۲ روایت کوتاه از زندگی فرمانده سریترین قرارگاه جنگ
سردار «علی هاشمی» فرمانده سریترین قرارگاه جنگ چهارم تیرماه سال ۶۷ به شهادت رسید و پیکرش در سال ۸۹ تفحص و شناسایی شد.
کد خبر :
836090
دفاع پرس: سردار شهید علی هاشمی که از او به عنوان مغز متفکر عملیات خیبر یاد میکنند از اهالی منطقه دشت آزادگان بود که همزبانی اش با اعراب عراق و شناخت مناطق عملیاتی، او را به یکی از تاثیرگذارترین افراد در طراحی عملیاتهایی، چون خیبر و بدر تبدیل کرده بود. او قرارگاه نصرت را که سریترین قرارگاه جنگ محسوب میشد، تشکیل داد. در ادامه ۲ روایت از زندگی شخصی شهید از زبان همسرش آمده است. صبور باش رفت سری به پدر و مادرش زد و بعد آمد خانه. کمی از او دلگیر بودم. گفتم: چرا انقدر دیر به دیر میآیی؟ نمیگویی من اینجا تنها هستم؟ علی مثل همیشه با لبخند جواب داد و گفت: «ای بابا خانوم، من که خوب میایم خانه، بچههایی در قرارگاه هستند که یک ماه یک ماه هم به خانوادشان سر نمیزنند. جنگ است دیگر» خودم را مشغول پخت و پز کردم. خواستم به او بفهمانم که قانع نشدم. آمد جلوی من ایستاد و گفت: «راستی شنیدم شما خیاطی را خوب بلدی. این رو برام وصله میکنی؟» شلوارش بود. گفتم: شما شلوار نو که داری. این را برای چه میخواهید وصله کنم؟ علی هم گفت: «نه همین را میخواهم. هنوز میشود پوشیدش، فقط کمی سر زانوش رفته» من که هنوز عصبانی بودم، گفتم: نه
من وصله بلد نیستم بزنم. علی هم برای آنکه حرص من را در بیاورد به شوخی گفت: «باشد من هم میبرم میدهم خیاطی صلواتی توی قرارگاه. هم کارشان را بلدند هم اینکه این قدر سوال و جواب نمیکنند.» دوباره من گفتم: «شما وقتی شلوار داری چرا باید شلوار وصله دار بپوشی؟» گفت: «چه اشکالی دارد؟ بلاخره اینها هم باید استفاده بشود دیگر. حالا بیا بنشین، آن غذا را ول کن. میخواهم قصهای برایت بگویم» بعد ادامه داد و گفت: «قدیم ها، یک خانوم خیلی مومنی بود، بچه اش از دست رفت. وقتی شوهرش به خانه آمد غذا برای شوهرش برد و توی صورت شوهرش خندید. اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! بعد که خستگی شوهرش در رفت، یواش یواش به شوهرش گفت که بچه امانت خدا بوده که برگشته پیش صاحبش». منظورش را فهمیدم. میخواست بگوید که باید صبور باشم. حالا آرام شده بودم. بعد گفت: «هر وقت دلت گرفت برو پیش ننه، هم خالت هست هم مادر من. این طوری تنهایی اذیتت نمیکند». نصیحت مخفیانه علی هیچ وقت از مسوولیتش در جبهه حرفی نزد. خودش را یک بسیجی حساب میکرد. من هم فکر میکردم واقعا یک بسیجی ساده است. کم کم میدیدم که مسوولان سپاه به اتفاق همسرم به منزل میآیند. از روی
مشغلههای کاری که علی داشت کم کم فهمیدم فرمانده است، اما از مسوولیتش باخبر نبودم. رابطه علی با من بسیار خوب بود. همیشه با احترام زیاد با من برخورد میکرد، به خصوص در حضور فرزندان. هیچ وقت به اسم کوچک مرا صدا نزد. همیشه در همه جا با گفتن حاج خانم مرا صدا زد. یادم نمیآید که یک بار با صدای بلند صحبت کرده باشد. اگر اشتباه از من یا خانواده اش میدید جلوی جمع خانوادگی مطرح نمیکرد. همیشه در جای خلوت نصیحت میکرد.