مادر داماد، پسر همسایه را برای دوستی شوم سراغ عروس فرستاد!
هنوز شش ماه از عروسی پسرم نگذشته بود که ناگهان نقشهای به ذهنم افتاد تا بتوانم او را نسبت به همسرش بدبین کنم. به همین دلیل سراغ پسری که در همسایگی منزل عروسم بود رفتم و ...
رکنا: هنوز شش ماه از عروسی پسرم نگذشته بود که ناگهان نقشهای به ذهنم افتاد تا بتوانم او را نسبت به همسرش بدبین کنم. به همین دلیل سراغ پسری که در همسایگی منزل عروسم بود رفتم و ...
وقتی «رضا» دو ساله بود، خواهرم، «مریم» را به دنیا آورد و از همان زمان من با خواهرم قرار گذاشتم که وقتی بچههای ما بزرگ شدند، با هم ازدواج کنند. کم کم این موضوع در همه فامیل پیچید و همه منتظر بودند تا این دختر و پسر زودتر بزرگ شوند و عروسی آنها را ببینند، اما قضیه آن طور که من میخواستم پیش نرفت، چون رضا در دانشگاه به یکی از همکلاسی هایش علاقهمند شد و یک روز آمد و گفت: من همسر دلخواهم را پیدا کردم و میخواهم با او ازدواج کنم.
من که از این حرف پسرم شوکه شده بودم، گفتم: تو باید با دخترخاله ات ازدواج کنی! من و خاله ات تمام حرفها و قرار و مدارها را گذاشته ایم و اگر تو این کار را نکنی، آبروی ما بین فامیل میرود. رضا حرفم را قطع کرد و گفت: من هیچ علاقهای به مریم ندارم و نمیتوانم با او زندگی کنم. شما هم نباید از جانب خودتان برای ما تصمیم میگرفتید. خلاصه هر چه اصرار کردم فایدهای نداشت و رضا با دختر مورد علاقه اش ازدواج کرد.
من که از این موضوع خیلی ناراحت بودم و نمیتوانستم یک غریبه را به عنوان عروسم قبول کنم، تا میتوانستم به او بی اعتنایی میکردم و با گوشه وکنایه آزارش میدادم. هر کاری که از دستم بر میآمد میکردم تا او را از خودم برنجانم و کاری کنم تا از زندگی پسرم بیرون برود، اما هر چقدر من به او بد میکردم، عروسم بیشتر به من محبت و سعی میکرد تا دل مرا به دست آورد، ولی افسوس که کینه و نفرت چشمانم را کور و گوش هایم را کر کرده بود.
هنوز شش ماه از عروسی پسرم نگذشته بود که نقشهای به ذهنم آمد تا بتوانم او را نسبت به همسرش بدبین کنم به همین دلیل سراغ پسری که در همسایگی منزل عروسم بود رفتم و با دادن مبلغی از او خواستم تا برای عروسم مزاحمت ایجاد کند و به پسرم بگوید که قبلاً با همسرش ارتباط داشته است.
بالاخره نقشه شیطانی من جواب داد و کار پسر و عروسم به دعوا و دادگاه کشید و سرانجام از یکدیگر جدا شدند. بعد از طلاق پسرم از همسرش، آرام آرام او را متقاعد کردم که هیچ کس به اندازه فامیل به درد آدم نمیخورد و بعد همراه با او، به خواستگاری دختر خواهرم رفتم و مقدمات عروسی او را با پسرم فراهم کردم.
زن آه بلندی کشید و گفت: افسوس که پسرم از زندگی با دخترخاله اش خیری ندید، چون آنها صاحب دو فرزند معلول شدند و مریم که تحمل این شرایط را نداشت، از او جدا شد و به دنبال زندگی خودش رفت و پسرم هم از آن روز به بعد دچار افسردگی و ناراحتی روحی شدید شد.
من که خودم را مقصر اصلی این ماجرا و عامل از هم پاشیده شدن زندگی تنها پسرم میدانستم و از این بابت احساس گناه میکردم، به این فکر افتادم تا همسر اول پسرم را پیدا کنم و از او به خاطر بدیهایی که در حقش کردم، حلالیت بطلبم، ولی هر چه گشتم نتوانستم نشانی از او به دست بیاورم.
به مشهد رفتم تا در حرم برای گناهی که بابت پسرم و عروسم مرتکب شده بودم توبه کنم. بعد از زیارت با غصهای در دل راهی مسافرخانه شدم، اما هنگامی که میخواستم از خیابان عبور کنم، تصادف Crash کردم و مرا به بیمارستانی در مشهد منتقل کردند، بعد از چند روز که در کما بودم، به هوش آمدم و با تعجب دیدم پرستاری که کارهای مرا انجام میدهد، همسر اول پسرم است.
از این که او را پیدا کرده بودم، خیلی خوشحال شدم، او هم با روی باز از من مراقبت میکرد. او گفت که بعد از جدایی از پسرم، ادامه تحصیل داده و در رشته پرستاری قبول شده است و بعد هم با یک پزشک Doctor ازدواج کرده و در این بیمارستان مشغول به کار شده و اکنون هم مادر یک دختر هشت ساله است.
در دلم به خودم نفرین میکردم و میگفتم ببین چطور عروسم بعد از جدایی از پسرم خوشبخت شده و فقط رضا بود که به خاطر لجبازی بی مورد من زندگی اش از هم پاشید. نمیدانستم چطور باید ماجرا را برایش تعریف کنم، خلاصه بعد از کلی کنجار رفتن با خودم، حرفم را زدم و گفتم من باعث و بانی از هم پاشیده شدن زندگی او و پسرم شدم. او وقتی حرفهای مرا شنید، قطرات اشک از گونه هایش جاری شد و از اتاق بیرون رفت، اما یک ساعت بعد برگشت و گفت: عزیز خانم شما را بخشیدم، میبینی که من زندگی خوبی دارم، ولی شما با این کار زندگی پسرت را نابود کردی!