دنبال عذرخواهی نیستم فقط پیکر شوهرم را بازگردانید +عکس
«از مسؤولان میخواهم کمک کنند پیکر شوهرم بازگردد. وقتی فکر میکنم او چطور از دنیا رفته است آنقدر ناراحت میشوم که آرزو میکنم ایکاش خودم هم بمیرم.»
خبرگزاری فارس: چند روز قبل خبری عجیب و تاسف بار در رسانهها منتشر شد که طی آن یکی از جانبازان اعصاب و روان سالهای دفاع مقدس در یکی از مناطق تهران گم شده و مدتی بعد در یکی از شهرهای افغانستان فوت میکند.
بنا بر این گزارش، شهید قاسم رضایی جانباز خراسانی که به همراه خانواده خود برای دیدار با یکی از بستگان به تهران آمده بود؛ در یکی از بوستانهای منطقه افسریه گم میشود و به دلیل تشابه چهره وی با اتباع افغانستانی، به این کشور فرستاده شده و در آنجا، در گمنامی فوت میکند.
برای بررسی بیشتر این موضوع، با خانم «معصومه لوطیزاده» همسر وی در مشهد گفتگو کردیم تا ببینیم اصل ماجرا چه بوده، کدام نهادها باید پاسخگو باشند و اصلا آیا کسی پیگیر این ماجرا شده است؟
* برای شروع بفرمایید که شما چه سالی با جناب آقای رضایی ازدواج کردید و اصالتا اهل کجا هستید؟
قاسم رضایی متولد سال ۴۶ اصالتا اهل فریمان مشهد بود و همانجا هم به دنیا آمد. من هم اصالتا کرمانی هستم، ولی در مشهد به دنیا آمدم.
ما سال ۶۸ با هم ازدواج کردیم و ۶ فرزرند داریم و ساکن منطقه گلشهر مشهد هستیم.
* وضعیت ایشان بعد از جانبازی چطور بود؟ خصوصا اینکه ایشان جانباز اعصاب و روان هم بودند.
به قدری حالش بد میشد که گاهی هرچه دستش میآمد از خیابان جمع میکرد میآورد به دیوان خانه آویزان میکرد و متوجه هم نبود که چه میکند.
یک بار ما را در خانه حبس کرد و میخواست به همراه خانه آتشمان بزند. من تنها کاری که توانستم انجام بدهم این بود که پسر بزرگم را از یک پنجره کوچک به بیرون بفرستم تا برود به عمویش اطلاع دهد.
او هم عمویش را صدا زد و آنها آمدند و ما را نجات دادند، اما خانه آتش گرفت.
یک بار هم هر چه مدرک داشت آتش زد. برای همین تمام مدارکش المثنی است.
یک بار به او گفتم به بنیاد شهید برود تا مدارک جانبازیاش را تهیه کند و بتوانیم او را درمان کنیم، اما هر چه میگفتم قبول نمیکرد و میگفت: من کار را برای رضای خدا انجام دادم. تا اینکه بالاخره حالش رو به وخامت گذاشت. من مدارکی که داشتیم را به بنیاد شهید بردم و با مشقت زیاد ۵ درصد، ۵ درصد توانستم ایشان را با ۳۰ درصد جانبازی در بنیاد پرونده تشکیل دهم.
همسرم روز به روز حالش وخیمتر میشد. بدون اینکه بخواهد در خانه اذیت میکرد، گاهی با سنگ به دنبال مردم محل میافتاد. آنها هم میدانستند که وضعیت قاسم چطور است و دست خودش نیست و برای همین مراعات میکردند.
یک سری قرص میخورد تا بتواند بخوابد؛ قرصهایی که حتی یک فیل را میتوانست از پا دربیاورد. وقتی این قرصها را میخورد بدنش کرخت میشد و مثل یک تکه گوشت میافتاد.
اگر کسی با او صحبت میکرد کاملا متوجه رفتار نامتعادلش میشد. من هیچ وقت نمیتوانستم با همه این سختیها او را تنها بگذارم، چون دوستش داشتم. او مرد خوبی بود. مدتی در شهرداری کارگری کرد، اما آنقدر رفتارش نامتعادل بود که دیگر نتوانست برود و آنها هم اخراجش کردند، اما من رفتم آنقدر گریه و زاری کردم و گفتم او دست خودش نیست، جانباز است تا آنها قبول کردند برایش بیمه از کار افتادگی رد کنند.
معرفی نامه بنیاد شهید به وزارت خارجه برای پیگیری موضوع در مرداد ۹۷
* چقدر حقوق میگرفت؟
ماهی ۸۰۰ هزار تومان به عنوان حقوق پرداخت میکردند. چند باری هم به بنیاد رفتم و خواهش کردم از بیمه آنجا استفاده کنیم، اما گفتند نمیشود. میگفتند مگر میخواهید از چند جا بیمه بگیرید؟
* یعنی بنیاد هیچ کمکی به شما نکرد؟
تنها تسهیلاتی که من این سالها از بنیاد گرفتم یک وام ۱۲ میلیونی مسکن است که هنوز هم نتوانستم قسطهایش را بپردازم.
* ماجرای ناپدید شدن ایشان کمی در رسانهها کمی ضد نفیض بود. مثلا گفتند در تهران گم شده و به افغانستان فرستاده شده، ولی پلیس تهران این مسئله را رد کرد. بفرمایید دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
خواهر من در محله افسریه تهران زندگی میکند. سال گذشته برای سفر سه روزه به تهران آمده بودیم تا بعد از آن به قم برویم. شب برای اینکه بچهها تفریحی کرده باشند به همراه خانواده خواهرم به پارکی در افسریه رفتیم. به قاسم قرص داده بودم، اما بلند شد برود سیگار بکشد. همین که بلند شد برود گفتم بنشین گم میشوی. او هم به حرف من گوش کرد. چند دقیقه بعد همین که سرمان را برگرداندم فکر میکنم به دقیقه هم نکشید که دیدیم قاسم نیست. تمام پارک را دنبال او گشتیم.
یک کانکسی برای نیروی انتظامی در پارک بود. ابتدا به آنجا مراجعه کردیم، اما وقتی دیدیم خبری نیست فردای آن روز به نیروی انتظامی در خیابان نبرد تهران مراجعه کردیم و اولین پرونده را همانجا تشکیل دادیم.
در این مدت خیلی دنبالش گشتیم. پسر بزرگم هر هفته با چند تن از دوستانش به تهران میآمد تا شاید ردی از پدرش پیدا کند تا اینکه یک روز با ما تماس گرفتند و گفتند همسر شما، چون شبیه افغانستانیها بوده از اصفهان توسط ماموران رد مرز شده و از زابل او را به افغانستان فرستادند.
مجددا به اداره مهاجرین در مشهد رفتم تا کارش را پیگیری کنم.
آنجا مشخصات قاسم را دادم. آنها هم عکسی را نشانم دادند که قاسم نبود. خیلی گریه کردم و با التماس از کارمندان آنجا خواهش کردم که عکس شوهر من را هم بزنند شاید او هم پیدا شود.
آن کارمند گفت: سیستم ما سراسری است و اگر همسرت اینجا باشد پیدا میشود. وقتی مشخصات را زد ۱۰ دقیقه بعد او را پیدا کردند و مشخص شد همسر من در افغانستان از شدت سرما و نداشتن جا، درحالیکه تنها پلاستیکی روی خود کشیده بود، بعد از ۴ روز گرسنگی فوت کرده است.
آگهیای که خانواده شهید برای پیدا شدن او داده بودند
* بالاخره از اصفهان رد مرز شده بود یا تهران یا قم؟
آنجا فهمیدیم که اصلا از قم این اتفاق افتاده.
* یعنی شوهر شما از تهران به قم رفته بود؟
بله. ما هم اصلا فهمیدیم چطور از قم سر درآورده.
من به دادسرای قم رفتم و شکایت کردم. یکی از ماموران آنجا به من گفت: خانم با مامور دولت نمیتوانید کاری کنید. او کارش را انجام داده و شوهرت هم هیچ مدرکی همراهش نبوده، گفتم حتی غریبهها هم اگر با شوهرم صحبت میکردند متوجه میشدند که او حالت عادی ندارد. آیا شما هر کسی که مدرک دنبالش نباشد بدون هیچ حساب و کتاب به افغانستان میفرستید؟ الان من هم مدرک دنبالم نیست پس چرا من را نمیفرستید؟ اما باز هم جواب درستی به من ندادند و من را رد کردند.
حدود ۲ هفته پیش حکم منع تعقیب آمد که من اعتراض دادم و الان منتظرم جوابش بیاید.
* از طرف بنیاد کسی پیگیر کار شما شد؟
دیروز از بنیاد شهید به خانه ما آمدند و قرار شد پیکر همسرم را برگردانند.
مدارک ما را هم برای پیگیری گرفتند و البته گفتند که چرا رفتید با رسانهها صحبت کردید؟
من هم گفتم در این یک سال همه جا رفتم و کسی جوابم را نداده است.
الان هم به دنبال عذرخواهی نیسیتم، فقط میخواهیم که پیکر شوهرم را برگردانند
محل دفن او را مشخص است، اما نمیدانند در کدام قبر دفن شده است. حالا هم تنها خواستهای که ما داریم این است که پیکر همسرم را به ما برگردانند.
من ۶ فرزند دارم و نمیدانم جواب آنها را چه بدهم. از مسئولینی که دستشان میرسد میخواهم کمک کنند پیکر شوهرم برگردد. وقتی فکر میکنم او چطور از دنیا رفته آنقدر ناراحت میشوم که آرزو میکنمای کاش خودم هم بمیرم. تصور اینکه او در آن روزها چه کشیده، برایم غیرقابل تصور است.