از مواد جدا شدیم به هم رسیدیم +عکس

زن و مردی خانه را ترک می‌کنند تا آرامش ازدست‌رفته‌شان را با مصرف مواد مخدر به دست بیاورند. اما درست در روزهایی که می‌فهمند همه این سال‌ها مسیر را اشتباه رفته‌اند، خدا عشقی در قالب یک خانواده را سر راه آن‌ها قرار می‌دهد.

کد خبر : 910361

خبرگزاری فارس: سرهایشان پایین است و توی گوش هم پچ‌پچ می‌کنند. انگار غیر از خودشان کس دیگری را نمی‌بینند. داوطلبانه آمده‌اند تا برای بقیه از سرگذشت زندگی‌شان بگویند؛ شاید عبرتی باشد برای آن‌ها که امروز در روزهای جوانی و غرور آن‌ها هستند.

سعید و سمانه زوجی هستند که در روزهای ترک اعتیاد باهم آشنا شده‌اند. وقتی درباره گذشته‌شان حرف می‌زنند ناخودآگاه به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شوند. آه می‌کشند و یک‌جاهایی سکوت می‌کنند تا بغض روزهای دور از خانواده، روزهایی که به‌جز موادمخدر چیزی را نمی‌شناختند و تمام احترام و انسانیت‌شان را پای مواد گذاشته بودند، به اشک تبدیل نشود. حالا بااینکه می‌گویند روزهای زیادی را ازدست‌داده‌اند و تا الآن زندگی نکرده‌اند، اما بازهم مغرور و سربلندند. سربلند از اینکه از آزمونی سخت به‌سلامت عبور کرده‌اند و حالا عشقی دارند که می‌خواهند با آن، تمام سال‌های ازدست‌رفته را جبران کنند.

چهره آن‌ها به درخواست خودشان در عکس‌ها نمایش داده نشده است.

آشنایی شما زمانی که مصرف‌کننده بودید اتفاق افتاد یا در زمان ترک؟

[سمانه] موقع ترک بود. من دو ماه بود که ترک کرده بودم و «سعید» بیشتر از دو سال. در موسسه «طلوع بی‌نشان‌ها» یکی از کارهایی که برای ترک انجام می‌دهند، این است که افرادی که موفق به ترک کامل اعتیاد شده‌اند، راهنمای تازه‌واردها می‌شوند. راهنمای من هم «سعید» بود. یک‌بار که همه بچه‌های موسسه باهم به سفر مشهد رفته بودیم، آن چیزی که نباید می‌شد اتفاق افتاد (می‌خندد).

واقعیت این است که در زندگی من اتفاقاتی افتاده بود که از مردها متنفر بودم. اما برایم عجیب بود که حسی نسبت به «سعید» داشتم و دارم که تابه‌حال نسبت به هیچ مردی نداشته‌ام. هرروز که می‌گذشت می‌دیدم آن عشقی که از بچگی از من گرفته شد و آن آرامشی که همه زندگی‌ام به دنبال آن بودم را در این مرد پیدا کردم.

موقع آشنایی، شما در ابتدای راه ترک بودید. این آشنایی چقدر باعث شد که در ادامه مسیر مصمم‌تر بشوید؟

[سمانه] خیلی! نودونه درصد! اگر ایشان نبود هیچ‌وقت در مجموعه نمی‌ماندم. هم رفتار مجموعه و هم حضور «سعید» همه آن عشق و احساس و آرامشی که در زندگی گم‌کرده بودم را به من هدیه داد. حتی موقعی که آشنا شدیم ایشان شرط گذاشت که باید سیگار را هم ترک کنی و من این کار را کردم. (می‌خندد)

[سعید] آشنایی با «سمانه» حسی بود که تابه‌حال تجربه نکرده بودم. با توجه به شرایط سخت و تلخی که در ازدواج اولم داشتم، حضور ایشان در زندگی من باعث می‌شد که اصلاً نگاهم به زندگی عوض بشود. دیدم او هم یک نفر است مثل خودم. می‌توانیم همدیگر را درک کنیم. تا قبل از این، این حس برایم خیلی غریبه بود. بودن ایشان بیشترین انگیزه ادامه مسیر ترک و خوب زندگی کردن برای من است.

از ماجرای شروع اعتیادتان بگویید؟ اصلاً چه طور شد که به سمت مواد مخدر رفتید؟

[سعید] روند مبتلا شدن من به بیماری اعتیاد به حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش برمی‌گردد. هیچ‌کدام از اعضای خانواده من درگیر اعتیاد نبودند و حتی سیگار هم نمی‌کشیدند. ولی پدرم کنترل و محدودیت زیادی برای من می‌گذاشت. مثلاً هر وقت می‌خواستم با دوستانم بیرون بروم پدرم تأکید می‌کرد که «نروید سیگار بکشید!» این حرف‌ها باعث می‌شد من جوان دوست داشته باشم از این محدودیت بیرون بیایم و یا کنجکاو بشوم که مثلا چه می‌شود اگر این چیزی که پدرم مدام من را از آن نهی می‌کند انجام بدهم؟! دوستان ناباب هم کم‌کم سر راه من قرار گرفتند و من به سمت‌وسوی اعتیاد کشیده شدم. البته نه اینکه فقط بقیه مقصر باشند، درهرحال خودم مختار بودم و انتخاب کردم ولی شرایط هم این‌گونه بود.

[سمانه] یک خواهر بزرگ داشتم که در کودکی من ازدواج کرد. من بودم و چهار برادر و احساس اینکه هیچ‌وقت دیده نمی‌شوم. درواقع تنها بودم و از آن‌طرف می‌دیدم که آن‌ها پسر هستند و کارهای متنوعی انجام می‌دهند اما من همیشه تنها در خانه بودم و منزوی‌شده بودم. کارهای پسرانه انجام می‌دادم، احساسات زنانه‌ام را سرکوب می‌کردم و حس می‌کردم اگر این رفتارها را داشته باشم مثل برادرهایم دیده می‌شوم و آن‌ها من را در جمع خودشان راه می‌دهند.

تا اینکه در ۱۳ سالگی با مردی که اصلاً علاقه‌ای به او نداشتم ازدواج کردم. وقتی ازدواج کردم تنهایی‌ها چندین برابر شد. به خاطر اختلافاتی که با خانواده خودم و همسرم داشتم همیشه سردردهای بدی می‌گرفتم. ۱۶ سالم بود که یک روز خواهر بزرگم به خاطر رهایی از سردرد به من پیشنهاد مصرف مواد داد. البته برادرهای من هم مصرف‌کننده بودند و به خاطر اعتمادی که به من داشتند، موادشان را پیش من نگه می‌داشتند. حسی که مصرف مواد مخدر به من می‌داد در ابتدا خوشایند بود. سردردم خوب می‌شد و نسبت به دعوا و اختلافات خانوادگی‌ام بی‌خیال و بی‌حس می‌شدم. من هم همین را می‌خواستم. آن‌قدر زندگی‌ام را دوست نداشتم که حاضر بودم هر کاری بکنم تا از آن دورباشم، در عالم بی‌خبری سیر کنم و هیچ فکر و خیالی نداشته باشم. برای همین هم از مواد مخدری که برادرهایم پیش من گذاشته بودند استفاده می‌کردم و کسی هم نمی‌فهمید. اعتیاد من از اول با مواد مخدر سنگینی مثل هروئین شروع شد.

چه موقع اطرافیان متوجه اعتیاد شما شدند؟ واکنش خانواده‌تان چه بود؟

[سمانه] تا ۲سال اول ظاهرم را حفظ کردم و هیچ‌کس متوجه اعتیادم نشد. من دختری بودم که از هر مدل دود و دخانیات بدم می‌آمد. حتی اگر کسی سیگار می‌کشید من از بوی سیگار حالم بد می‌شد. همیشه برادرها و خواهرهایم را به خاطر مصرف مواد سرزنش می‌کردم و می‌گفتم «آدم زندگی‌اش را با این چیزها خراب می‌کند؟». برای همین هم کسی باورش نمی‌شد خودم گرفتارشده باشم. بعد از ۲سال براثر مصرف هروئین، افسردگی شدید گرفتم. تازه متوجه شدم که برای درمان دردم، خودم را به درد بدتری دچار کرده‌ام. چون همیشه مواد دم دستم بود اصلاً نمی‌دانستم خماری یعنی چه! یک روز موادی در خانه نداشتم و تازه آن موقع حس کردم استخوان‌هایم درد گرفته و دنیا دارد به آخر می‌رسد. تازه معنی خماری را فهمیدم. تصمیم گرفتم موضوع را به برادر کوچک‌ترم بگویم.

هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که برادرم نشست روی زمین و دودستی زد توی سرش. من هنوز نمی‌دانستم چه فاجعه‌ای رخ‌داده اما آن‌ها خودشان مصرف‌کننده بودند و می‌دانستند. اصلاً نمی‌توانستند هضم کنند که خواهر کوچکشان هم گرفتارشده است. می‌گفتند کل دنیا معتاد باشد اما تو نباش!

از آن موقع که خانواده‌ام فهمیدند، هر مدل ترک کردن را که بگویید برای من امتحان کردند. اما هیچ‌کدام فایده نداشت. خانواده‌ام نتوانستند با ماجرای اعتیاد من کنار بیایند و من هم نتوانستم ترک کنم. برای همین عرصه آن‌قدر به من تنگ شد که بالاخره طلاق گرفتم، از خانه بیرون زدم و تا ۹ سال به خانه پدرم برنگشتم.

[سعید] من اول با کشیدن سیگار شروع کردم و بعد در طی سال‌ها اعتیاد، مرحله‌به‌مرحله به مواد مخدر سنگین‌تر گرفتار شدم. خانواده من هم اوایل اطلاع نداشتند. بعدازاینکه سربازی‌ام تمام شد و برگشتم کم‌کم خانواده‌ام از تغییرات ظاهری و رفتارهایم متوجه شدند. واکنش خانواده من خیلی شدید بود و همین برخورد بد و شدید باعث شد من بیشتر در اعتیاد فرو بروم. الآن فکر می‌کنم شاید رفتار ملایم یا صحبت کردن، می‌توانست تا حد زیادی من را در آن روزها کنترل کند اما این اتفاق از طرف خانواده‌ام نیفتاد.

من ازدواج کردم اما ادامه اعتیاد باعث شد زندگی زناشویی من هم به مشکل بخورد. یکی دو بار به زندان رفتم. مجبور شدم هر چیزی را که داشتم و نداشتم بفروشم و به‌عنوان مهریه و... به همسرم بدهم و جدا بشویم. بعد هم که به خانه پدرم برگشتم دیدم نمی‌توانم زندگی در کنار آن‌ها را تحمل‌کنم و از خانه بیرون زدم. حتی الآن دوست ندارم آن خاطرات را به یاد بیاورم.

اتفاق بیرون آمدن از خانه برای هردوی شما افتاده است؟ یعنی یک فرد مصرف‌کننده به‌جایی می‌رسد که ترجیح می‌دهد بین خانواده و مصرف مواد مخدر، دومی را انتخاب کند؟

[سعید] دقیقاً. من به این نتیجه رسیده بودم که دیگر نمی‌شود کنار خانواده زندگی کرد. البته این موضوع دست من نبود که بگویید ترجیح دادم خانواده‌ام را بگذارم کنار. در آن دوران اوج اعتیاد، من قدرت تصمیم و اختیار نداشتم. این مواد بود که برای من تصمیم می‌گرفت. مواد می‌گفت نمی‌توانی در خانه پدرت باشی و مصرف کنی، مانع تو می‌شوند، اذیتت می‌کنند. پس برو. برو جایی که بتوانی مصرف کنی. فقط همین.

[سمانه] در شرایط من اگر خانواده‌ام با من مدارا می‌کردند من از خانه بیرون نمی‌زدم. درواقع خانواده من باید می‌پذیرفتند که من یک بیمار هستم و بعد تصمیم می‌گرفتند من را مداوا کنند. اما آن‌ها فقط به ترک دادن با هر روشی فکر می‌کردند. روش‌هایی که گاهی غلط بود و باعث بدتر شدن ماجرای اعتیاد من می‌شد. مثلاً زندانی‌ام می‌کردند یا کتکم می‌زدند. وقتی برادرهایم متوجه اعتیاد من شدند موادشان را از خانه من بردند تا من را مجبور به ترک کنند. بعد از مدتی مجبور شدم پیش برادر بزرگم بروم و به اسم کس دیگری از او مواد بگیرم. یک روز که برادرهایم سر این موضوع باهم بحثشان شد، تازه فهمیدم از اول برادر بزرگم این موضوع را می‌دانسته اما می‌گفت بگذار به‌جای اینکه پایش به‌جاهای دیگر برای خرید مواد باز بشود پیش خودم بیاید تا کم‌کم میزان موادش را کنترل کنم و برای ترکش تصمیم بگیرم.

درواقع او من را درک می‌کرد. می‌دانست یک‌دفعه یا بازور و اجبار نمی‌شود ترک کرد و اگر به من سخت بگیرند از هر غریبه‌ای این مواد را تهیه می‌کنم. اما بقیه اعضای خانواده‌ام هیچ‌وقت این را نفهمیدند.

بالاخره کی آن زمانی که به خودتان گفتید «دیگر بس است» رسید و تصمیم به ترک گرفتید؟

[سمانه] من ۹ سال دور از خانواده‌ام زندگی و کارتن‌خوابی کردم. ۹ سال زندگی به این وضع برای یک زن خیلی سخت است. به خاطر اینکه در زندگی خیابانی آسیب نبینم (که البته بازهم می‌دیدم) لباس‌های کاملاً مردانه می‌پوشیدم. به معتادهای دیگر و اراذل‌ و اوباش مواد می‌فروختم تا خرج مواد خودم را دربیاورم. کتک‌ها خوردم، بارها شخصیتم له شد. می‌دانستم که باید ترک کنم، ترک هم می‌کردم اما نمی‌توانستم پاک بمانم. خودم به‌تنهایی نمی‌توانستم در ترک بمانم.

هنوز آن خلائی که باعث شد سراغ مصرف مواد بروم را درون خودم حس می‌کردم. نیاز داشتم کسی باشد که آن خلأ را با حمایتش پر کند تا بتوانم در ترک بمانم ولی کسی نبود. بعد از ۹ سال آوارگی آدم، خسته و داغان می‌شود.

یک روز که خیلی کتک‌خورده بودم و دوتا از دنده‌هایم شکسته بود دیدم دیگر خیلی خسته شده‌ام و تصمیم گرفتم پاک بشوم. از ظهر آن روز تصمیم گرفتم دیگر مصرف نکنم. درواقع خودم را برای مردن آماده کردم و گفتم بگذار وقتی می‌میرم یک سقف بالای سرم باشد و بمیرم. غروب رفتم و هرچه مواد داشتم بین معتادان دیگر تقسیم کردم. آن شب، شبی بود که موسسه ترک اعتیاد «طلوع بی‌نشان‌ها» بین کارتن‌خواب‌ها غذا پخش می‌کرد و بچه‌هایی که مایل بودند را برای ترک به کمپ می‌برد. سوار ون موسسه شدم و بااینکه هیچ امیدی به آینده نداشتم ازآنجا رفتم.

[سعید] زمانی رسیده بود که من برای تهیه موادم مجبور بودم دست به هر کاری بزنم. حدود سه سال پیش دیگر فشار آن‌قدر روی من زیاد بود که نه من می‌توانستم اوضاعم را تحمل‌کنم نه کسی می‌توانست من را تحمل کند. یکی دو سال زندان رفتم و این زندان رفتن خیلی به من فشار آورد. در یک شهر غریب بدون اینکه ملاقاتی داشته باشی، بدون اینکه پولی برای خرج‌های یومیه‌ات داشته باشی و... .

از زندان که بیرون آمدم، یک‌شب که با عده‌ای نشسته بودیم و مواد مصرف می‌کردیم؛ صحبت «طلوع» و روش‌های ترک آنجا شد. زمستان بود و هوا سرد بود و بیرون خوابیدن هم سخت شده بود. با فهمیدن اینکه طلوع برعکس خیلی از کمپ‌ها هزینه‌ای هم برای ترک نمی‌گیرد، تصمیم گرفتم به موسسه بروم و ادعا کنم می‌خواهم ترک کنم. بعد که کمی جان گرفتم و هوا هم بهتر شد بیایم بیرون و دوباره شروع کنم!

ولی وقتی موسسه و شرایطش را دیدم و بیشتر از همه رفتار محبت‌آمیز کارکنان را، ناخواسته ماندگار شدم و در مسیر ترک افتادم. همین باعث شد که من الآن حدود ۳سال و ۲ماه و ۱۲ روز باشد که پاکم. من موقع ترک سی و خورده‌ای سال سن داشتم اما خیلی چیزها بود که بلد نبودم. اینکه توی زندگی باید بلد باشم صبر کنم، ببخشم، مشورت بگیرم، با مواردی کنار بیایم و... .

[سمانه] روش موسسه من را با بیماری‌ام آشنا کرد. همان‌طور که اطرافیان و جامعه ما را مجرم می‌دانستند من هم باور کرده بودم که واقعاً مجرم و گناهکارم. درحالی‌که بیمار بودم. یاد گرفتم که فقط ۳درصد مشکلات من تقصیر مواد مخدر است و ۹۷درصد بقیه به خاطر نقص‌های خودم هست که من را به سمت اعتیاد کشاند.

با آموزش‌هایی که گرفتم دیگر حتی در سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام دوباره سراغ مواد مخدر نرفتم. همین چند ماه پیش یکی از عزیزانم را از دست دادم و تقریباً همه فکر می‌گفتند که سمانه این فشار را تحمل نمی‌کند و دوباره به سمت مواد می‌رود. اما من حتی سیگار هم نکشیدم.

از دید کسی که مدت‌هاست مواد مخدر را ترک کرده است، نگاه مردم و جامعه به یک معتاد چگونه است؟

[سمانه] نوع نگاه به یک معتاد قطعاً در اینکه آن معتاد مسیرش را ادامه بدهد یا نه، مؤثر است. مردم اکثراً یک معتاد را باور ندارند. هیچ راه برگشتی برای معتاد متصور نیستند. ولی الآن ما هستیم و دوست داریم این را به بقیه هم نشان بدهیم که می‌شود. با نگاه درست، بامحبت کردن و با باور کردن یک شخص مصرف‌کننده می‌شود او را از وضعیت بدی که دارد نجات داد.

همان کسانی که زمانی در خانه خودم هم به من اعتماد نمی‌کردند و فکر می‌کردند الآن چیزی از خانه می‌دزدم یا می‌روم جایی پیدا کنم تا دوباره مصرف کنم، می‌دانند که الآن انجام بخش زیادی از کارهای مالی موسسه به عهده من است.

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: