یک موزائیک و ۴ انگشت جا برای خواب! +عکس
هر کداممان یک موزائیک و ۴ انگشت جای خواب داشتیم، بهسختی میتوانستیم هنگام خواب روی دوشمان بچرخیم، از ابتدا فضای کمپ را پلیسی کردند، چند ماه اول تا زخمهایمان خوب نشده بود، کمتر به مسائل داخل کمپ توجه داشتیم، بعدها که خوب شدیم، تازه فهمیدیم دور و برمان چه خبر است!
* نحوه اسارت
کاملاً در محاصره عراقیها قرار گرفتیم بهطوری که عراقیها تانکهایی را که در خط دوم ما بود، گرفته بودند و با آنها به ما که در خط اول داشتیم مقاومت میکردیم، شلیک میکردند.
تعداد نیروهای ما به ۱۰ نفر رسیده بود، بیشتر این بچهها یا مجروح شده بودند و یا بهعلت استشمام گاز شیمیایی، نای حرکت کردن را نداشتند، من اولین مجروح گروهان بودم ولی از آنجا که فرمانده گروهان بودم، به خودم اجازه ندادم نیروها را ترک کنم.
وقتی کاملاً در محاصره قرار گرفتیم به بچهها گفتم هر طوری شده خودشان را به عقب برسانند، یکی یکی از داخل سنگر خارج شدند و سریع خودشان را میان نیزار رساندند.
جزیره مجنون پُر بود از این نیزارها، جانشین من که اهل شهرستان گرگان بود، در حین رفتن به داخل نیزار پایش تیر خورد، من آخرین نفری بودم که با هزار زحمت خودم را به نیزار رساندم، با همان وضعیت ۷ یا ۸ کیلومتر بهصورت خیز، نیمخیز و گاهی هم که به آب میرسیدیم با شنا خودمان را به عقب رساندیم.
یک نارنجک، تنها سلاحی بود که به همراه داشتم، در ذهنم بارها آن را با تعدادی از عراقیها منفجر کرده بودم و خودم هم به شهادت رسیدم.
به گودالی رسیدیم که با انفجار گلوله خمپاره بهوجود آمده بود، دیگر نای حرکت کردن نداشتم، از بس خون از من رفته بود، بدنم سست و بیرمق شده بود، تشنگی ناشی از هوای گرم و اضطراب آن قدر شدت یافت که من به غیر از آب به چیز دیگری فکر نمیکردم، نمیدانم از هوش رفتم یا به خواب، در همان حالت دیدم در منزل بهسر میبرم و کنار یخچال دارم آب به سر و صورتم میپاشم، به مادرم به زبان محلی میگویم: «ننه! نزدیک بود اسیر شوم». و مادرم با نگرانی به من نگاه میکرد، نمیدانم چه ساعتی از روز بود که صدای خش خش نیزار به گوشم رسید، با زور چشمانم را باز کردم، چهار تا پا دیدم، از پوتین و شلوارشان فهمیدم عراقی هستند.
به سراغ جانشینم رفتند و من آرام انگشتم را به داخل ضامن نارنجکی که در زیر شکمم جاسازی کرده بودم، گذاشتم، عراقیها چند لگد به شکم جانشینم زدند و او را بلند کردند.
آرام چشمم را باز کردم، دیدم دستانش را بالا برده و دارد لنگ لنگان همراه آنها میرود، یکبار دیگر بیهوش شدم، نمیدانم چقدر به درازا کشید، اینبار که به هوش آمدم دو عراقی را بالای سر خودم دیدم، یکی از آنها تفنگ را به سرم نشانه رفته بود، یکی دیگر با تندی داشت به او چیزی را میگفت، احساس کردم برای کشتن و یا نکشتنم بحثشان شده است.
کار به جایی کشید که سرباز مخالف کشته شدنم، آن سرباز را هُل داد و خم شد زیر بغلم را گرفت، نمیتوانستم روی پایم بایستم، محل اصابت ترکش بهشدت درد میکرد و سرم سیاهی میرفت، به خودم گفتم اگر میخواهی زنده بمانی باید تمام نیرویت را به کار ببندی تا آنها مجبور نشوند تو را بکشند.
نمیدانم سرباز، نارنجکی که زیر شکمم بود را دید یا نه؟! اگر هم دیده باشد، خودش را به ندیدن زد، قبلاً شنیده بودم که بعضی از سربازهای عراقی با رأفت با اسرا برخورد میکنند و آن هم بهخاطر شیعه بودنشان است ولی باورم نمیشد به این اندازه باشد.
با هزار زحمت، پاهایم را به جلو انداختم، چشمم به تابلویی خورد که رویش اسم شهیدی نوشته شده بود، از سرباز عراقی خواستم تا از آن بهعنوان عصا استفاده کنم، تابلو را زیر بغلم گذاشتم و دست دیگرم روی شانه آن سرباز بود.
* اولین بازجویی
مرا به سنگر فرماندهی بردند، یک سرباز عراقی که بهخوبی فارسی صحبت میکرد، از من پرسید: «از کدام لشکرید؟» اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که نباید به آنها اطلاعات درست بدهم، برای همین گفتم: «نمیدانم، شب وقتی به پادگان رسیدیم ما را حرکت دادند به سمت خط مقدم، به ما حتی اسلحه هم ندادند». رو کرد به سربازی که مرا اسیر کرده بود و گفت: «اسلحه داشت یا نه؟» سرباز گفت: «نه! نداشت». افسر عراقی با عصبانیت چند سیلی به صورتم زد و گفت: «همه شما دروغ میگویید».
* حضور در بصره
شب بود که ما را به بصره بردند، در یک پادگان نظامی، داخل اتاقهای حدوداً ۴۰ متری که کف آن نه موزاییک بود و نه سیمان، نزدیک به ۱۰۰ نفر از اسرا که بیشترشان مجروح بودند در این اتاقها نگهداری میشدند، آن قدر اتاق دم کرده بود که نمیتوانستیم نفس بکشیم، همه ایستاده بودند، چون اگر مینشستند احتمال خفه شدن آنها میرفت، پنجرهها با میلههای گرد مسدود شده بود، تشنگی به حد بالای آن رسیده بود.
از عراقیها فقط آب میخواستیم و آنها هر از گاهی با یک سطل آب میآمدند و به بچهها میگفتند دهانتان را باز کنید تا ما آب بپاشیم، اسرا به نوبت میآمدند جلوی پنجره و آنها به جای این که سطل را بدهند تا آنها با سر کشیدن سطل، آب بخورند، آب را میپاشیدند روی صورت بچهها که سهم هر یک از ما چند قطره بیشتر نمیشد ولی همین قدر هم غنیمت بود.
این آب پاشیدنها چند مرتبه صورت پذیرفت، گروه آخر که آمده بود دم پنجره، سرباز عراقی دستور داد دهانشان را باز کنند، وقتی بچهها دهانشان را باز کردند، سرباز عراقی به جای پاشیدن آب، یک سطل ماسه را ریخت روی صورتشان، دهان بچهها پر شده بود از ماسه و تا صبح کارشان این شده بود که از دهان خشکیدهشان ماسه را خارج کنند.
چند تا از بچهها شهید شدند و ما بعد شهادتشان عراقیها را صدا میزدیم تا پیکر آنها را از اتاق خارج کنند، یک کامیون نظامی آنجا بود که پیکر شهدا را داخل آن میگذاشتند، دو تا سرباز غولپیکر یکی دستهای شهید را میگرفت و دیگری پاها را و با تاب دادن آن را پرتاب میکردند داخل کامیون.
این صحنههای دلخراش، ما را آتش میزد، متأسفانه چند تا از بچههای پاسدار لو رفتند، احتمالاً زیر شکنجه، بعضی از اسرا تاب نیاوردند و فرماندهانشان را لو دادند، یکی از این پاسدارها که هنوز شلوار فرم سپاه تنش بود، ریش بلندی داشت، سرباز عراقی آنچنان محکم ریشش را کند که صورتش پر از خون شد، آنقدر او را زیر مشت و لگد گرفتند که به شهادت رسید.
طی دو روزی که در آنجا بودیم، من چشم رو چشم نگذاشتم، میترسیدم بخوابم و دیگر بلند نشوم، خودم دیدم طی این دو روز دو تا کامیون از پیکرهای اسرای شهید را برده بودند.
صحنههای دلخراشی که در آنجا دیده بودم، باعث شده بود اصلاً دردم را فراموش کنم، بیرحمانه با ما برخورد میکردند، این گروه از سربازان عراقی بعثی بودند، چون حساسیت زیادی روی پاسدارها و بسیجیها داشتند، بهویژه اگر پاسداری لو میرفت، تا حد مرگ کتکش میزدند که بعضی وقتها منجر به شهادتش میشد.
* حضور در بیمارستان
روز سوم، ما مجروحین را برای مداوا به بیمارستان «الرشید» بغداد بردند، باور کنید آن قدری که تشنگی ما را کلافه کرده بود، زخمها و عفونتها ما را زجر نمیداد، ۸ روز در راهروی بیمارستان، روی زمین دراز کشیده بودیم، آنقدر ضعیف شده بودم که نمیتوانستم روی پاهایم بایستم، برای رفتن به دستشویی خودم را روی زمین میکشیدم، در بیمارستان الرشید زخم بدنم عفونی شد، نه فقط من، بلکه بیشتر مجروحان مبتلا به عفونت شدند، تعدادی از بچهها هم که از ناحیه شکم تیر یا ترکش خورده بودند، وضعیت خوبی نداشتند، بخیه شکمهایشان باز شده بود و عراقیها اصلاً توجه به شرایط بد آنها نمیکردند، نالههای بچهها دلخراش بود، هر کس توسل به ائمهای میکرد و از او استمداد میطلبید.
* ورود به کمپ ۱۳
نمیدانم چند روز طول کشید تا ما را به کمپ ۱۳ بردند، کمپ ۱۳ در شهر رمادیه عراق واقع شده بود، دارای ۳ ساختمان یک طبقهای بود که در هر طبقه ۴ آسایشگاه قرار داشت، آسایشگاههایی که هر کدامشان ۸۰ الی ۹۰ اسیر را در خود جای داده بود، قبل از ما ساختمانهای ۱ و ۲ پر شده بود، ما را که تعدادمان به ۱۵۰ نفر نمیرسید، به ساختمان شماره ۳ انتقال دادند، به هر ۵۰ نفر یک آسایشگاه داده شده بود، کمی ملاحظه مجروحیت ما را کرده بودند ولی طولی نکشید که تعداد افراد آسایشگاههای ما نیز به ۸۵ نفر رسید.
هر کداممان یک موزائیک و ۴ انگشت جای خواب داشتیم، بهسختی میتوانستیم هنگام خواب روی دوشمان بچرخیم، از ابتدا فضای کمپ را پلیسی کردند، چند ماه اول تا زخمهایمان خوب نشده بود، کمتر به مسائل داخل کمپ توجه داشتیم، بعدها که خوب شدیم، تازه فهمیدیم دور و برمان چه خبر است، نه این که اصلاً خبر نداشتیم، ولی کمتر در مسائل و اتفاقات کمپ حضور مییافتیم.
آسایشگاه ۳ که من در آن بودم، تنها آسایشگاهی بود که تعداد زیادی از اسرای آن بسیجی بودند و توانستند در کنار هم فرهنگ جبهه را حفظ کنند، در بقیه آسایشگاهها بهعلت اختلاف آرا و گرایشهای متفاوت فکری و حضور اقوام مختلف تا حدودی مشکلساز شده بود، تنها جریانی که هم به قومیت دامن نزد و هم به دام منافقین نیفتاد، جریان بر و بچههای حزباللهی بود که تا آخرین لحظه در کنار هم بودند و عراقیها را با وحدت و یکپارچگیشان به انفعال کشاندند، طوری شد که آنها وادار شدند رهبران فکری قاطعها (منظور همان ۳ ساختمان است) را به کمپهای ۷ و ۱۷ انتقال دهند.
* دشمن اصلی، منافقین
ما بیشتر از آن که از عراقیها شکنجه ببینیم از آن دسته از وطنفروشانی که پناهنده عراق شده بودند، زجر میدیدیم، منافقین از روز اول اسارت در کمپ ما حضور داشتند و آب در آسیاب دشمن میریختند، با لو دادن اسرایی که با آنها همراهی نمیکردند، به نان و نوایی میرسیدند.