بژی ایران، بژی کردستان
روایت میدانی از روستای «دَری» در کردستان که یازده سرباز وطن در آن پرپر شدند
سلامان: روستا با صدایی توفنده شروع کرد به لرزیدن. مثل صحنهی یک ارکسترسمفونی سهمگین، همه چیز داشت. از صدای ریز و بم و گروه کُر گرفته تا تماشاچی. کوهها هم در نقش دستگاه صوت، صداها را توی کوه میچرخاندند. شب بود و روستاییها از خواب پریده، روی ایوانها ایستاده بودند و به چشمهاشان سرمهی ترس میکشیدند. اولش صدا بود فقط، بعد نور. تقریباً همه حدس میزدند که چه شده. از پارسال که پایگاه نظامی قدیمی دوباره راه افتاد، حزبیها به میدان اصلی روستا آمدند و تهدید کردند اگر کسی با سپاهیها همکاری کند، خانهاش را به آتش میکشند؛ و حالا صدای تیر و ترکش از بالای روستا یعنی همان پایگاه میآمد. بعید بود به خود روستا حمله کنند؛ بین کردها بدنامی داشت. هرچند اکثر نیروهای پایگاه هم کُرد بودند، ولی بهانه این بود که زیر نام سپاهاند. حجم صدا و نور و درگیری آنقدر زیاد بود که کسی جرئت نکرد از خانه خارج شود. مردم از نیمهشب تا اذان صبح که شدت درگیری کم شد، منتظر ماندند. چند جوان از اهالی روستا هم توی پایگاه بودند و خانوادهشان در هول و ولا. بعد از اذان مردها به سمت پایگاه حرکت کردند تا اگر میشود کمکی برسانند، ولی نظامیها که مجروح هم شده بودند از ورود اهالی به خاطر خطرات احتمالی جلوگیری کردند. تعدادی از تروریستها کشته شدند و بعضیشان هم فرار کردند. نیروهای کمکی که رسیدند کار تمام شده بود. تروریستها غافلگیرانه و ناجوانمردانه در نیمهشب به پایگاه خمپاره زده بودند. یکی از خمپارهها به زاغهی مهمات خورده بود. نیروها را هم با قناسه زده بودند. از قبل برنامهریزی داشتند و اکثرشان هم از کردهای غیرایرانی بودند؛ از سوریه و ترکیه.
***
بیست روزی از حادثهی تلخ تروریستی مریوان میگذشت که فرصتی شد در سفری دو روزه مریوان و آن پایگاه و روستایی را که پژاک در آن عملیات کرده از نزدیک ببینم. ساعت پنج و نیم صبح میدان آزادی سنندج قرار گذاشته بودم. دیر رسیدم. ساعت پنج و نیم تازه اتوبوس رسیده بود به پیچ کوهستانی نزدیک سنندج. در خواب و بیداری و تاریکروشن صبح، پیچ به نظرم نمادی از پیچیدگی و زیبایی کردستان آمد. ساعت شش و نیم صبح به میدان آزادی رسیدم و از آنجا با گروهی رسانهای راهی مریوان شدم. جاده یکبانده و کوهستانی بود و پر از کامیون و تریلرهای حمل سوخت از عراق. دو ساعتی طول کشید تا به سهراهی (بکره) رسیدیم و از آنجا یک مینیبوس بنز قدیمی و محلی روستا را سوار شدیم. پیشنهاد دوستان گروه رسانهای بود. بیشتر برای اینکه به عنوان غیربومی توی چشم نباشیم. نشانی از امنیتی بودن منطقه؛ چیزی که کمی جلوتر بیشتر درک کردم.
***
نیم ساعت که گذشت به تابلوی خوش آمد روستای «دَری» رسیدیم. یعنی همان جایی که ۱۱ نفر شهید داد و ۸ نفر جوان کرد در آن مجروح شدند؛ جایی در ۴۰ کیلومتری مریوان. پایگاه سپاه بالای روستا ساخته شده و یک سال و نیم است که راه افتاده و عملاً منطقه را برای گروهکها ناامن کرده است. روستا حدود ۲۱۵ خانوار دارد؛ میشود۹۵۰ نفر جمعیت. اکثراً هم پیرو اعتقادات شیخ عثمان سراجالدینی هستند که اتفاقاً با اعتقادات گروههای تروریستی مثل کومله و پژاک در تضاد است.
اولین گروه غیرنظامی بودیم که به منطقه میرفتیم. نمیدانم چرا کسی قبلاً آنجا نرفته است. شاید دلیلش امنیتی بودن منطقه باشد. آنتن گوشیها که رفت، فضا را برای ما سینماییتر کرد. هرچند بعدش فهمیدیم قطعی موبایل ربطی به ماجرای اخیر ندارد. از جادهی اصلی کمی دور شدیم. گرما هم بیشتر شده بود. سر پیچ روستا دو نیروی سپاه را دیدیم که نگهبانی میدادند. البته سرباز نبودند. حضورمان کمی برایشان عجیب بود. تا سلام و علیک کنیم از بیسیم صدا آمد که «اونجا چه خبره؟ اینا کیاند؟» دور و اطراف را نگاه کردم و نفهمیدم از کجا ما را میپایند. از گرما خسته و کلافه بودند، ولی با تجهیزات کامل جاده و کوه مقابل را زیر نظر داشتند. گفتند وارد روستا که میشوید مراقب کردهای سوری و ترک باشید، دور و بر مسجد پُرند. شاخمان در آمد. البته راهنمای گروه گفت: همچین خبری نیست. با مینیبوس بنز قرمزرنگ وارد میدان اصلی روستای دری شدیم. وسط میدان اصلی روستا منتظر کردهای اجنبی بودیم، ولی به جز چند شعار نژادپرستانه اثری ازشان نبود. چند پیرمرد و بچه دور میدان نشسته بودند. از حضور این همه آدم شهری تعجب کرده بودند. میشد از چشمهایشان این را خواند. هرچند مهربانی و لبخند روستایی هم روی صورتشان بود.
از مینیبوس پیاده شدیم و رفتیم سراغ همان پیرمردها. گفتیم خبرنگاریم و میخواهیم دربارهی مشکلاتتان گزارش تهیه کنیم. با مهربانی گفتند صبر کنید دهیار بیاید از او سوال کنید. خیلی طول نکشید که یخشان آب شد. پیرمردها و پیرزنها میآمدند و میرفتند و به زبان کردی از هر دری حرف میزدند. طرح هادی به این روستای مرزی رسیده بود. آب و برق و گاز و تلفن خانگی و حتی اینترنت پرسرعت هم داشتند. به قول خودشان از ریز به ریز اتفاقات روز جهان باخبر بودند. آنتن موبایل و مدرسهی روستا بزرگترین مشکلشان بود. البته اگر حضور گروهکهای تروریستی را سوا کنیم. حتی کوچههای روستا هم سنگفرش بود. از شیکترین روستاهایی بود که تا حالا دیدهام.
***
مردم روستا با قاطعیت میگفتند گروهکها جایی در روستا ندارند. خودشان هم میدانستند دلیل حضورمان فقط بررسی مشکلات نیست. البته پژاک کنار مسجد روستا بود و نبود. کمی در روستا چرخیدیم. از شعار «بژی کومله» و شعارهای دیگر فهمیدیم ردّشان در روستا هست؛ هرچند کم. اهالی میگفتند از پارسال که سپاه تصمیم گرفت پاسگاه قدیمی روی تپه را بازسازی و عملیاتی کند، پژاک به روستا آمده و گفته هر کسی که به سپاه کمک کند خانهاش را آتش میزنیم. مردم روستا بیرونشان کردند. مردم عموماً کاری با آنها ندارند، ولی گروهکها ولکن نیستند و به خاطر ضعف فرهنگی و پانکردیسم، بین تعداد کمی از مردم نفوذ کردند. گاهی برای گرفتن آذوقه یا توجیه مردم به آنجا و روستاهای اطراف سر میزنند. طبیعت خاص منطقه که جنگلهای بلوط و کوهستان باشد هم به حضورشان در منطقه کمک کرده؛ هرچند با سختی. ولی هر جور هست با وعده و دروغ و گاهی هم با زور کارشان را پیش میبرند.
پسر یکی از پیرمردهایِ دور میدان از مجروحان حادثهی اخیر بود. با قناسه شانهی پسر را زده بودند. اسمش فایق رسایی بود. میگفت: بعد از اتفاق تا از اذان صبر کردهاند، بعدش با مردان روستا به سمت پایگاه رفتند، ولی نیروها اجازه ندادند قاطی ماجرا شوند. آتشی را که از آتش پایگاه به جان پیرمرد افتاده بود، در حرفهایش میشد حس کرد. هرچند خیلی خوشحال بود که پسرش جان سالم به در برده، ولی از این اتفاق ناراحت بود. نه فقط او، همه سعی میکردند جلوی ما ناراحتیشان را ابراز کنند. یکی از بچهها ازشان خواست با دوربین مصاحبه کنند، ولی کسی راضی به این کار نشد. حوصلهی گروهکها را نداشتند. بههرحال ممکن بود همین امشب با یکیشان چشم تو چشم شوند. میگفتند فقط دهیار میتواند به مصاحبه راضیشان کند، ولی تا وقتی که ما توی روستا بودیم از دهیار هم خبری نبود.
مردم میگفتند تروریستها گاهی یک شب در میان میآیند و گاهی شش ماه یک بار. برنامهشان مشخص نیست. معمولاً هم غیرایرانیاند. اعضای ایرانی گروهکها در کشورهای دیگر فعالاند و خب معلوم است که دلایل امنیتی دارد. حرفشان هم به مردم این است که با دستگاههای اطلاعاتی و نظامی ایران همکاری نکنید.
اتفاق اخیر به جز شهید و مجروح، برای مردم روستا مصائب دیگری هم داشته. همان شب حزبیها بعضی از چراگاههای طبیعی و زمینهای کشاورزی را به آتش کشیده بودند. بعضی مردم محلی میترسیدند بروند چراگاه. در حالیکه زندگیشان وابسته به همین دام و چرا بود.
دو ساعتی آنجا بودیم. هوا حسابی تبدار بود. وسط حرف زدن و چرخیدنهایمان پیرزنی کرد یک پارچ بزرگ دوغ محلی آورد. توی دوغ نعنا هم ریخته بود. جگرمان حال آمد. پیرزن سر حرفش که باز شد گفت: خیلی از شهدای پایگاه برای بردن آب یا مایحتاج سری به داخل آبادی میزدند و با جوانهای همین روستا دوست بودند.
دوباره سوار مینیبوس قرمز شدیم و راه افتادیم. بعد از روستا دوباره همان جایی که دو نیروی سپاه ایستاده بودند، ترمز کردیم. پایگاه همان بالا بود. با جادهای خاکی و سربالایی تندی که جز تویوتا چیزی نمیتوانست از آن بکشد بالا. ماشین را پارک کردیم تا بقیهی راه را پیاده برویم که فرماندهی پایگاه به همان دو نیرو خبر داد نگذارند جلو برویم. گفتند با وجود اینکه هماهنگی شده، ولی به خاطر بند یکم نمیتوانیم از پایگاه دیدن کنیم. از همان جا بالای کوه را نگاه کردیم. هیچ کاری از دستمان بر نمیآمد. گاهی قوانین نظامی را نمیتوان تکان داد. تویوتایی جاده را گرفته بود و دود پشت سرش قیقاج میرفت.
بعد از روستا به مریوان رفتیم. میخواستیم چندتایی از خانوادهی شهدا را هم ببینیم. مریوان شهری جادویی است. خانهها دور دریاچه زیبای زریبار ساخته شدند و از وسط شهر میتوان دریاچه را دید. معماریاش تقریباً شبیه ماسوله و پاوه است. از کوچههای تنگ و سربالاییها گذشتیم و به خانهای کوچک رسیدیم که شهید شادمان مرادی بعد از مدتها خریده بود تا همراه همسر و دختر یازده ماههاش «آیسا» در آن زندگی کند، ولی اجل مهلتش نداد. شهید شادمان دهههفتادی بود. توی خانه به رسم این دیدارها گذشت. از خوبیهایی شهید گفتند تا به وصیت عجیبش رسیدیم. شادمان وصیت کرده بود از حقوقش شصت درصد به دخترش برسد، بیست درصد به همسرش، ده درصد به فقرا و ده درصد هم به مسجد روستا. کسی از این ماجرا خبر نداشت.
آخرین نفری که با شهید شادمان صحبت کرده بود برادرش بود. او هم نظامی بود و در نقطهی دیگری از منطقه خدمت میکرد. میگفت: برادرش آن شب خبر داده که اوضاع منطقه خوب نیست و او هم دلداریاش داده، ولی ساعت شش صبح بعد از چند ساعت بیخبری و خاموش شدن گوشی، خبر شهادت برادرش را میشنود. مادر شهید هم با جدیت گفت: انتقام فرزندش را میخواهد.
بعد از این خانه، دوباره کوچه پسکوچههای تنگ را بالا رفتیم تا به خانهی شهید عبدالرحمن خالدی رسیدیم؛ یکی دیگر از شهدای آن شب. در اتاق پذیرایی خانه نشسته بودیم که مادر شهید با لباس محلی و تسبیح به دست داخل شد. زن آرام و قرار نداشت. آنقدر گریه کرده بود که صدایش خش برداشته بود. با همان صدا و اشک تازه میگفت: مهمانان عبدالرحمن خوش آمدید، شما به خاطر پسرم آمدهاید، قدمتان روی چشم.
مادر مویه میکرد. انگار چارِهی دیگری برایش نمانده باشد. با صدای بلند میگفت: پسرم جوان بود، نمیتوانم نبودش را تحمل کنم. پدر شهید عبدالرحمن مرد میانسالی بود که با صدای بم مردانهاش از داغ پسرش نالان بود. پدر میخواست که مسئولان انتقام پسرش را از دشمنان بگیرند و برای این کار حاضر بود که با پای برهنه کوه به کوه برود و تا آخرین قطرهی خونش بجنگد.
محراب عبدی، قانع کرم ویسه، فرزاد رحیمی، ابراهیم حضرتی، عبدالرحمن خالدی، ایرج رحیمینیا، آرام فیضی، شادمان مرادی، برهان معینپور، طالب محمودی و پاسدار وظیفه آرش رضایی، یازده عزیزی بودند که در حملهی تروریستی به پایگاه نظامی در نزدیکی روستای دَری شهرستان مریوان به شهادت رسیدند. شرایط طوری نبود که به خانهی تک تکشان سر بزنیم. این حادثه و شهدایش به شکل عجیبی دیده نشدند. پدر شهید مرادی میگفت: خیلی ناراحتم که پسرم را اینقدر مظلومانه و غریب شهید کردند. میگفت: کاش لااقل مرد بودند و رودررو با پسرم میجنگیدند، نه اینکه مثل دزدها شبانه و وقت خواب بیایند.