خاطرهگویی جانبازان جنگ در حج
در اتوبوس کنار حاج آقاخشنودی نشستم. همراه با دوستش از کاشان آمدهاند حج. هر دو از بچههای جبهه و جانباز. بامحبت، صمیمی و باگذشت. طول مسیر را درباره جبهه کردستان برایم خاطره میگوید تا اینکه اتوبوس میایستد. تا حرم خیلی راه است.
خبرگزاری فارس : دیشب رفتیم مسجد تنعیم برای احرام مجدد. عمره قبلی در ذیقعده بود و حالا که ذیحجه شده، دوباره میتوانستیم محرم شویم. از قبل نیت کرده بودم این عمره را به نیابت از مادرم انجام دهم که جایش حسابی خالی بود. عمره اول و دوم را باهم بودیم و اصلا عشق حج و مکه را خودش به دلم انداخته بود. حالا من اینجا بودم و مادرم تهران و اگر معجزهای از دستم بر میآمد، قطعا انتخابم بودن در این سفر با او بود. از طرف دیگر ۱۱ شهریور سالروز شهادت عمویم جلال است. عمویی که من جز چندتا عکس چیزی از او ندیدهام؛ حتی قبرش را. از ۱۱ شهریور ۶۰ که در عملیات رجایی باهنر و در دشت قراویز، سر از تنش جدا شد تا همین امروز خبری از پیکرش نیامده و مادرش چشمانتظار چشم از دنیا بست. مادرم این عمویم را هم خیلی دوست داشت، پس قاعدتا راضی بود که به نیابت هردوتاشان این عمره را انجام بدهم.
مسجد تنعیم، مرز حرم در مکه است. یعنی محراب مسجد آخرین نقطه حرم امن الهی است و پشت آن هرچه که باشد از حرم خارج است. اهالی مکه و حجاجی که در مکه ساکناند و میخواهند محرم شوند، معمولا از همین مسجد لبیک میگویند. البته مسجد جعرانه و حدیبیه هم نسبتاً نزدیک است. اصلا در عمره دوم و سومی که آمدم ما را به حدیبیه بردند. میگفتند عایشه از تنعیم محرم شده، اما حالا دوباره لابد مشکل برطرف شده. همین سلیقهها دین و ایمانمان را نابود نکند برندهایم.
اتوبوسها از در هتل سوارمان کردند. از ۱۴۰ نفر کاروان صد نفر آمده بودند. کلی معطل شدیم و بالاخره رفتیم سمت تنعیم. مسجد کوچکی نبود، اما به خاطر تعداد زیاد محرمان خیلی شلوغ شده بود. به جز کاروانهای ایرانی، چندتایی کاروان اندونزیایی دیدم و دو ـ. سه تا کاروان تُرک. نماز خواندیم و دوباره لبیک گفتیم. طنین لبیک از آن صداهایی است که آدم نمیتواند فراموشش کند. حس خیلی خوبی دارد. راه افتادیم و خیلی زود مسجد را ترک کردیم. در اتوبوس کنار حاج آقای خشنودی نشسته بودم. به همراه دوستش حاج آقای زرکار از کاشان آمده بودند حج. هر دو از بچههای جبهه و جانباز. بامحبت و صمیمی و باگذشت. طول مسیر را در مورد جبهه کردستان برایم خاطره گفت: تا اینکه اتوبوس ایستاد. هنوز تا حرم خیلی راه بود، اما راننده دبه کرد که جلوتر نمیرود. یک ربع ـ. بیست دقیقهای طول کشید تا همه قانع شدند باید پیاده شویم. جلوی تونلی بودیم که یک ربع پیاده در آن راه رفتیم تا به سر دیگرش رسیدیم. از آنجا تا حرم حدود پنج دقیقه بیشتر راه نبود. کاروان خیلی آسه آسه میآمد. گرما و شرجی هوا به خاطر نم باران غروب حسابی کلافهکننده بود. عرقسوز شدن با لباس احرام هم که همیشه همراه میشود. خلاصه جمع همه اینها باعث شد که قدمتند کنم و جدا از جمع بروم سراغ اعمال. مطاف نسبتا خلوت بود. البته نه آن خلوتی که شما فکر میکنید. دیروز یکی از دوستان برایم پیام فرستاده بود و لیست کرده بود که چه کارهایی برایش در مسجدالحرام بکنم. گفتم رفیق جان! نهایتا یکیش را بتوانم انجام دهم. گفت: خودت نوشته بودی خلوت شده. گفتم: برادر من! خلوت نسبت به قبل نه اینکه فکر کنی منظورم از خلوت خالی است. گفتم این روزهای مسجدالحرام به لحاظ تراکم شبیه بازار تجریش دم غروب است. توی این ازدحام که نمیتوانم این همه کار کنم. خلاصه بعد طواف آمدم برای نماز طواف پشت مقام ابراهیم.
نماز را که شروع کردم، مرتب از جلویم رد میشدند و رکوع و سجود در این شرایط خیلی سخت میشد. یک دفعه دیدم پسر جوانی ایستاد رو به من و دستهایش را باز کرد و نگذاشت کسی مزاحمم شود. داد میزد صلاة و خلاصه به راحتی نماز را خواندم. نماز که تمام شد آمد سر جای من و من هم اخلاقاً برایش همین کار را کردم. بدون یک کلام حرف کمک کردیم به هم. اسمش علی بود. سنی، هندی و از حیدرآباد. مثل تمام هندیها و پاکستانیها وقتی فهمید ایرانیم خوشحال شد. هول هولکی عکس گرفتیم باهم. در آن ازدحام بیشتر نمیشد حرف زد. خداحافظی کردم و آمدم برای سعی صفا و مروه.
* * *
سال ۷۹ و ۸۵ با مادرم میرفتیم و مینشستیم روی کوه صفا و کعبه را نگاه میکردیم و حرف میزدیم. مادرم کلی از اصول تربیتی تحت فشارش را بالای همین کوه صفا توی گوشم خواند. سیستم تربیتی مادرم این بود همیشه با لطف زیاد ما را میانداخت توی رودربایستی و من و حامد هم خجالت میکشیدیم پسر خوبی نباشیم. نمکگیر محبتمان میکرد و من همیشه میخندیدم و میگفتم اسم این روش تربیت تحت فشار است. خلاصه یادم هست که بالای همین صفا چقدر دعایم میکرد و امروز، مَن که عرفه و منا و موسم حج را دیدهام، فکر میکنم با دعای مستجاب مادرم اینجا آمدم. خیلی سال است که دور کوه صفا را مانع گذاشتند و دیگر نمیشود بالایش رفت. دیدش به کعبه را هم کور کردهاند. البته که حق داشتند، چون ازدحام بدی ایجاد میشد و عبور و مرور مختل. راه میافتم سمت مروه و میروم و برمیگردم تا هفت دور تمام شود.
عید قربان موها را تراشیدم و مو به سرم نیست که تقصیر کنم. با ناخنگیر کمی از ریشم را میچینم و یک ناخن. بعد هم بلافاصله میروم سمت مطاف برای طواف نساء. خلاصه اگر بگویم بین دور سوم و چهارم شک میکنم. برای اولین بار. یک لحظه به اینکه دور سوم را تمام کردم یا شروع. کسی نیست راهنماییم کند. ادامه میدهم و همزمان دنبال احکام حج آقای خامنهای میگردم. یادم میافتد خامنهای داتایآر هم مثل خبرگزاری فارس و خیلی سایتهای ایرانی دیگر در عربستان فیلتر است. زنگ میزنم به جواد. میگوید شک در طواف نسا باطل است. از اول طواف کن. قطع که میکنم یادم میافتد او مقلد مرجع دیگری است. میخواهم که برایم چک کند و تا جواب بدهد من دور هفتم رسیدم. میگوید باطل است دوباره. یک روحانی ایرانی را میبینم. از او هم میپرسم و همین را میگوید. برمیگردم به مطاف و دوباره از نو طواف میکنم. این بار بدون شک.
* * *
از مسجدالحرام میزنم بیرون. ساعت حدود دو و نیم شب است. دو به شک هستم که بروم زیارت حضرت خدیجه یا نه؟ دلم نمیآید نروم. اسم مادربزرگ چشم انتظار عمویم هم خدیجه بود. توی راه یک لیوان آب نیشکر میخرم و میخورم. تشنگی و خستگی را با هم میبرد. با لباس احرام جلوی نردههای قبرستان ابوطالب میایستم. سلام میدهم. از طرف خودم، مادرم و عمویم. زیارتنامه را میخوانم. گربهای همیشه اینجا هست که از روز اول مرتب دیدمش. چند روزی است که دیگر نمیترسد و میآید کنارم. آرام مینشیند تا زیارتنامه را تمام میکنم و بعد میرود. رفیق نیمهشبهای من شده. سلام دوبارهای میدهم، دستی به سر گربه میکشم و برمیگردم.
* * *
عمویم را در این ۲۹ سال زندگی یک بار خواب دیدم. حدود هشت سال پیش. زیر فشار عصبی شدیدی بودم. خندان از در خانه آمد تو، با همان لباس سپاهی و گفت: حواسم بهت هست. خیالت راحت. راست میگفت. صبح که بلند شدم دلم قرص بود و آن مشکل هم به بهترین شکل حل شده بود. حالا منتظر نیستم خوابش را ببینم. شهید در معرکه و تشنه لب و سر از تن جدا شده و بیمزار نیازی به ثواب عمره نیابتی من ندارد. فقط میخواستم بگویم، ممنون که هوایم را داشتی. به یادت هستم. همین.