شهید رجایی به کشمیری مشکوک شد
احمدعلی برهانی گفت: شهید رجایی با من تماس گرفتند و گفتند که به کشمیری مشکوک شدهاند و متوجه نفوذی بودن او شدهاند. دقیقا کمتر از یک روز قبل از حادثه انفجار نخستوزیری، شهید رجایی با من تماس گرفته بودند و این موضوع را به من گفتند
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی: انفجار دفتر نخستوزیری در ۸ شهریور ۱۳۶۰، بیش از هر چیز به واسطه نفوذ اعضای سازمان منافقین رخ داد و مسعود کشمیری توانست با نفوذ در ارکان بالای نخستوزیری، عملیات ترور شهیدان رجایی و باهنر را اجرا کند. نحوه نفوذ کشمیری به تشکیلات نخستوزیری هنوز بعد از گذشت سالها محل سوال است.
برای واکاوی این موضوع تصمیم گرفتیم با احمدعلی برهانی، کسی که مدتی قبل از انفجار ۸ شهریور شاهد رفت و آمد مشکوک کشمیری بود به گفتگو بنشینیم. برهانی کسی است که سابقه آشناییاش با شهید رجایی هم به دوران حضور در زندان رژیم پهلوی باز میگردد. او بین سالهای ۱۳۵۵ تا ۵۷ در زندان قصر و کمیته ضد خرابکاری زندانی بود، برای مدتی در آخرین سال زندانش با شهید محمدعلی رجایی همسلولی میشود و بنابرگفتههای خودش در زندان، یک بار پیغام محرمانه شهید رجایی را به آیتالله طالقانی رسانده بود.
به گفته او، در سال ۱۳۵۷ تعدادی از چپیها و اعضای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) را نیز به بند آنها منتقل کرده بودند. او که در این زمان چند بار شاهد مواجهه شهید رجایی با منافقین بود در این رابطه میگوید: «شهید رجایی از اساس با مجاهدین خلق مخالف بود و با آنها مشکل داشت. آقای رجایی واقعا اینها را خوب میشناخت و از همان موقع تا بعد از پیروزی انقلاب با تفکرات آنها مخالف بود.»
احمدعلی برهانی ضمن اشاره به جاسوسی اعضای سازمان منافقین برای ساواک میگوید: «به اعتقاد بنده تغییر ایدئولوژی سازمان در سال ۱۳۵۴ علاوه بر اینکه خواست خود سازمان بود، خواسته اصلی ساواک هم بود که به تعبیری محتوای دینی و مذهبی را از بین ببرد. در واقع به نظر من بعدها ساواک توانست از طریق افرادی، چون وحید افراخته و مسعود رجوی تغییر ایدئولوژی در سازمان را شکل بدهد.»
برهانی که پس از پیروزی انقلاب اسلامی به مدت یک سال در واحد ایدئولوژی حزب جمهوری اسلامی مشغول به فعالیت شد، به گفته خودش شاهد رفت و آمدهای مشکوک کلاهی به دفتر حزب جمهوری بود.
او در روزهای منتهی به انفجار دفتر نخستوزیری نیز با شهید رجایی در ارتباط بود. براساس خاطرات برهانی، شهید رجایی نسبت به مسعود کشمیری (عامل انفجار دفتر نخستوزیری) مشکوک شده بود و اندکی قبل از شهادتش، این موضوع را به برهانی گفته بود. او در این رابطه میگوید: «شهید رجایی با من تماس گرفتند و گفتند که به کشمیری مشکوک شدهاند و متوجه نفوذی بودن او شدهاند. دقیقا کمتر از یک روز قبل از حادثه انفجار نخستوزیری، شهید رجایی با من تماس گرفته بودند و این موضوع را به من گفتند و قرار شد فردای آن روز به نخستوزیری بروم و با آقای رجایی درباره کشمیری بیشتر حرف بزنیم و ببینیم باید چه کار کنیم. اما فردا کمی از ظهر گذشته بود که وقتی به طرف نخستوزیری رفتم متوجه شدم انفجار رخ داده است.»
مشروح گفتگوی پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی با احمدعلی برهانی را در ادامه میخوانید.
*لطفا درباره سابقه مبارزاتی خود و نحوه آشناییتان با شهید رجایی صحبت کنید. آیا قبل از پیروزی انقلاب اسلامی با شهید رجایی ارتباط داشتید؟ نحوه آشنایی شما با شهید رجایی چگونه بود؟
بنده در سال ۱۳۵۵ به واسطه همکاری با شهید اندرزگو و دکتر اسلامی، در سفری که به ساری داشتم توسط ساواک ساری دستگیر شدم. آقای اسلامی هم دستگیر شد، ولی بعد از هفت- هشت ماه که ساواک نتوانست اطلاعاتی از او بدست بیاورد آزادش کرد.
من هم بعد از این که دستگیر شدم، سه-چهار ماه در ساواک ساری بودم. بعد هم بین کمیته مشترک و زندان قصر در رفت و آمد بودم. آخرین بار که در سال ۱۳۵۷ در بند ۲ و ۳ شماره یک زندان قصر بودم، شهید رجایی به همراه عدهای دیگر از بند ۴ به بند ۲ منتقل شدند. شهید رجایی و شهید مهدی شاهآبادی اتفاقی به سلول ما آمدند. آقای شاهآبادی چند روز قبل از آن، به علت سخنرانی تندی که علیه رژیم پهلوی داشت توسط ساواک دستگیر شده بود. در آنجا بود که من بیشتر با آقای رجایی آشنا شدم.
*آیا خاطراتی از آن دوران با شهید رجایی دارید؟
بله. خاطرات زیادی درباره ایشان دارم که اینجا یکی از آنها را نقل میکنم. زمانی که آیتالله طالقانی را از زندان اوین به انفرادی زندان قصر آورده بودند، آقای رجایی گفت: باید از این فرصت استفاده کنیم و یکسری از خبرهای بیرون را به آقای طالقانی منتقل کنیم، اما نحوه انتقال خبر به فکرمان نرسیده است.
به آقای رجایی گفتم من این خبر را میرسانم. شهید رجایی به من گفت: چطور خبر را میرسانی؟ نکند در زندان نفوذی داری؟ گفتم: خیر، نفوذی ندارم، ولی خبر شما را منتقل میکنم. ایشان گفت: خیلی خطرناک است، چون ماموران از نوک سر تا ناخن پا را میگردند و اگر بفهمند تو خبر منتقل میکنی، تو را هم به انفرادی میبرند و بعدش هم ما لو خواهیم رفت. گفتم شما به من یک هفته وقت بدهید، من خبر را بدون دردسر منتقل میکنم.
سپس من برای انتقال خبر شهید رجایی به آقای طالقانی نقشهای کشیدم. ابتدا دستم را در آب جوش سوزاندم و بعد سریع دستم را در آب سرد فرو بردم. این موجب تاول زدن دستم شد. بعد بلافاصله رفتم و گفتم که دست من سوخته و نیاز به مداوا و پانسمان دارد. این را هم بگویم که برای رفتن پیش پزشک زندان باید از جلوی سلولهای انفرادی رد میشدم که آقای طالقانی به همراه آقای طاهری آنجا بودند.
روز اول که برای پانسمان رفتم دیدم که آنها در یک سلول هستند و بعد از پانسمان به پزشک گفتم اگر امکان داشته باشد بنویسید که من چند روز دائم بیایم تا عفونت دستم را کاملا برطرف کنید که پزشک بند هم موافقت کرد. البته در آن ایام یعنی در سال ۵۷ سختگیریهای زندان کمتر از قبل شده بود و حتی به زندانیان رادیو، کتاب و روزنامه هم میدادند.
روز دوم که رفتم توجه کردم که سربازها و ماموران همه جای بدن من را بازرسی کردند، اما با پانسمان من کاری نداشتند و آن را بازرسی نکردند و در نهایت در روز سوم خبر مربوطه را در یک کاغذ بسیار کوچک نوشتم و در زیر پانسمان دستم پنهان کردم. وقتی از بازرسی رد شد کسی به پانسمان دستم توجه نکرد و به راحتی از آنجا گذشتم. قبل از اینکه به اتاق پزشک برسم، در حین عبور از مقابل سلول آقای طالقانی دیدم که ایشان در مقابل دریچه سلول هستند. همان لحظه دستم را به سمت آقای طالقانی دراز کردم و گفتم حاج آقا سلام. آقای طالقانی هم فورا دستش را آورد و به این بهانه که با من دست میدهد کاغذ را به او دادم. ماموری که همراهم بود بدون اینکه بفهمد چه اتفاقی افتاده من را زیر مشت و لگد گرفت و حسابی کتک زد که تو چرا با یک زندانی سیاسی آن هم در انفرادی دست دادی؟ خلاصه به این ترتیب من پیغام شهید رجایی را به آقای طالقانی رساندم و دو روز بعد هم برای این که به من شک نکنند باز هم برای مداوای دستم پیش دکتر زندان رفتم.
*خبری که شهید رجایی خواسته بود به آیتالله طالقانی منتقل کنید چه بود؟
متن دقیق خبر را به یاد ندارم، اما محتوای خبر در مورد فعالیتهای مبارزین و انقلابیون در خارج از زندان بود که آیتالله طالقانی از آن اطلاعی نداشت و شهید رجایی میخواست این موضوع را به ایشان منتقل کند. ولی یادم هست که انتهای خبر نوشته بودم: الخبر یحتمل الصدق و الکذب. یعنی اینکه خبری که ما به چند واسطه از بیرون به دست آوردهایم ممکن هست همهاش درست نباشد و اشتباهاتی هم در خبر وجود داشته باشد.
*در بند شما جریانهای سیاسی چپ و مجاهدین خلق هم حضور داشتند؟
بله. در زندان قصر، بیشترین حجم زندانیان چپ و مجاهدین خلق (منافقین) در بند دو و سه بودند. در آن مقطع یعنی سال ۵۷ حدود ۱۸ نفر از اعضای مجاهدین خلق و تعداد محدودی از نیروهای چپ مائوئیست در بند ما بودند، اما اکثریت با خط امامیها بود و بعد هم که شهید رجایی و چند نفر دیگر را به آنجا آوردند تعداد ما بیشتر هم شد و خط امامیها اکثریت مسلط شدند.
*نحوه مواجهه شهید رجایی با مجاهدین خلق و چپها در زندان چگونه بود؟
شهید رجایی از اساس با مجاهدین خلق مخالف بود و با آنها مشکل داشت. از سال ۱۳۵۴ که سازمان اعلام موضع مارکسیستی کرد، در بیرون از زندان، مجاهدین خلق دست به تصفیه نیروهای بریده از سازمان زدند و در داخل زندان هم اگر در بندی اکثریت داشتند از تکنیک بایکوت کردن افراد غیر مجاهد در قالب ندادن غذا و یا حرف نزدن با آن فرد، جهت تسلیم شدن زندانی استفاده میکردند.
*در آن دوران که با اعضای سازمان منافقین در یک بند بودید آیا شاهد همکاری اعضای سازمان با ساواک بودید؟ چون اسنادی درباره همکاری مسعود رجوی، سرکرده منافقین با ساواک وجود دارد.
بله. ارتباط مسعود رجوی با ساواک در آن دوره شاخص بود و او مخفیانه با ساواک همکاری داشت. علاوه بر او، وحید افراخته هم از جمله اعضای سازمان بود که با ساواک همکاری کرده بود. افراخته که ایدئولوگ سازمان بود بسیاری از اعضای سازمان را لو داد.
به اعتقاد بنده تغییر ایدئولوژی سازمان در سال ۱۳۵۴ علاوه بر اینکه خواست خود سازمان بود، خواسته اصلی ساواک هم بود که به تعبیری محتوای دینی و مذهبی را از بین ببرد. در واقع به نظر من بعدها ساواک توانست از طریق افرادی، چون وحید افراخته و مسعود رجوی تغییر ایدئولوژی در سازمان را شکل بدهد.
آقای رجایی واقعا اینها را خوب میشناخت و از همان موقع تا بعد از پیروزی انقلاب با تفکرات آنها مخالف بود. چون بعد از پیروزی انقلاب هم بنده ارتباطم را با شهید رجایی حفظ کردم.
*نوع ارتباط شما با شهید رجایی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی چه بود؟ و لطفا بفرمایید که شما در دفتر نخستوزیری چه مسئولیتی داشتید؟
زمانی که شهید رجایی وزیر آموزش و پرورش بودند با ایشان ارتباط داشتم و بعد از اینکه ایشان رئیسجمهور شدند در همان روزهای اول به دلیل اینکه در زندان با هم آشنایی داشتیم، با من تماس گرفتند و، چون میدانستند در فقه و حقوق تسلط دارم و مدت کوتاهی هم در بخش قضایی فعالیت داشتم، از من خواستند برای سازماندهی بخش حقوقی و امور مجلس به ریاست جمهوری بروم. آن موقع مسعود کشمیری در دفتر نخستوزیری بود و من به آقای رجایی گفتم من به این آدم مشکوکم و میدانم که یک کاسهای زیر نیم کاسه دارد.
*چه شناختی از کشمیری داشتید که این را به شهید رجایی گفتید؟
این شناخت من مربوط به دورهای است که در واحد اطلاعات با برادران همکاری میکردم که در آنجا گاهی کشمیری را هم میدیدم. میدانستم که در آن مقطع نیروهای سازمان منافقین به دنبال رخنه در نهادهای امنیتی بودند و من هم به این موضوع حساس بودم.
در آن مقطع، چون به اسناد محرمانه دسترسی داشتیم، میدیدم کشمیری یکسری اسناد را مخفیانه برمیدارد یا از آنها کپی میگیرد و پنهانی در کیفش میگذارد و خیلی سعی میکند که کسی متوجه این کار او نشود. اما من چند بار این کار او را مشاهده کردم. دو سه بار که این رفتار را دیدیم نسبت به کشمیری مشکوک شدم. حتی بعد از ماجرای انفجار دفتر نخستوزیری شنیدم خودش گفته بود که کیف حامل بمب را میخواستم ببرم پیش امام خمینی که پاسداران در بازرسی کیف سماجت داشتند و من منصرف شدم.
البته من از کلاهی هم شناخت داشتم و او را از دوران زندان رژیم پهلوی میشناختم. بعد از انقلاب هم بنده در مقطعی مسئول دفتر واحد ایدئولوژی حزب جمهوری اسلامی بودم. آن موقع حزب جمهوری اسلامی در خیابان استاد نجاتاللهی یک دفتر داشت که غروبهای شنبه و یکشنبه آقایان شهید بهشتی، مرحوم هاشمی رفسنجانی، شهید رجایی، شهید باهنر و... به آنجا میآمدند.
یک روز غروب که از دفتر حزب بیرون میآمدم، در پارکینگ کلاهی را دیدم. فردای آن روز آیتالله شهید بهشتی را دیدم و گفتم: حاج آقا دیروز آقایی را در پارکینگ دیدم که او را میشناسم و میدانم که جزو منافقین بود. شما ایشان را میشناسید؟ مرحوم بهشتی گفتند: خیر و ادامه دادند: فردی این آقا را برای کار فنی در دفتر حزب معرفی کرده است.
*چه کسی کلاهی را معرفی کرده بود؟ شهید بهشتی در این مورد حرفی نزدند؟
متاسفانه الان دقیقا یادم نیست که چه شخصی کلاهی را به شهید بهشتی معرفی کرده بود. در نهایت من به این نتیجه رسیدم که کلاهی به دنبال حرکت مشکوکی در دفتر حزب است. چون آن موقع سران نظام مانند شهید بهشتی، مرحوم هاشمی، مرحوم شهید باهنر، مرحوم موسوی اردبیلی و ... در دفتر حزب جمهوری اسلامی رفت و آمد داشتند. بعدا هم که منافقین با استفاده از کلاهی آن نقشه انفجار دفتر حزب را طراحی کردند.
*بعد از این که به شهید رجایی درباره مشکوک بودن کارهای کشمیری گفتید ایشان چه گفتند؟
بعد از این که من این حرفها را به شهید رجایی زدم ایشان مدتی بعد با من تماس گرفتند و گفتند که به کشمیری مشکوک شدهاند و متوجه نفوذی بودن او شدهاند.
*چه زمانی شهید رجایی این را به شما گفتند؟
دقیقا کمتر از یک روز قبل از حادثه انفجار نخستوزیری، شهید رجایی با من تماس گرفته بودند و این موضوع را به من گفتند و قرار شد فردای آن روز به نخستوزیری بروم و با آقای رجایی درباره کشمیری بیشتر حرف بزنیم و ببینیم باید چه کار کنیم. اما فردا کمی از ظهر گذشته بود که وقتی به طرف نخستوزیری رفتم متوجه شدم انفجار رخ داده است.
متاسفانه در دفتر نخستوزیری سهلانگاری زیاد بود؛ یعنی بعضی از آنهایی که مسئول اطلاعات و امنیت نخستوزیری بودند خبره و حرفهای نبودند. نفوذیها هم از این فرصت استفاده میکردند. کشمیری به عنوان جانشین دبیر شورای امنیت در این سهلانگاری نقش کلیدی را بر عهده داشت و توانست با نفوذ خود یک فاجعه بزرگ را رقم بزند.
*از شما ممنونم که وقتتان را در اختیار ما قرار دادید. اگر صحبت دیگری دارید که میخواهید اضافه کنید بفرمایید.
من هم از شما ممنونم. نکته دیگری نیست. انشاالله بتوانیم راه شهیدان به ویژه شهید رجایی و شهید باهنر را ادامه دهیم و آنها از ما راضی باشند. موفق و موید باشید.