اوباشی که بعد از ۱۸ سال در پیاده روی اربعین توبه کرد
اربعین گذشت و پیاده روی میلیونی زائران حسینی به پایان رسید اما برکت عاشقانههای این سفر آسمانی هنوز هم جاری است. مصداق آن، جوانیست که بعد از 18 سال شرارت و بزهکاری، در پیاده روی عشق توبه کرد و زندگی اش از این رو به آن رو شد.
خبرگزاری فارس: این روزها «محمدرضا رمضان پور» هنوز در شادی سومین سالگرد جشن تولدش هلهله کنان است. نه آن جشن تولدها که فکرش را میکنید. نه آن هلهلهها که تا به حال شنیده اید. جشن تولد محمدرضا از جنس عشق بود و میزبان این جشن، حضرت عباس (ع)! او ۳ سال قبل در عمود یک هزار و ۴۵۲ متولد شد. آن روز چه بزمی بود و چه صاحب مجلسی. دعوتش کرده بودند، عجب دعوتی! میگوید من ۲ بار متولد شدم. یک بار ۳۵ سال قبل و بار دیگر ۳ سال قبل، روبروی حرم علمدار کربلا!
خسر الدنیا و الآخره بودم و توبه کردم
روایت زندگی پر ماجرای جوان لاابالی دیروز که حالا یکی از بندگان خوب خداست در این روزها که هنوز عطر و بوی حسینی دارد شنیدنی است. سه دهه عمرش را تقسیم میکند. به سفید و سیاه و خاکستری. ۱۳ سال اول زلال و سفید، ۲۰ سال دوم سیاه و چرک، اما اربعین ۳ سال قبل دعوتش کردند و او لوح دلش را به حسین (ع) سپرد تا پاکش کند از بدیها و پلیدی ها.
حالا او در آخرین روزهای ماه صفر روزهای سیاه زندگی اش را مرور میکند تا شیرینی تولد دوباره اش را به کام ما هم بچشاند. محمدرضا میگوید: «من بد کردم. به خودم. پدر و مادرم. ضعیف کشی کردم. چه حقهایی که از خلق خدا ضایع کردم. چه آسیبهایی که به دیگران رساندم. ۲ دهه عمرم به بدترین شکل گذشت. مصداق «خسر الدنیا و آخره» خود من بودم. در قرچک ورامین زندگی میکردیم و در نوجوانی الگوی من مرد میانسالی شد که از قضا قداره کش محله بود. نمیدانم چرا از او الگو گرفتم و در این وادی قدم گذاشتم و نمیدانم از کدام لکههای سیاه زندگی ام برایتان بگویم. خجالت میکشم از بیان دوباره اش، اما باید بگویم، برای اینکه جوان ترها بخوانند و بدانند امام حسین (ع) همه جوره خریدار است. حتی اگر بدترین آدم روی کره زمین باشی باز هم روزنه امیدی باقی هست برای تغییر تقدیر.»
آفتابه دور گردن و ناکجاآباد زندگی من!
«عربده کشی و دعوا شغل شبانه روزی ام شده بود. برای راه انداختن یک دعوای جانانه به بهانهای نیاز نداشتم. فقط نگاه چپ یکی از هم پیالگی هایم کافی بود تا روز و شبش را با هم گره بزنم. در این راه تا ناکجاآباد رفتم.» میپرسم ناکجاآباد زندگی ات کجاست؟ میگوید: «همین حالا بیشتر از ۱۰۰ جای چاقو در بدنم است و بیشتر از آن را به دیگران زده ام، این یعنی تا ناکجاآباد رفتم. به خاطر دزدیدن کفترهای جَلد همسایه دیوار به دیوار حاضر بودم جانش را هم بگیرم و در عالم مستی کیفور شوم از پراندن کفترهای دزدی، این هم یعنی تا ناکجاآباد رفتم. وقتی طرح جمع آوری اراذل و اوباش برای ارتقای امنیت محلهها اجرا شد سراغ من هم آمدند، چون لکه ننگ محله مان بودم و هیچ کسی از شر من در امان نبود. دستگیرم کردند، زنجیر به پایم بستند. در گردنم آفتابه انداختند و سوار بر ماشین پلیس، دور محله گرداندند تا درس عبرتی باشم برای جوانها تا شاید سرم به سنگ بخورد و از این بیراهه راه کج کنم، اما بی فایده بود. این هم مصداقی دیگر از ناکجاآباد زندگی ام. باز هم بگویم؟ شرخر بودم. عربده کش. میگسار، چاقو و قمه دائم بیخ شلوارم بود و آن را پنهان نمیکردم. آنقدر به اتاق عمل رفته و برگشته بودم که بیمارستان، خانه دومم شده بود. همه را خسته کرده بودم. پدر، مادر، برادر. در همین حال و احوال ازدواج هم کردم. هیچ کس جرات نمیکرد به اقوام همسرم که برای تحقیق به محله آمده بودند از من بد بگوید. چون میدانست سرنوشت بدی در انتظارش است و من آنقدر فکر و ذهنم سخیف و بی مقدار بود که از ترس اطرافیان لذت میبردم.»
مادرم طلب مرگم را کرد، این یعنی تهِ تهِ خط
محمدرضا از شبی میگوید که فهمید به آخر خط رسیده است: «یک شب مست و لایعقل با لباسهای خونین و سر و صورت آشفته به خانه آمدم. ماه صفر بود و مادرم کنج خانه نشسته بود. خسته شده بود از نصیحتهای بی فایده به پسر ناخلفی که گوشش بدهکار هیچ حرفی نبود. فقط نگاهم میکرد. یک آن دیدم پرچم یا علی اکبری را که من در نوجوانی به خانه آورده بودم روی صورتش گذاشته و بلند بلند گریه میکند. صدایش کردم. اصلا به چشمانم نگاه نکرد. سرش را بالا گرفت و گفت: الهی به حق عزای حسین و این پرچمی که در دستم گرفتم دفعه بعد که برای چاقوکشی و دعوا از در این خانه بیرون رفتی دیگه برنگردی. این را گفت و دوباره صورتش را میان پرچم پنهان کرد وهای های گریه. نفرین مادر و گریههای از سر درماندگی اش، چنگ به دلم انداخت. این نفرین یعنی من به ته ته ته خط رسیده بودم. دلم لرزید. آن شب خواب به چشمانم حرام شد.»
حکایت پرچم یا علی اکبر و من و پیاده روی اربعین
صدای گریههای بی امان مادر در گوشش پیچیده بود. پرچم یا علی اکبر (ع) را در دستانش گرفت و انگار پرت شد به سالهای نوجوانی و خاطرات هیاتی که با دستان خودش در خانه شان راه انداخته بود. رمضان پور میگوید: «این پرچم حکایتها داشت. ۱۲ ساله بودم. محرم بود و اهالی محل مشغول سیاه بندان کوچهها و من هم سرگرم بازی. در سیاه بندان سهیم شدم و دستمزد مشارکت من پرچم یا حضرت علی اکبر (ع) شد. پرچم را به خانه آوردم و به برادرها گفتم بیایند جلوی خانه مان تکیه حضرت علی اکبر (ع) را علم کنیم؟ با عشق دوران کودکی ام به حسین (ع) تکیه را علم کردیم. تکیه تبدیل به هیات شد. آن زمان خادم نوجوان هیاتمان شدم. برای عزاداران حسینی چای میریختم و. چند سال بعد به قدری در باتلاق گناه فرو رفتم که حتی روی آمدن به هیاتی که خودم بانی اش بودم را هم نداشتم. آن شب در ماه صفر، خاطرات راه اندازی هیات از ذهنم گذشت. حالم از خودم بهم میخورد. رادیو را روشن کردم تا گوش دهم و شاید خوابم ببرد. هر موج رادیو را که میگرفتم از اربعین و پیاده روی زائران میگفت. حالم بد بود بدتر شد. آن شب بهترین تصمیم زندگی ام را گرفتم و فردای آن روز مقدمات رفتن به پیاده روی اربعین را فراهم کردم، اما پنهانی و بی سر و صدا. شنیدن خبر رفتن من به پیاده روی اربعین برای همه خنده دار بود. فقط موقع رفتن مادرم را صدا زدم و گفتم یادت هست آن شب از خدا طلب مرگم را کردی؟ حلالم کن و دعا کن اگر قرار است کربلا بروم و درست نشوم خبر مرگم را برایت بیاورند. جواب پدر و مادرم فقط گریه بود.»
این زخم کجا و آن زخمها کجا!
گاهی وقتها فکر میکند شاید همان هیات حضرت علی اکبر (ع) و آن حسین (ع) گفتنهای خالصانه اش در کودکی بود که بالاخره یک جایی به کارش آمد و از مهلکهای که مثل باتلاق هر روز بیشتر در آن فرو میرفت نجاتش داد. محمدرضا میگوید: «عشق من به امام حسین (ع) در کودکی کشتی نجاتم در بزرگسالی شد. از ابتدای سفر به کربلا سر و صورتم را با چفیه پوشاندم تا فقط خودم باشم و خودم. از عمود یک تا ۱۴۵۲ را با پای برهنه رفتم. پاهایم تاول زد. خون راه افتاد، اما این دردها برای من که اگر هفتهای یکی دوبار چاقو کشی نمیکردم و نمیزدم و نمیخوردم روزم شب نمیشد، بی معنا بود. اما این زخمها کجا و آن زخم هاکجا؟ این درد کجا و آن درد کجا؟ تمام راه را گریه کردم. عمود به عمود دعایم این بود که وقتی برگشتم پاک شده باشم. از خدا خواستم به عمود ۱۴۵۲ که رسیدم نوری به دلم بتاباند و کمکم کند دست بشویم از همه شرارت ها. دعایم اجابت شد.»
تا دنیا دنیاست بدهکارم!
این روزهای زندگی محمدرضا شنیدنیست؛ «وقتی به تهران برگشتم دیگر آن محمدرضای سابق نبودم. روزی چند بار پیشنهادهای کلان برای شرخری به من میدادند و جواب نه میشنیدند. دور همه دوستانم را یک خط قرمز کشیدم. امسال با روی باز وارد هیات حضرت علی اکبر (ع) شدم. چای ریختم و پیش پای عزاداران کفش جفت کردم. تا قبل از آن سفرسبز، کار درست و حسابی نداشتم. درآمدم از شرخری بود. حرام اندر حرام. اما بالاخره با هر دردسری بود وارد کارخانه بلورسازی شدم. روز و شبم را با کار گره زدم و لذت روزی حلال به جانم نشست.»
سراغ مسئول کارخانه بلورسازی میرویم تا از این روزهای محمدرضا رمضان پور بیشتر بدانیم. «اصغر جوادی» میگوید: «تا وقتی سرگذشت زندگی اش را از زبان خودش نشنیده بودم باور نمیکردم جوانی با چنین عقبهای بتواند اینطور زندگی اش را سر و سامان دهد و از این رو به آن رو شود. او حالا ناجی جوانهای آسیب دیده است. نصف حقوق ماهیانه اش را بذل و بخشش میکند. هنوز موعد پرداخت حقوق نشده از من مساعده میگیرد. چند روز بعد متوجه میشوم یکی از کارگرانی که آلوده به مصرف مواد مخدر شده را با پول خودش در کمپ ترک اعتیاد بستری کرده است. به خانواده زندانیان جرائم نقدی که کمک میکند و هوایشان را دارد. میپرسم این همه زحمت میکشی و جلوی کوره عرق میریزی نصف حقوقت را بذل و بخشش میکنی؟ جوابش شنیدنی است وقتی میگوید: من تا دنیا دنیاست بدهکارم، به خودم و به آنهایی که بهشان بد کرده ام.»