من و ۱۰۰ دختر معلولم +عکس

ماجرای او درست از وقتی شروع شد که دخترش با فلج مغزی به دنیا آمد. وقتی در اوج ناامیدی دختر معلولش جلوی چشمان ناامید پدر، قد می‌کشید. حالا نوبت یک نهیب بود تا زندگی او را متحول کند.

کد خبر : 854533

مجله فارس پلاس:چرخ‌های جلویی ویلچر را بلند می‌کند و روی پله اول می‌گذارد. بعد، نفسش را در سینه حبس می‌کند، با فشار مضاعف ویلچر را روی بدنه پل قرار می‌دهد و همان‌طور که مراقب بدقلقی‌های ویلچر است که در شکاف میله‌های پل فلزی بوستان نیفتد، زمزمه می‌کند: «به این می‌گویند آخرِ مناسب‌سازی.»، اما حواسش به روحیه حساس دختر نوجوان راکب ویلچر هست که با خنده خطاب به او می‌گوید: «روبه‌راهی عمو؟ خیال کن آمده‌ای تئاتر!» باقی بچه‌ها هم همین‌طور با کمک پدرانه‌اش آماده یک تفریح دلچسب در فضای بوستان می‌شوند؛ و وقتی از خستگی می‌پرسیم، لبخند بر لب می‌گوید: «نه لذتش بیشتر است.» خدمت بی‌منت به بچه‌های معلول، برنامه همه روز‌های «محمدرضا شیرعلی‌خانی» در ۱۲ سال اخیر بوده؛ مرد دریادلی که حالا بیش از ۱۰۰ دختر معلول او را پدر خود می‌دانند.

در پیگیری حقوق بچه‌های معلول، نه کوتاه می‌آید و نه اهل غر زدن است. یکی‌یکی ویلچر بچه‌ها را از موانع موجود در بوستان عبور می‌دهد و دور بساط دورهمی شان مستقر می‌کند و می‌گوید: «فقط تعداد انگشت‌شماری از مکان‌های عمومی برای حضور معلولان مناسب‌سازی شده است و بچه‌های ما همیشه برای ساده‌ترین تفریحات حتی رفتن به بوستان هم به‌سختی می‌افتند. به همین دلیل بسیاری از معلولان ترجیح می‌دهند اصلاً از خانه خارج نشوند؛ اما اینکه دیگران ازجمله مسئولان به فکر معلولان نبوده‌اند، دلیل نمی‌شود ما هم دست روی دست بگذاریم و به منزوی شدن و افسردگی آن‌ها راضی شویم.» شیرعلی‌خانی ادامه می‌دهد: «به این نتیجه رسیده‌ایم که خودمان باید به فکر بچه‌هایمان باشیم. به همین دلیل با وجود همه سختی‌ها، برنامه مرتب دورهمی در بوستان‌ها و مناطق خوش آب و هوای خارج از شهر داریم و علاوه بر این با بردن بچه‌ها به تئاتر و سیرک و... سعی می‌کنیم آن‌ها را شاداب و سرزنده نگه‌داریم. باور کنید این بچه‌ها نه خوراکی، نه جایزه و نه هیچ چیز دیگری نمی‌خواهند. آن‌ها فقط می‌خواهند تفریح کنند، شاد باشند و بخندند.» هیچ چیز جز مهر پدری نمی‌تواند منشأ اینهمه دغدغه برای روحیه دادن به بچه‌های خاص شهر باشد: «اوایل فقط زهرا را بیرون می‌بردم تا روحیه‌اش شاد شود؛ اما این مرا راضی نمی‌کرد. دلم می‌خواست همه بچه‌ها مثل دختر خودم شاداب و بانشاط باشند. اینطور بود که کم کم به بقیه والدین هم پیشنهاد کردم با بچه‌هایشان همراه ما بیایند. مدتی که گذشت، آنقدر به بچه‌ها خوش گذشت و با من احساس راحتی کردند که دیگر مدام می‌پرسیدند: کی می‌رویم تئاتر؟ کی ما را می‌برید پارک؟ شمال نمی‌رویم؟ و...»

وقتی دنیا به آخر رسید...

به چهره بشاش و روحیه پرنشاطش که نگاه می‌کنیم، باورمان نمی‌شود از یک دالان دراز به رنگ ناامیدی گذشته و به امروز رسیده باشد. برایمان از ۱۹ سال قبل، وقتی که درست در چند قدمی خوشبختی، کاخ آرزوهایش را خراب شده دید، اینطور می‌گوید: «فقط ۳ ماه با در آغوش گرفتن اولین فرزندم فاصله داشتم که یک اتفاق، همه رویا‌های شیرینم را نقش بر آب کرد؛ همسرم از پله افتاده‌بود و پزشکان تشخیص دادند باید بچه را زودتر از موعد به دنیا بیاورند. عمل که انجام شد، گفتند: هم و غمشان بیشتر نجات مادر بوده. گفتند: اکسیژن دیر به مغز نوزاد رسیده. گفتند... نتیجه همه این‌ها خبری بود که دنیا را روی سرم خراب کرد؛ دختری که ماه‌ها منتظر به دنیا آمدنش بودم، به بیماری cp (فلج مغزی) مبتلا شده بود...» آن‌همه ذوق و شوق جایش را به افسردگی داد و قهرمان قصه ما فرصت چشیدن لذت پدر شدن را پیدا نکرد: «نمی‌توانستم بپذیرم دخترم با هم سن و سالانش فرق دارد، نمی‌تواند بدود و بازی کند، باید روی ویلچر بنشیند و به مدرسه استثنایی برود. نگاه‌ها، رفتار‌ها و حرف‌های اطرافیان و مردم کوچه و خیابان هم خیلی آزاردهنده بود و هر روز مرا از او دورتر می‌کرد. فراموش نمی‌کنم؛ یکی از نزدیک‌ترین کسانم با دیدن زهرای چند روزه گفت: ولش کن! این برای تو بچه بشو نیست!...»

قید کارم را زدم تا پدر بچه‌های مدرسه باشم

«این ماجرا حتی تا زمان مدرسه رفتن زهرا هم ادامه داشت. ۷ سال گذشته بود، اما نمی‌توانستم معلولیت او را هضم کنم. در هیچ کدام از کارهایش مشارکت نمی‌کردم و این‌طور بود که تمام مسئولیت‌های او به دوش همسرم، پدرم و مادرم افتاده بود. گذشت تا اینکه یک روز در مغازه‌ام باز شد و خانمی داخل آمد. گفت: آقای شیرعلی‌خانی؟ گفتم: بله. گفت: شما پدر زهرا هستید؟ وقتی تأیید کردم، با عصبانیت کیفش را روی پیشخوان کوبید و گفت: خجالت نمی‌کشید به مدرسه دختران سرنمی‌زنید و او را رها کرده‌اید؟! و در مقابل چشمان حیرت‌زده من کیسه‌ای پر از سوند و دارو را روی میز خالی کرد و ادامه داد: بروید خدا را شکر کنید که زندگی دخترتان به این‌ها وابسته نیست. زهرای شما که مشکلی ندارد. فقط روی ویلچر می‌نشیند. کمی فکر کنید و به خودتان بیایید. شما باید حامی دخترتان و کمک حالش باشید... آن خانم دلسوز دست بردار نبود و چند روز بعد دوباره آمد و بالاخره مجابم کرد به مدرسه دخترم سر بزنم.» خاطرات تلخ و شیرین ۱۲ سال قبل مثل فیلمی از جلوی چشم پدر دلشکسته دیروز و بمب روحیه امروز می‌گذرد و ادامه می‌دهد: «قدم گذاشتن در مدرسه و دیدن آن بچه‌ها همان و پابند محبتشان شدن، همان. با دنیای بچه‌ها که آشنا شدم، به تدریج شروع به مشارکت در انجام کار‌های مدرسه کردم. کم کم محبت و صمیمیت میان من و بچه‌ها آنقدر زیاد شد که دیگر همه آن‌ها مرا «بابا» صدا می‌زدند و مسئولان مدرسه هم هر کاری داشتند، مرا خبر می‌کردند. کار به جایی رسید که قید کار در مغازه را زدم و راننده آژانس شدم تا وقتم برای انجام کار‌های بچه‌ها آزاد باشد! حالا ۱۲ سال است شادی این بچه‌ها، شادی من و نارحتی شان، ناراحتی من است.» بحث که به اینجا می‌رسد، از مادر زهرا می‌پرسم: از اینکه آقای شیرعلی‌خانی از صبح زود تا بعدازظهر دنبال کار بچه‌های مدرسه است، ناراحت و گله‌مند نمی‌شوید؟ «مریم فروتن» لبخند بر لب می‌گوید: «خب بالاخره گاهی خسته می‌شوم، اما واقعاً راضی و خوشحالم که آقای شیرعلی‌خانی توانست با شرایط زهرا کنار بیاید و حالا تا این حد برای این بچه‌ها مؤثر است. این هم برای خودش خوب است، هم برای زهرا و هم برای پسر نوجوان‌مان. او رفتار مناسب و محبت به افراد معلول را از پدرش و من یاد گرفته و به دوستانش هم یاد داده است. چند روز که من بیمار بودم، تمام کار‌های زهرا را برادرش انجام می‌داد.»

برای عروس شدن دختر‌ها روزشماری می‌کنم

«نگاهشان کنید؛ کاری به کسی ندارند، سرگرم خوش و بش با هم هستند و با همین حداقل تفریح هم شادند. همه‌شان هم دنبال شوهر هستند.» محمدرضا شیرعلی‌خانی می‌خندد، اما خیلی جدی ادامه می‌دهد: «این دغدغه و آرزوی همه ما - والدین این بچه‌ها- ست و با توجه به رشد سنی دخترها، به این نیاز آن‌ها هم فکر کرده‌ایم. با این نگاه از مدتی قبل تلاش‌هایمان را برای تدارک یک فضای ویژه شروع کرده‌ایم تا از طریق آن بتوانیم برای فراهم کردن شرایط ازدواج بچه‌های cp، روشندل و ام اس فعالیت کنیم.» حال و هوایش تماشایی است وقتی با شوق و امید از برنامه‌هایشان برای این تشکل می‌گوید: «می‌خواهیم از طریق این تشکل و با حضور و مشارکت خانواده‌ها، زمینه آشنایی بچه‌ها با یکدیگر را در یک محیط مناسب فراهم کنیم تا انشاالله آن‌هایی که شرایط و روحیات مشابه دارند، بتوانند به طور جدی برای ازدواج اقدام کنند؛ و این، هرگز یک آرزوی دست نیافتنی نیست، چون ما سال قبل، ازدواج ۳ زوج از بچه‌های ام اس را جشن گرفتیم. این بچه‌ها هم مثل تمام انسان‌ها حق تشکیل زندگی دارند. این کار فقط روشنفکری، همت و حمایت والدین را می‌طلبد.»

انجمن مستقل بچه‌های cp؛ شاید خیلی نزدیک ۱۲ سال فعالیت شبانه‌روزی برای رفع مشکلات بچه‌های cp، او را به این نتیجه رسانده که تا یک سقف رسمی بالای سر این بچه‌ها نباشد، حرف‌های آن‌ها و والدینشان به خوبی شنیده نمی‌شود: «چند سالی است در فکر راه اندازی یک انجمن مستقل برای بچه‌های cp هستیم که جای خالی‌اش کاملاً احساس می‌شود. اگر چنین تشکلی باشد، خیلی راحت‌تر می‌توانیم مشکلات و نیاز‌های بچه‌ها را پیگیری کنیم. برخی مشکلات اجازه نداده تا امروز به این هدف مهم برسیم، اما به تلاش خود ادامه می‌دهیم و امیدواریم موانع هرچه زودتر رفع شود.»، اما اگر فکر می‌کنید آقای پدر تا آن زمان دست روی دست می‌گذارد، او را خوب نشناخته‌اید: «هر کجا در کوچه و خیابان بچه‌های cp را ببینم، جلو می‌روم و با پدر و مادرشان شروع به صحبت می‌کنم و می‌پرسم آیا درس می‌خواند، عضو انجمنی یا تحت پوشش بهزیستی است و... و در موارد مختلف به آن‌ها مشورت می‌دهم. گاهی جا می‌خورند و با تعجب نگاه می‌کنند؛ اما وقتی برایشان توضیح می‌دهم که خودم هم یک فرزند cp دارم، اعتمادشان جلب می‌شود. با خیلی‌ها از همین طریق دوست شده‌ام و هنوز هم ارتباط داریم. تمام دغدغه من این است که به هر شیوه‌ای که می‌توانم، به والدین این بچه‌ها آگاهی دهم و اگر مشکلی دارند، به آن‌ها کمک کنم.»

لازم باشد، گلریزان می‌کنیم ویلچر و واکر، وسایل ارتباطی بچه‌های cp با دنیای بیرون و در واقع پا‌های آن‌ها محسوب می‌شود. به همین دلیل است که پدر قهرمان قصه ما برای تأمین ویلچر این بچه‌ها به هر آب و آتشی می‌زند: «اگر بگویند یکی از بچه‌ها به ویلچر یا واکر نیاز دارد، از هر طریقی بتوانم پیگیری می‌کنم تا به نتیجه برسم. به هر کسی لازم باشد رو می‌زنم؛ کاری که برای بچه‌های خودم نمی‌کنم. اگر تمام این راه‌ها هم نتیجه ندهد، خودمان در همین گروه والدین بچه‌ها گلریزان می‌کنیم و آن وسیله را برای آن فرزند عزیز می‌خریم.»

او بابای همه ماست

خنده از روی لبش محو نمی‌شود. وقتی بابای مهربان جمع جعبه شیرینی به دست از او می‌پرسد: «کی برویم شمال؟» قند توی دلش آب می‌شود و با خنده می‌گوید: «هر وقت شما بگویید.» و زود حرفش را تکمیل می‌کند که: «مشهد هم خوب است ها... هم سیاحت است هم زیارت.» «زهرا فراهانی» که از فکر این سفر هم ذوق کرده، می‌گوید: «باعث و بانی همه اتفاقات خوب و شاد ما ازجمله دورهمی امروز، کسی است که بهتر است بگویم پدر همه ماست.» او لبخند برلب ادامه می‌دهد: «از زمان ورود به مدرسه با آقای شیرعلی‌خانی آشنا شدم و از همان لحظه اول، حس خوبی به ایشان پیدا کردم. در تمام این سال‌ها او خیلی مواقع جای پدر را برای تک تک ما پر کرده است و با بردنمان به مراکز تفریحی اجازه نداده در مقابل شهری که مناسب‌سازی نشده‌است احساس ضعف کنیم و خانه نشین شویم. جایتان خالی، هفته قبل لواسان بودیم و خیلی هم خوش گذشت.» «نگین عسگری» که قهرمان رشته ورزشی «بوچیا» ست هم می‌گوید: «خیلی سال است این گروه را داریم و با هم تفریح می‌رویم؛ از جشن‌ها و برنامه‌های ویژه معلولان گرفته تا تئاتر، سیرک و مسافرت. با هم شمال رفته‌ایم و امسال تابستان هم اگر قسمت باشد، می‌خواهیم دسته‌جمعی برویم مشهد. هماهنگی و زحمات تمام این برنامه‌ها با آقای شیرعلی‌خانی است. حتی حالا که دخترشان از مدرسه فارغ‌التحصیل شده هم ارتباطش را با ما قطع نکرده و همچنان هر کاری از دستش بربیاید برای ما انجام می‌دهد.» «یاسمن باراچی» هم ضمن قدردانی از حمایت‌های آقای شیرعلی‌خانی و انجمن اولیا و مربیان مدرسه، می‌گوید: «از مسئولان می‌خواهیم مثل این عزیزان به فکر ما باشند و شهر را برای حضور و فعالیت ما مناسب‌سازی کنند.»‌

اگر نباشد، مدرسه فلج می‌شود

خانم «عامری شهرابی (عسگری)» مادر نگین و عضو انجمن اولیا و مربیان مدرسه استثنایی کوشا بهتر از هر کس دیگری می‌تواند درباره عملکرد قهرمان قصه ما صحبت کند. او با اشاره به وجه دیگری از خدمت‌رسانی این پدر مهربان می‌گوید: «بسیاری از کار‌های مدرسه با کمک آقای شیرعلی‌خانی انجام می‌شود؛ بازدید از خانه بچه‌ها، رسیدگی به مشکلات خانواده‌ها و عیادت از بچه‌ها و حتی والدینشان. حتی در لحظات تلخ ما که به از دست دادن بعضی از فرزندان مدرسه مربوط می‌شود هم باز ایشان در وسط میدان بودند و با حمایت‌هایشان نگذاشتند خانواده‌های داغدار احساس تنهایی کنند. باور کنید بزرگ‌ترین اندوه ما این است که امسال دختر ایشان فارغ‌التحصیل شده و دیگر کمتر می‌توانیم از وجودشان بهره ببریم. البته همگی از ایشان خواهش کرده‌ایم باز هم در مدرسه حضور داشته‌باشند، چون اگر نباشند، یک پای کار‌های مدرسه می‌لنگد، چون فقط ایشان پدرانه برای بچه‌ها وقت می‌گذارند. ایشان فقط زهرا را فرزند خودشان نمی‌دانند بلکه به نگین، یاسمن و همه بچه‌ها هم مثل دختر خودشان محبت می‌کنند. به همین دلیل است که بچه‌ها ازجمله دختر خودم به او بابای مدرسه می‌گویند. جبران زحمات ایشان از عهده ما خارج است فقط از خدا می‌خواهیم به خود و خانواده‌شان سلامتی عطا کند که بزرگ‌ترین نعمت است.» «داود باراچی» پدر «یاسمن» هم می‌گوید: «اولین بار است که فرصت دست داده و من توفیق همراهی عزیزان در این دورهمی‌ها را پیدا کرده‌ام. همیشه همسرم در کنار دخترمان بوده و از آن طرف آقای شیرعلی‌خانی، این مرد شریف همیشه یار و مددکار بچه‌های ما بوده است؛ چه در مدرسه و چه در اردو‌های تفریحی. همیشه سپاسگزار لطف و زحمات ایشان بوده و هستیم.»

بابا؛ بال پرواز من «وقتی زهرا با معدل ۱۸.۷۵ دیپلمش را گرفت، به همان فردی که دلم را شکسته‌بود، زنگ زدم و گفتم: این همان دختری است که می‌گفتی برایم بچه بشو نیست. او حالا تمام زندگی من است و به او افتخار می‌کنم.» دختر بابا حالا کنکور داده و منتظر شروع مرحله دیگری از زندگی است. از زهرا می‌پرسم: «حسودی‌ات نمی‌شود که همه بچه‌های مدرسه بابای تو را پدر خودشان می‌دانند؟» می‌خندد و می‌گوید: «چرا، کمی حسودی می‌کنم آخر من روی بابا حساسم؛ اما بابا را فقط برای خودم نمی‌خواهم و خوشحالم که پدرم اینهمه مهربان است که همه دوستش دارند. هر بابایی اینطور نیست.» از همه دنیا، بابا برای زهرا کافی است: «یکی دو سال قبل که شهردار تهران با پیگیری‌های بابا به مدرسه‌مان آمد، از بچه‌ها می‌پرسید: چه هدیه‌ای دوست دارید؟ به من که رسید، گفتم: هیچی! گفتم: هر چیزی بخواهم، بابا برایم می‌خرد.» زهرا دلش می‌خواهد در رشته روانشناسی ادامه تحصیل بدهد و در نقش مشاور خانواده به هم‌نوعانش کمک کند.

این بچه‌ها افتخار ما هستند «این بچه‌ها نعمت‌های خدا هستند و ما شاکریم که لیاقت پرستاری از آن‌ها را به ما داده‌است. بچه‌های ما مشکلات فراوانی دارند و لازم است در زمینه رفت‌وآمد، هزینه تحصیل، هزینه درمان و... مورد حمایت بیشتری قرار گیرند؛ اما از همه مهم‌تر این است که باید نگاه مردم جامعه به این بچه‌ها تغییر کند.» داود باراچی در ادامه می‌گوید: «این بچه‌ها گرچه به لحاظ حرکتی دچار مشکل هستند، اما به لحاظ هوشی، بسیار قوی هستند و هر سال با نمرات خوب و عالی قبول می‌شوند. همه باید این درک را داشته باشند که خواست و اراده خدا در زندگی همه ما جاری است و اینکه ما بخواهیم این بچه‌ها را با یک نگاه دیگر ببینیم، کم‌لطفی به آن‌هاست. این بچه‌ها هم اعضای همین جامعه هستند و حق زندگی دارند و همه باید حقوق آن‌ها را محترم بشمارند.» خانم عسگری هم با اشاره به نگاه ناخوشایند برخی والدین به این بچه‌ها می‌گوید: «در مدرسه بعضی از والدین را دیده‌ام که خجالت می‌کشند فرزندشان را بیرون ببرند و ویلچرش را هل بدهند. این خیلی بد است و توهین به آن بچه است. آن‌ها باید بدانند این بچه‌ها مایه افتخار ما هستند. من به شخصه با افتخار دخترم را همه جا می‌برم و خیلی هم خوشحالم که خدا چنین نعمتی به من داده‌است. خدا ما را در جایگاه بالایی دانسته و برای ما ارزش قائل شده که این فرزندان را به ما داده‌است تا صبر و تحمل ما را محک بزند. ما این بچه‌ها را را رها نمی‌کنیم، برایشان وقت می‌گذاریم و به همه ثابت می‌کنیم که می‌توانیم این بچه‌ها را به یک جایی برسانیم.»

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: