحلی من العسل» است. به همین دلیل، وقتی از شهادتشان میگوید، لبخند بر لب دارد: «مهدی وقتی به شهادت رسید، پیکرش در خاک عراق ماند و ۱۴ سال بعد برگشت و در کنار برادرش رضا آرام گرفت. اما از پیکر محسن، نشانی بر جا نماند، چون هنگام شهادت در اثر انفجار شدید، پیکر پاکش از بین رفتهبود...»