وای بر بچه هیئتی اگر خونش به جوش نیاید
بچه هیئتی و بیتفاوتی؟! مگر میشود پای منبر و در مجلس امام حسین (ع) بزرگ شدهباشی و آنچه در جامعه میگذرد، برایت مهم نباشد و برای اصلاح آن همت نکنی؟ «جواد ملاحیدر»، ارتشی انقلابی دهه ۴۰ و ۵۰ میگوید: «نه، نمیشود.»
مجله فارس پلاس: دیروز و امروز، حکومت طاغوتی و حکومت اسلامی، جوان و پیر، هیچکدام برایش فرقی ندارد. معتقد است اگر در مجالس اهل بیت(ع) قد کشیدهباشی و هوای عشق امام حسین(ع) در دل و سرت باشد، در هر شرایطی باشی، نمیتوانی درباره اوضاع جامعه و حال و روز مردم، بیتفاوت باشی. سرگرد «جواد ملاحیدر» افسر چترباز نیروی هوایی در رژیم پهلوی، در آن روزهای بیموامید هم با همین روحیه هیئتی به میدان مبارزات انقلاب آمد و چتر حمایتش را بر سر هیئتیهای انقلابی انداخت. این ارتشی 87ساله این روزها هنوز هم هیئتی و انقلابی فکر میکند و هنوز هم پای انقلاب و مردم ایستاده است. در جمع باصفای دوستان هیئتی در حسینیه بیتالزهرا (س)، ملاحیدر روایتهای جذابی از آن روزهای عاشورایی برایمان گفت.
ماجرای نخی که به دست سخنران هیئت میبستم
«آن وقتها ساواک برای برگزاری هیئت حسابی سختگیری میکرد. اما من خیال رفقای هیئتی را راحت میکردم و میگفتم: نگران نباشید. من، افسر ارتش هستم و حواسم به همه چیز است. شما با خیال آسوده مراسم را برگزار کنید. جلوی در میایستادم و کشیک میدادم. آخر نمیدانید که؛ این آسید حسن آقای احمدی که الان مسئول جامعه مداحان است، شعرهای بودار میخواند علیه هویدا و باقی مسئولان رژیم که اگر میفهمیدند، دردسر میشد. اما خب، ما اجازه نمیدادیم کار به آنجا بکشد. یک شب هیئت در خانه یکی از دوستان به نام حاج علی بود که یکدفعه نیروهای فرمانداری نظامی از راه رسیدند. من از جلوی در به اهالی هیئت که داشتند یکصدا میگفتند: تا خون در رگ ماست/ خمینی رهبر ماست، ندا دادم: بگید: جاوید شاه...!»
فضا پر از خنده میشود و ملاحیدر در همان حال میگوید: «برای اینکه نریزند و کل هیئت را بازداشت نکنند، این ترفند به ذهنم رسید. یک بار هم تا ماموران وارد خانهای شدند که هیئت در آن برقرار بود، جلو رفتم و گفتم: من خودم افسر ارتش و مراقب اوضاع هستم. اینها همه دارند شاه را دعا میکنند. آنها هم آنقدر پرت بودند که باورشان شد و رفتند. خلاصه، هرطور بود نمیگذاشتیم ماموران از محتوای مداحی و سخنرانی هیئت باخبر شوند و برای دستاندرکاران هیئت دردسری ایجاد کنند. باور میکنید یکبار مداح هیئت را که حرفهای انقلابی زدهبود، با چادر فراری دادیم تا دست ماموران به او نرسد؟»
اما این تمام شیرینکاریهای افسر شجاع آن روزها برای مراقبت از مجالس اهل بیت (ع) نبود: «وقتی جلوی درب هیئت در کوچه میایستادم تا اوضاع را زیرنظر داشتهباشم، نخی به دست میگرفتم که سر دیگرش در دست سخنران هیئت بود. پشت این نخ، یک قرار و مدار میان من و حاج آقا بود؛ بهمحض اینکه از سر کوچه ماموران را میدیدم، آن نخ را میکشیدم و بهاینترتیب شصتِ سخنران خبردار میشد که سر و کله مزاحمان پیدا شده و موضوع سخنرانی آتشینش علیه حکومت را تغییر میداد.»
حاج غلامرضا سازگار را نجات دادیم
«آن موقع برای برپایی هیئت باید مجوز میگرفتیم. یک بار رفتهبودیم فرمانداری نظامی که برای هیئت چهارده معصوم (ع) مجوز بگیریم. آنجا یکدفعه بیسیم فرمانده صدایی کرد و شنیدم که از آن طرف مشخصات 2 مداح را دادند و گفتند: «اگر غلامعلی سازگار و فلانی را پیدا کردید، دستگیر کنید. اگر هم مقاومت کردند، به پاهایشان تیراندازی کنید.» جالب است که اسم غلامرضا سازگار را هم درست بلد نبودند.»
ملاحیدر خوب میدانست این حکم از کجا آب میخورد: «حاج غلامرضا سازگار، شعرهای محکمی برای هیئتها میگفت و چند کتاب هم داشت. آن روزها شعرهای انقلابی و حماسی قشنگی هم میساخت مثل: ای شاه خائن آواره گردی/ خاک وطن را ویرانه کردی/ کُشتی جوانان وطن، الله اکبر/ کردی هزاران در کفن، الله اکبر/ مرگ بر شاه، مرگ بر شاه/ و ما هم این شعرها را در تظاهراتها میخواندیم. بهدلیل همین اشعار هم حکومت معتقد بود سازگار دارد مردم را علیه حکومت تحریک میکند و حکم بازداشتش را دادهبودند. خلاصه آن روز خودم را به درِ خانه آقای سازگار رساندم. یادم است بیرق خانه مداحان هم سردر خانهشان نصب شدهبود. خودش خانه نبود و به همسرش پیغام دادم و گفتم: بگویید ملاحیدر خبر داد به ماموران ابلاغ شده سازگار را با تیر بزنند. بگویید برود پنهان شود. آن بیرق را هم برداشتم و به دست حاج خانم دادم... اما این وسط چند وقت قبل، نقلقول نادرستی از حاج آقا سازگار در یک مجله چاپ شد که ذهنیت اشتباهی را درخصوص این ماجرای قدیمی ایجاد کرد. از قول سازگار نوشتهبودند: ملاحیدر گفتهبود هرکجا مرا دیدند، با تیر بزنند! درحالیکه بعد از آن ماجرا، ما سازگار را بردیم و در یک محل امن پنهان کردیم و اجازه ندادیم نقشه رژیم برای دستگیری او به نتیجه برسد.»
وای بر بچه هیئتی اگر خونش نجوشد
«ایام مبارزات انقلاب دیدیم همه مردم آمدهاند وسط میدان اما ارتشیها قایم شدهاند. با خودم گفتم اینجوری نمیشود. یک حرکتی هم ما باید بکنیم. ناسلامتی ما بچههیئتی هستیم. وقتی شهید حاج «مهدی عراقی» با اعلامیه امام(ره) از پاریس آمد، فهمیدیم امام (ره) فرمودهاند: «فردا افسران اسلامی در مقابل مدرسه رفاه جمع شوند.» رفتم به افسران گفتم: این ستارهها را بریزید دور. یک کاری کنید در قبر و قیامتتان ستاره بگیرید.» آ
ن روزها، روز عزای بچه مسلمانها بود و هر روز خبر یک قبحشکنی جدید، قلبشان را میآزرد: «گفتم: مگر خبر ندارید در مملکتمان که مملکت امام صادق(ع) است، چه دارد میگذرد؟ میدانید در همین شهر تهران که چند هزار هیئت دارد، 2 تا مرد با هم ازدواج کردهاند؟ حکومت هم تاییدشان کرده است. باید بگوییم خاک بر سر ما بچه هیئتیها. پس کِی قرار است خونمان به جوش بیاید؟»
ملاحیدر خودش هم خوب میدانست چه کار بزرگی از افسران و سربازان میخواهد؛ قیام علیه حکومت رسمی کشور، کاری که عاقبتش، دادگاه صحرایی و اعدام بود. اما او که در مکتب امام حسین(ع)، پای منبر و در هیئت پرورش پیداکردهبود، معتقد بود کسی که خود را پیرو سالار شهیدان(ع) میداند، برای دفاع از اسلام و مبارزه با طاغوتها باید از همهچیز حتی جانش بگذرد: «از میان کسانی که برای تظاهرات دعوت کردم، فقط 3 نفر آمدند؛ 2 تایشان به نامهای «محسنی» و «نیکرو»، هنوز هم هستند و درجهشان سرتیپ 2 است. نفر سوم هم خلبان و بچهمحلمان بود. اما با 3 نفر که نمیشد کاری کرد. باید راه چارهای پیدا میکردیم.
به حاج مهدی گفتم: «باید برویم سراغ «اَحَد تُرکه.» ماجرا از این قرار بود که لباسهای ارتشی آن موقع از اسراییل میآمد. بعد از یک سال که ارتشیها لباسها را میپوشیدند و فرسوده میشد، داغیِ لباسها را میبردیم میدان گمرک و به این احد ترکه میفروختیم. آن موقع من سرگرد بودم. به حاج مهدی گفتم: طبق اعلامیه آقا که شما از پاریس آوردهاید، باید فردا تجمع کنیم. این به عقل من میرسد که وقتی سربازهای واقعی نمیآیند وسط میدان، باید زرنگی کنیم و خودمان دستبهکار شویم. ما از ارتش 700 دست لباس ارتشی به احد ترکه فروختهایم. برویم لباسها را از او بخریم و بعد از آنها استفاده کنیم. خلاصه، لباسها را خریدیم و بردیم در مسجد آقای ضیاءآبادی در خیابان ایران. فردا جوانان عادی را یکییکی میفرستادیم داخل مسجد، آنجا یک دست از آن لباسهای ارتشی تنشان میکردیم و در هیبت یک سرباز ارتش از مسجد بیرون میآمدند! شدیم یک گردان کامل نظامی؛ دقیقاً یادم است که تعداد آن سربازان قلابی، 630 نفر بود!»
امروز عاشوراست، مرد میدان هستی؟
«در خیابان شروع به حرکت کردیم و رفتیم به طرف مدرسه رفاه. حالا باید چه میگفتیم؟ از طرف آیتالله بهشتی پیغام آمد که بگویید: «از طاغوت گسستیم/ به ملت پیوستیم» این یک حرکت تاثیرگذار در آن روزها بود؛ یک کار بزرگ روحی و روانی برای اعلام پیوند ارتش و ملت. چون در اصل، سرباز ارتش نباید میآمد راهپیمایی علیه حکومت. بعد از تجمع مقابل مدرسه رفاه، دوباره حرکت را شروع کردیم. وقتی رسیدیم سر آبسردار، دیدیم کامیون ارتش آنجاست. یکدفعه 200 نفرمان فرار کردند. رفتم بالای چهارپایه و گفتم: مگر شما نبودید که میگفتید اگر روز عاشورا بودیم، به ندای هل من ناصر ینصرنی امام حسین(ع) لبیک میگفتیم؟ حالا هم این آقای خمینی، پسر پیغمبر(ص) است... حالا من سرگرد ارتش شاه هستم و روی کلاهم، نقش تاج شاه است و بالای چهارپایه دارم این حرفها را میزنم. ادامه دادم: این بچه فاطمه زهرا(س) آمده است و دارد ندا میدهد. بیایید همه کمکش کنیم.»
وقتی زنان زینبوار به میدان آمدند
«همانطور که شعار میدادیم و حرکت میکردیم، مردم از اینکه میدیدند ارتشیها قیام کردهاند، خوشحال میشدند و از خوشحالی، پول میریختند روی سرمان. وقتی سر سهراه شاه (سهراه جمهوری فعلی) رسیدیم، یک نظامی آمریکایی آمد و جلو و به من گفت: can you speak English? میتوانی انگلیسی صحبت کنی؟ گفتم: yes. به من گفت: چیه این کار که راهافتادهاید؟ گفتم: اینجا تا دیروز سهراه شاه بوده، از امروز شده 2 راه شاه! گفت: یعنی چه؟ گفتم: شاه 2 راه دارد؛ یا باید فرار کند و برود یا باید خودش را بکُشد. افسر آمریکایی خوشش آمد...»
ملاحیدر یادی هم از زنان عاشورایی و شجاع آن روزها میکند و میگوید: «یک اتفاق جالب دیگر هم افتاد. یکدفعه متوجه شدیم یک سری از زنان دوربینبهدست از داخل هلیکوپتر دارند از ما فیلمبرداری میکنند. در همین لحظه، زنان انقلابی که در خیابان بودند، چادرهایشان را روی سر ما کشیدند که آنها نتوانند فیلم ما را بردارند و بعدها نتوانند شناساییمان کنند.»
ایران کربلا شد...
«رسیدیم میدان بهارستان. در آنجا آقای فلسفی، خدا رحمتش کند، آن گوشه ایستادهبود. در آن تظاهرات، یک بیرق هم درست کردهبودیم که پیشاپیش آن سربازان حرکتش میدادیم و رویش نوشتهبود: «قطرهای از ارتش امام خمینی(ره).» یک سرهنگ آمد بیرق ما را گرفت و برد داخل کلانتری. تظاهرات را بههم زدند. رو به سربازان گفتم: هیچکجا نروید ها. همینجا کنار آقای فلسفی بمانید. خدا بیامرزد آقای فلسفی را. آمد جلو و گفت: مردم! مردم! بیایید! نگذارید به اینها کاری داشتهباشند. کمک کنید تظاهرات کنند... مردم که ریختند وسط، رییس کلانتری ترسید و بیرقمان را پس داد. دوباره حرکت کردیم و آمدیم تا میدان انقلاب. یک سرباز داشتیم، آنجا در میدان مرا دید. خودش را به من رساند و آرام بغل گوشم گفت: جناب سرگرد! ما امروز اجازه فشنگگذاری نداریم. تظاهرات، آزاد است. خلاصه خیالمان را راحت کرد. آن روز تظاهرات خیلی خوبی برگزار کردیم و نتیجهاش این بود که مردم گفتند: ارتش با ملت، یکی شد.»
با این حرکت عاشورایی اما قصه زندگی نظامی ملاحیدر در حکومت پهلوی بهسر رسید: «آن روز دیگر کار من و ارتش تمام شد. وقتی به میدان بهارستان رسیدیم، سرهنگ منوچهری، رییس فرمانداری نظامی وقت آنجا بود و مرا شناخت. فریاد زد: ملاحیدر! نمک به حرام!... بعد از آن، شاپور بختیار به سرتیپ ساسان یحیایی، رییس اداره اطلاعات وقت گفتهبود: این ملاحیدر را هرکجا دیدید، بگیرید. اما من برای خدا کار میکردم و خواست خودش بود که با همه آن فعالیتها دستشان به من نرسید.»
کاروان «حُر»های زمان بالاخره رسیدند
اما خیلی طول نکشید که آرزوی ملاحیدر برآورده شد و بالاخره نظامیان پای کار آمدند: «دیگر خانهمان نمیرفتم. بعد از آن حرکت علنی، پنهان شدهبودم و هر شب در خانه یکی از دوستان میماندم تا نتوانند دستگیرم کنند. خلاصه گذشت و امام به کشور برگشتند. روز 19 بهمن که از آمادگی همافران نیروی هوایی برای انجام حرکت انقلابی مطلع شدم، همراهیشان کردم. در مسیر، آقای علیاکبر بشارتی بهطرفمان آمد و گفت: رییس این تظاهراتها کیست؟ بین همه آنها فقط من سرگرد ارتشی بودم. گفتند: ایشان، آقای ملاحیدر. پیش من آمد و گفت: این آقایان را بردار بیار محل اقامت امام خمینی(ره). گفتم: آقا راهمان نمیدهند. خدای نکرده فکر میکنند ستون پنجم هستیم و... گفت: خودم میآیم و کارها را درست میکنم. آن روز آقای بشارتی خیلی کمکمان کرد. شهید محلاتی هم بود. خلاصه ما با تعداد زیادی از همافران رفتیم مدرسه علوی. آقای بشارتی رفت و هماهنگیها را انجام داد تا آقا در جمع همافران حضور پیدا کنند.»
همافران آن روز، در حقیقت به استقبال شهادت رفتهبودند. حرکت آنها شاید کمی دیر، اما عمیقاً در به ثمر رسیدن انقلاب مؤثر بود و کمر رژیم را شکست. او در ادامه، از سکانس تماشایی آن دیدار عاشورایی اینطور میگوید: «امام خمینی(ره) که در جایگاه قرار گرفتند، همه به احترامشان ایستادیم. قبل از آمدن آقا، به همافران گفتم: چون این حرکت، به نام شماست، خودتان خبردار بدهید. آقای رحیمی، یکی از نمایندگان همافران گفت: نه آقای ملاحیدر. شما ارشد ما هستید، شما باید خبردار بدهید. خلاصه وقتی امام آمدند، من با صدای بلند گفتم: به جای خود. فرمان نظامی. خبردار! (آن صدایی که در فیلم این دیدار میشنوید، صدای من است) تمام همافران خبردار ایستادند. امام خمینی (ره) بهطور طبیعی با قواعد احترام نظامی آشنایی نداشتند. آقای بشارتی به امام نزدیک شد و گفت: آقا تا شما نگویید، این آقایان دستشان را پایین نمیآورند. امام، فرمانده نظامی نبودند که به ما آزادباش بدهند. اینطور بود که گفتند: «فی امان الله» و همه دستها را پایین آوردند.» رژیم هم همینطور تسلیم قیام کربلایی مردم شد.
مبارزه هیچوقت تمام نمیشود
حالا و در پایان روایت شیرین حرکتهای انقلابی و حماسی بچه هیئتیهای ارتش، ملاحیدر چراغ به دست گرفته و زاویه دیگری از زندگی یک محبّ امام حسین (ع) را برایمان روشن میکند؛ زاویه نوعدوستی و خدمت به خلق: «من متولی مسجد «مهدیه» در میدان شوش هستم. در کنار این مسجد هم یک دارالأیتام داریم که یادگار مرحوم حاج «مهدی صبوحی» است و حالا من کارش را ادامه میدهم. در این مرکز بچههای بیسرپرست را بهصورت شبانهروزی نگهداری میکنیم. و علاوهبراین خانوادههای نیازمند را هم تحت پوشش داریم و فعالیتهایی مانند توزیع سبد کالا و تهیه جهیزیه و... انجام میدهیم. در این کار هم از هیچ کس حتی بهزیستی کمک نمیگیریم. ما از دولت میخواهیم وضعیت این بچههایی را که سر چهارراهها اسفند دود میکنند و فال میفروشند - که این برای وجهه کشور و انقلاب مناسب نیست -، بررسی کنند و اگر فرزندان ایتام در میان آنها هستند، به ما معرفی کنند تا در این دارالأیتام پذیرششان کنیم و بهصورت شبانهروزی از آنها نگهداری کنیم.»
ملاحیدر نفسی تازه میکند و ادامه میدهد: «یک مدرسه هم در قم داریم که 5هزار مترمربع مساحت و 100 حجره دارد و در هر حجره، 4 طلبه زندگی و تحصیل میکنند. این مدرسه علمیه (مدرسه امام محمد باقر (ع)) را مرحوم حاج «علی بابا ملاحیدر» پسر عموی پدرم پایهگذاری کرد و 26 مغازه را در حوالی پل امیربهادر، وقف طلاب این حوزه علمیه کرد. من متولی این کار هم هستم و همچنان کرایههای این مغازهها را جمع و صرف هزینههای تحصیل طلاب میکنیم.»
حالا راوی خوشصحبت داستان ما میرود سر اصل مطلب و میگوید: «اینها را میگویم تا به گوش پولدارهایی برسانید که پولهایشان را پنهان میکنند و برای مردم و این انقلاب که برای به ثمر نشستن آن فراوان شهید و جانباز دادهایم، خرج نمیکنند. من از ارتش یک ریال حقوق نگرفتم. در مقابل جانبازانی که 2 دست یا 2 پایشان را برای این انقلاب دادهاند، چطور بروم حقوق بگیرم؟ من خانهمان را هم که ارزش ریالی خیلی بالایی داشت، به وصیت مرحوم مادرم وقف کردهام و اسمش را گذاشتهام «معصومیه علی بن موسی الرضا(ع)» و مراسم اهل بیت(ع) را در آن برگزار میکنیم. هر کجا هم خبردار شوم میخواهند مسجد یا حسینیه بسازند، میگویم آهنهایش با من. چون من پای منبر و در مجلس امام حسین(ع) یاد گرفتم که بچه مسلمان باید مالش را در راه خدا و برای کمک به خلق خدا خرج کند. و سرجمع، همه این فعالیتها برای این است که ما این انقلاب را دوست داریم و تا آخرین قطره خونمان هم پایش ایستادهایم.»