از خدا خواستم کارم به غسالخانه نرسد!
در کتاب «سلام بر ابراهیم» از قول شهید هادی آمده است: «من که از خدا خواستم مثل مادر سادات حضرت زهرا (س) گمنام باشم و دیگه کارم به غسالخانه نرسه».
تا شهدا: پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی «شهید اندرزگو» در جبهه گیلانغرب است.
بُرشهایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، که از نظر مخاطبان گرامی میگذرد:
حیا
«از وقتی خودم را در دبیرستان شناختم، همراه همیشگی ابراهیم بودم. من و او یا با هم ورزش میرفتیم یا مسجد و هیئت. او الگوی اخلاق عملی برای تمام دوستان و همسالان بود. نمیخواهم حرفهای دیگر دوستان را تکرار کنم. همه میدانند که ابراهیم انسان به تمام معنا کامل بود. اما برایم سؤال ایجاد شد چرا ابراهیم یکباره اینقدر تغییر کرد. چرا در مسائل اخلاقی و دینی از تمام دوستان جلو افتاد؟
من بعدها خیلی دقت کردم. به جز پدر و مادرش که در تربیت او بسیار تأثیر داشتند، یکی از اهالی محل بود که در شخصیت او موثر بود. شخصی بود که در حوالی منزل آنها و در نزدیکی میدان خراسان ساکن بود. پهلوانی به نام سیدعباس. او یک انسان ورزشکار و فرهیخته بود. خیلی ابراهیم را دوست داشت. هرجا میرفت ابراهیم را با خودش میبرد. میگفت: من عاشق حیا و ادب این پسر هستم.
او در زورخانههای بسیاری رفتوآمد داشت. همه او را تحویل میگرفتند. من هم با ابراهیم، چند بار همراه سیدعباس به ورزش رفتم. در مسیر رفت و برگشت، سیدعباس برای ما حرف میزد. او غیرمستقیم نصیحت میکرد. سیدعباس آدم دنیادیده و با سوادی بود. نگاهش به دنیا و زندگی و ... یک نگاه الهی بود. خیلی از آنچه که اعتقاد داشت را به ما میآموخت، بدون اینکه دستور بدهد.
خدا برای ابراهیم، یک معلم دلسوز قرار داده بود. کسی که به خوبی او را در مسیر زندگی راهنمایی میکرد.
مدتی بعد خبردار شدیم که سیدعباس مسئول آموزش تکاوران ارتش شاهنشاهی است! اما اصلاً به چهرهاش نمیخورد. او دارای محاسن و بسیار مذهبی و مسجدی بود.
ابراهیم خیلی باادب از خود سیدعباس درباره این موضوع سوال کرد. ایشان گفت: از من خواستند تا تکاوران را آموزش بدهم. من هم قبول کردم، به شرطی که محاسنم را کوتاه نکنم. نمازم را اول وقت بخوانم و آزادی عمل در مسائل دینی داشته باشم. سال بعد که ابراهیم وارد دنیای کشتی شد، سیدعباس در جریان یک سانحه مرحوم شد. او تا زمانی که حضور داشت، راهنمای خوبی برای ابراهیم بود.
اما یکی از مهمترین مسائلی که سیدعباس به ابراهیم تأکید میکرد، بحث حیا بود. میگفت: اگر کسی باحیا بود، امید به سعادتش هست، اما انسان بیحیا دین ندارد. ابراهیم تحت تأثیر او همیشه لباسهای گشاد میپوشید. هیچگاه در حضور دیگران لخت نمیشد. ما ابراهیم را در بیشتر ورزشها دیده بودیم. او در پینگپنگ و والیبال و حتی فوتبال یک نابعه بود.
یک بار ابراهیم در فوتبال، روی آسفالت برگردون زد! یعنی اینقدر انعطاف بدنی و توانایی داشت! اما یادم نمیآید که با ابراهیم استخر رفته باشم. این هم برمیگشت به حیایی که داشت. شاید استخر میرفت، اما همراه رفقا نبود. در مورد کشتی و لباسی که یک کشتیگیر میپوشد، ابراهیم معمولاً دوبندهای تهیه میکرد که پاچهدار باشد. بلندترین دوبنده را میخرید. در حضور دیگران لخت نمیشد.
معمولاً لباس کشتی را در خانه، زیر لباسهایش میپوشید و در سالن، فقط لباسش را عوض میکرد. این حیا در تمام مراحل زندگی ابراهیم دیده میَد، در مقابل نامحرم به شدت حیا داشت. ما وقتی به منزل ابراهیم میرفتیم، اصلاً با مادر و خواهر او برخورد نداشتیم. همیشه این حیا و عفت را در او و خانوادهاش شاهد بودیم.
در بین دوستان و همسالان، کسانی را برای رفاقت انتخاب میکرد که حیا داشتند. اگر میدید شخصی دریده و بیحیاست، تلاش میکرد که رفتار آن شخص را تغییر دهد. حتی اعقتاد دارم، به خاطر همین حیا بود که آرزو داشت پیکرش بازنگردد! در مراسم یکی از شهدا به بهشت زهرا (ع) رفتیم. آنجا پیکر شهید را میشستند و مردم نگاه میکردند.
ابراهیم گفت: «خداکنه ما اینطور نشیم! کسی که آدم را شستشو میکنه، اگر دقت لازم رو نداشته باشه، جلوی مردم خیلی بد میشه.» بعد ادامه داد: «من که از خدا خواستم مثل مادر سادات حضرت زهرا (س) گمنام باشم و دیگه کارم به غسالخانه نرسه.»
برای همین است که شاعر در وصف او میگوید: گمنام شدن که ذات ابراهیم است خود قسمتی از حیات ابراهیم است هشیاری و پهلوانی و دلسوزی این گوشهای از صفات ابراهیم است»