هدیه خاص رهبرانقلاب برای مجری دیدار دانشجویان
برای اولین بار به جز قاری و سرود عمومی، یازده نفر فرصت سخنرانی یافتند. به جز نفر اول که معرفی شده از بنیاد علمی نخبگان بود و سرکار خانمی که به عنوان نماینده نشریات دانشجویی از موضع اصلاحطلبی بر قانونگرایی تاکید داشت، همه به قاعدهی زمان هفت دقیقهای احترام گذاشتند.
کد خبر :
825979
خبرگزاری فارس: دیدار فعالان و نخبگان دانشجویی با رهبر انقلاب، امسال هم همچون رمضانهای سالهای گذشته با نشاط و حاشیههای پررنگ برگزار شد. حاشیه نگاری «مجدالدین معلمی» مجری این مراسم از این دیدار را که در اختیار «فارس پلاس» قرار داده است، در ادامه بخوانید. یکم؛ اخگرپور دبیرکل "جامعه اسلامی دانشجویان" اولین کسی بود که زنگ زد و خبر داد. شگفتزده شدم. پرسیدم: چرا من؟ گفت: "هر سال نوبت یکی از تشکلهاست که مجری دیدار دانشجویان با رهبری را معرفی کند، امسال نوبت ماست و تو را معرفی کردیم. " گفتم: «آخه من که مجریگری بلد نیستم؛ تا حالا هیچ وقت اجرا نکردهام» گفت: «تو را به خدا این را جایی نگو. پارسال هم نوبت ما بوده و گزینهمان را قبول نکردند. امسال تو را معرفی کردیم که رد نکنند» ادامه ندادم، ولی میدانستم مجری خوبی نخواهم بود. دوم؛ از چند روز بعد، سیل تماسها شروع شد. کاری به محتوای اجرا نداشتند، ولی بسیار دوستانه تا بدیهیات را هم تذکر میدادند. "چندتا شعر خوب انتخاب کن. متنهای حماسی و انقلابی آماده کن. میدونی که این جلسه، پرماجراترین و سنگینترین جلسهی بیت رهبریه؟ لباس خوب بپوش! سعی کن صدات رو تقویت کنی!
میدونی که خیلی وقت نداری حرف بزنی! حتما کت و شلوار بپوش! ظهر موقع اذان اینجا باش! همه چیز هماهنگه؟ " کاش کسی بود و عکس من را هنگام شنیدن این توصیهها، میگرفت! استیکرهای خوبی از آنها در میآمد. ترجیعبند همهی تماسها هم این بود: "خب! استرس که نداری؟ " سوم؛ اولین و آخرین جلسهی هماهنگی دو روز قبل دیدار در نهاد رهبری انجام شد. سرشان خیلی شلوغ بود. از همه جا زنگ میزدند و کارت دعوت میخواستند. در خلال تلفنها و نیز توصیههای دوستانهشان متوجه شدم برنامه امسال با سالهای گذشته فرقهایی دارد. برای من به عنوان مجری، تغییراتی مثل عوض شدن مدیریت عالی جلسه از نهاد به بیت رهبری یا اضافه شدن طیف جدیدی به دانشجویان مهمان و یا حتی تغییر چینش دانشجویان سخنران زیاد مهم نبود؛ مهمترین چالش برای من، اضافه شدن یک تریبون جدید برای مجری بود. روال گذشته این بود که برای مجری و سخنران یک تریبون وجود داشت و تا سخنران تمام نمیکرد، مجری نمیتوانست پشت تریبون قرار گیرد. مجریهای قبل من، پایین پای سخنران مینشستند و با سقلمه زدن پیاپی، پایان وقت را متذکر میشدند. اضافه شدن یک تریبون، برای اولین بار به مجری، قدرت مدیریت برنامه
میداد. مدیریت کامل جلسه، در حضور رهبر مقتدر انقلاب، وزرا و مدیران عالی کشور، هزار چشم و گوش نکتهسنج دانشجو و دهها دوربین تلوزیونی سخت به نظر میرسید. برای اولین بار حس کردم میشود استرس هم داشت! چهارم؛ خدمت حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) رفتم. از ایشان استمداد گرفتم. میدانستم زبان شیوا و روانی در خور آن مجلس ندارم. باید از جایی دیگر دوپینگ میشدم. از همسرم و مخصوصا" مادرم خواستم دعایم کنند. به دعای مادر خیلی اعتقاد دارم. بر اساس تجربیاتم از جلسات پیشین، تصمیم گرفتم سبک متفاوتی برای اجرایم انتخاب کنم و به جای خودنمایی با یک اجرای شلوغ، هیجانی و پرطمطراق، اجرایی آرام و طبیعی داشته باشم. باور داشتم "مجری باید کمتر دیده شود". پنجم؛ دو ساعت قبل برنامه، نمایندگان تشکلهایی را که قرار بود صحبت کنند دیدم. حال خوشی داشتند. شاداب بودند. مشخص بود در دل غوغایی دارند. هیچ کس جز خودشان نمیدانست داخل کاغذهایی که دستشان هست چه چیزی نوشته شده؛ با هیچ کس هماهنگ نکرده بودند، ولی از چهره پرشورشان میشد فهمید آماده نقد جدی ارکان مختلف دولتی و حکومتی هستند. مهمترین توصیه مسئولان نهاد رهبری به آنها -که بارها هم تکرار
شد- رعایت زمان هفت دقیقهای بود. ششم؛ همراه با سخنرانان و مسئولان نهاد رهبری وارد بیت شدیم. در سه گیت به دقت بازرسی شدیم. ما را به اتاق انتظاری نزدیک منزل شخصی رهبری هدایت کردند. همان اتاقی که غالب دیدارهای رهبری با سران کشورهای خارجی در آن انجام میشود. یاد خاطرات دوران دانشجویی افتادم. سال ۷۹ در اوج فشارهای سیاسی و تنش دانشگاهها با هفتاد-هشتاد نفر از اعضای "جامعه اسلامی دانشجویان" در همین اتاق، نماز ظهر را خدمت حضرت آقا خواندیم. بعد نماز احسان قاضیزاده -که الان نماینده مجلس شورای اسلامی است و آن زمان دبیرکل جامعه بود- سخنرانی حماسی و احساسی کرد. آقا که ایستادند، همه با صدای بلند گریه کردند. با اینکه قرار نبود رهبری صحبت کنند، نزدیک یک ساعت در همان حالت سرپا و ایستاده برایمان حرف زدند. خاطرات آن روز را برای جمع گفتم. جناب شیراوژن مدیر دفترسیاسی نهاد گفت:"معلمی تعریف نکن! اینها از فردا میآیند پشت دفتر من و دیدار خصوصی با حضرت آقا میخواهند" گفتم: خب دیگه رفقا! آقای شیراوژن گفتند نگو! و الا میخواستم خاطرهی اون دیدار چهار نفره مان با آقا در سال ۸۲ را برایتان تعریف کنم" ولولهای در جمع افتاد.
هفتم؛ در بیت رهبری همیشه یک مسئله برایم جالب و جذاب بوده است. آنجا همه چیز منظم، تمیز، زیبا و قدیمی و از قبل پیشبینی شده است. همه وظایفشان را از قبل میدانند. مسیر ورود، محل استقبال و اتاق انتظار کاملا مشخص است. در اتاق انتظار، صندلی به تعداد مهمانها معین است. هیچ عنصر اضافه و زایدی در محیط نیست. باغچهها، درختها و شمشادها همیشه مرتب، زیبا و (به قول خارجیها) آنکادر هستند. ساختمانها بدون استثنا قدیمی و باشکوهاند. هیچ نمای معماری نامتعارفی در فضا وجود ندارد. کف پوش تمام اتاقها موکت است. برنامهها، همه طبق زمانبندی مشخصی انجام میشود. در ایام غیر ماه مبارک رمضان، پذیرایی فقط یک چای در لیوان کوچک کمر باریک است. محافظان بیت را، مثل پدرهای قدیمی دیدم. از آنها که دوستشان داری، ولی جرات نمیکنی کوچکترین تخطی از خواستههاشان داشته باشی. آرام، مقتدر، لطیف و به شدت کم حرفاند. مخوف نیستند، ولی نگاه سنگینشان را همیشه حس میکنی. برخوردشان بسیار محترمانه و به غایت قاطعانه است. هشتم؛ بعد از یک معارفه دقیق و چک کردن عناوین و سمتهای سخنرانان، همراه با وزرا و مسئولان وارد حسینیه امام خمینی شدیم. هر قدر
تلاش کرده بودم با تمرکز روی مسایلی غیر از اجرای برنامه، از استرس و فشار اجرا فرار کنم، با دیدن جمعیت پرشور و حرارت دانشجو، آرامشم از بین رفت. سعی کردم در بین جمعیت دوستی یا عزیزی را پیدا کنم تا بلکه با یک احوالپرسی کمی آرام شوم؛ هیچ چهره آشنایی را ندیدم. به تریبون نگاه کردم. با فاصلهی نسبتا قابل توجه از جمعیت، پایهی میکروفنی را به عنوان تریبون برای مجری قرار داده بودند و معنایش این بود که در طول برنامه، تنهای تنها بودم و هیچ کس نمیتوانست به عنوان کمک کنارم باشد. در این میان یک مسئله برایم بسیار خوشحال کننده بود. دیدم کنار جایگاه رهبری پله گذاشتهاند؛ مفهومش این بود که امسال میشود برای دستبوسی و عرض ارادت خصوصی خدمت حضرت آقا رسید. نهم؛ حضرت آقا راس ساعت ۱۷:۳۰ وارد حسینیه شدند. جمعیت مثل موج خروشان به حرکت درآمد. شعارها از یک عشق و علاقه زاید الوصف مرید و مرادی بین دانشجویان و رهبری نشان داشت. میدانستم مهمترین بخش اجرایم افتتاحیه آن است. پس از قرائت قرآن و خواندن سرود دسته جمعی نوبت من بود. نفس عمیقی کشیدم تا صدایم صاف باشد و با شعری از مهدی جهاندار آغاز کردم. عشق سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
... هر که خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم. به بیت "ای لبانت محیالاموات لبخندی بزن ... مردن آسان است بسم الله الرحمن الرحیم" که رسیدم حضرت آقا نگاه ملاطفت آمیزی به من کردند. دلم پایین ریخت. همهی انرژیام را برای بیت اخر جمع کردم. "میزبان عشق است و وای از عشق، غوغا میکند ... هر که مهمان است" کل جمعیت همراهی کرد "بسم الله الرحمن الرحیم" سلامی کردم و از باب ادب، از حضرت آقا اذن گرفتم که جلسه را با دعوت از دانشجویان سخنران آغاز کنم. با خنده و لطافت فرمودند: "اجازه نمیخواهد. این جلسه برای همین تشکیل شده است. " کل جمعیت خندید. تذکرات کوتاهی دادم و در پایان قول دادم به عنوان مجری کمترین وقت را از جلسه بگیرم. دهم؛ اولین نفر که با دعوتم پشت تریبون قرار گرفت، مثل ورزشکاری که در راند اول پیروز شده با خوشحالی نشستم. آقای حسینی مدیر روابط عمومی بیت نگذاشت عیشم نوش باشد، با تندی به من گفت: "چرا رزومهی قاری قرآن و سخنران اول را کامل نخواندی؟ " اجازه نداد توضیح بدهم که میخواستم در وقت صرفهجویی کنم؛ سریع گفت: ما اصرار داریم رزومهی افراد کامل خوانده بشود. برو اصلاح کن. " تا آخر برنامه پشت ستون کنارم نشست و جزء به
جزء معرفیها را چک میکرد. یازدهم؛ امسال برای اولین بار بود که میدیدم حضار این حجم ابراز احساسات را با احسنت گفتن و تکبیر وسط صحبت سخنرانان ابراز میکردند. احساس کردم این کار تمرکز سخنران را بهم میریزد؛ در خلال گفتگوی خصوصی سخنران اول با رهبری به جمع متذکر شدم لطفا برای حفظ آرامش سخنران، وسط صحبتها ابراز احساسات نکنید. کل جمعیت وسط صحبت خودم شروع به احسنت احسنت گفتن کردند. فهمیدم نع! شیطنت امسال این جمعیت پرشر و شور بیشتر از این حرفهاست! هر شعری در فاصلهی گفتگوی خصوصی رهبری با سخنران میخواندم وسطش احسنت احسنت میگفتند. لج کردم. یک رباعی تکراری خواندم. نمیدانم فهمیدند یا نه، ولی احسنتشان ترک نشد! دوازدهم؛ اینقدر روی اجرا متمرکز بودم که نمیتوانستم خطابههای آتشین دانشجویان را با دقت بشنوم. یک نگاهم به ساعت خودم بود و یک نگاهم به جناب شیراوژن که زمان را به من یادآور میشد. با شکل تازهی اداره جلسه، برای اولین بار به جز قاری و سرود عمومی، یازده نفر فرصت سخنرانی یافتند. به جز نفر اول که معرفی شده از بنیاد علمی نخبگان بود و سرکار خانمی که به عنوان نماینده نشریات دانشجویی از موضع اصلاحطلبی بر
قانونگرایی تاکید داشت، همه به قاعدهی زمان هفت دقیقهای احترام گذاشتند. در کل، مثل هر سال دولت، قوه قضاییه، وزارت علوم، صداوسیما، شورای عالی انقلاب فرهنگی پای ثابت انتقادها بودند. هر چند بعد دیدار، فضای رسانهای خانم اصلاحطلب را پدیده خاص این جلسه عنوان کرد، ولی به شخصه، سخنان برخی نمایندگان تشکلهای دانشجویی را تازهتر، دانشجوییتر و شجاعانهتر میدانم. شاید اگر مثل سال گذشته، یک مرد همین خطابه سرکار خانم را میخواند اینقدر سر و صدا بپا نمیکرد. سیزدهم؛ نفر دهم نخبه علمی بود و در دانشگاه کمبریج لندن درس خوانده بود. قبل از شروع برنامه با همراهان شوخی میکردم که الان موقع خواندن اسم دانشگاه، به سبک موزه لوور و FITF اسم دانشگاه را غلط میخواندم. همین شوخی کار دستم داد. در حین معرفی، تا اسم دانشگاه را خواندم، کل جمعیت بلند خندید. انگار آب یخ سرم ریختند. هنگ کردم. یواشکی نگاهی به جمعیت کردم. واقعا داشتند میخندیدند. نگاهی به خود سخنران کردم او هم میخندید. دیگر جرات نکردم به حضرت آقا نگاه کنم. قفل کرده بودم. معرفی بنده خدا ادامه داشت، ولی نتوانستم بخوانم. توی ذهنم مرور میکردم مگر این کمبریج لعنتی را
چند حالت میشود خواند. با تردید و ترس نشستم تا سخنران صحبتش را شروع کند. منتظر بودم حاج آقا حسینی کلی غر سرم بزند؛ اما هیچ چیز نگفت. حتی نگفت چرا معرفی را ناقص خواندی! از دور به رفقا اشاره کردم که چه اشتباهی کردم؟ جواب همهشان یکی بود. هیچی! دلم آرام نشد. از پای ستون بلند شدم رفتم کنار جمعیت. نگاه سنگین محافظها را حس کردم. در کار من مانده بودند. از آقای شیراوژن پرسیدم. جوابش همان جواب بقیه بود. پرسیدم: "پس چرا جمعیت خندید؟ " گفت: به خاطر خارجی بودن دانشگاه! گفتم: وای! من که مردم و زنده شدم. چهاردهم؛ دو ساعت و ربع گذشت. آخرین نفر که سخنانش تمام شد نفس راحتی کشیدم. پشت تریبون یک جمله گفتم: "خدا را شکر در عصری زندگی میکنیم که میتوانیم به عنوان یک جوان در مقابل شخص اول کشور قرار بگیریم و جدیترین نقدها را بدون لرزش صدا بیان کنیم. " شعر آخرم را میخواندم که یک نفر از وسط جمعیت بلند شد و اجازه خواست دو دقیقه حرف بزند. گفتم: "اگر به شما وقت بدهم همهی این جمعیت وقت میخواهند. " اصرار کرد. گفت: از سیستان آمده است. حضرت آقا با خنده به من اشاره کردند و گفتند: "البته مدیر جلسه ایشان هستند، ولی چون میگویند دو
دقیقه، اجازه بدهید. " جوان از وضعیت نابسامان استانشان گله کرد و در پایان هم از مدیران ارشد استان و وزیر بهداشت با ذکر نام تشکر کرد که برای استان زحمت میکشند. در حین سخنان جوان سیستانی، بلندگوی مرا جمع کردند و نتوانستم کلام آخر را بیان کنم پانزدهم؛ یکی از مسئولان بیت از من خواست برای دستبوسی پیش آقا نروم. قول داد در ازایش من را سر سفره افطار کنار حضرت آقا میبرد. حس متناقضی داشتم. از یک طرف میدانستم اگر نروم دیگر هیچ وقت فرصت در یک کادر ثبت شدن عکسم با رهبری پیش نمیآید. از طرف دیگر با خودم میگفتم یک دقیقه هم آقا بیشتر صحبت کنند بهتر است. قبول کردم و نرفتم. حضرت آقا آغاز کلامشان این جمله بود: "خیلی متشکرم از مجری محترم برنامه که جلسه را خیلی خوب تا این ساعت اداره کردند" آرام شدم. انگار در آن اوج حرارت و غلیان روحی یک جرعه آب خنک گوارا نوشیده باشم. خدا را بابت لطفش مکرر شکر کردم. محور اصلی سخنان رهبری در خصوص انقلاب و انقلابیگری بود. متاسفانه وقت نشد رهبری عزیز در خصوص دانشجو و وظایفش صحبت کنند. اذان گفتند. نمازجماعت را به امامت ایشان خواندیم. نماز را بسیار سریعتر از حد معمول خواندند. شانزدهم: نماز
تمام شد و آن مسئول محترم همراه با مسئولان رفت که رفت! هر چه نگاهش کردم؛ صدایش کردم یا نشنید و ندید یا نخواست بشنود و ببیند! جمعیت به طرفهالعینی سر سفره افطار جاگیر شد. آنقدر منتظرش ماندم که جلوی حسینیه جز من و چند محافظ کسی نماند. عصبی بودم. کفشهایم جایی بود که تا رهبری از حسینیه خارج نمیشدند نمیتوانستم بیرون بروم. با ناراحتی میخواستم خارج بشوم، ولی نمیگذاشتند. یکی از محافظان من را شناخت. گفت: "تو مجری بودی؟ " سری تکان دادم. گفت: "خوب اجرا کردی ها! آقا هم که ازت تعریف کردند. " داشتم زیر لب غرغر میکردم. پرسید: "چرا نمیروی سر سفره افطار کنی؟ " دست روی داغ دلم گذاشت! بلند گفتم: "این آقای فلانی قول داد مرا میبرد سر سفرهی آقا، ولی نامروت غیبش زد. شما هم که نمیگذارید از این در خارج بشوم. " آقای حسین محمدی معاون سیاسی-فرهنگی بیت تازه نمازش تمام شده بود؛ صدایم را شنید. برگشت و خطاب به محافظ گفت: "در را باز کن ایشون برود سر سفرهی آقا. " محافظ من و منی کرد و گفت: آخه را در بستند! جناب محمدی با جدیت از جایش بلند شد و گفت: مگر بهت نمیگویم ایشان باید بروند آنجا! " به من اشاره کرد که از روی میلهها رد
بشوم. دستور داد تا در را باز کنند و من را فرستاد سر سفره رهبری. یک متری حضرت آقا نشستم. آقا با اشاره به یکی از محافظان فهماندند که حواسش به افطار من باشد. از همان دور ابراز ارادت کردم. سفره ساده و صمیمی بود. فکر میکنم غذای ثابت افطارهای ماه رمضان مرغ باشد. محافظ کنار دستیم گفت: چای بخور! هنوز از دست آن جناب مسئول ناراحت بودم. گفتم: "چایی همه جا هست. نمیخواهم! " طرف فهمید حالم خوش نیست. فقط آقا را نگاه میکردم و با زبان بیزبانی التماس میکردم یه لحظه نگاهم کنند تا اجازه بگیرم و خدمتشان بروم. دو چایی و نهایتا سه-چهار لقمه غذا خوردند. وزرا و معاونان رییسجمهور یکی یکی کنارشان مینشستند و حرف میزدند. دلم نمیآمد مزاحم افطارشان بشوم. ناگهان یک جوان از دور بلند رهبری را صدا کرد. گفت: "میشود برای دستبوسی جلو بیایم؟ " آقا خنده بلندی کردند و گفتند: "بله که میشه. بیا" صدای جمعیت بلند شد. آقا به محافظان گفتند: "یک ستون باز کنید همهی اینها بیایند" تا این را شنیدم مثل باز شکاری پریدم اول صف. نشستم و پس از مصافحه و دستبوسی گفتم: "آقاجان خانمم خیلی سلام رسوند. من چهارتا پسر دارم. برایشان دعا کنید. دعا کنید
مومن و انقلابی و سالم باشند. " برایمان مکرر دعا کردند. یکی از محافظان دست دور کمرم انداخت و بلندم کرد. تا حدود ده دقیقه جمعیت به ستون جلو میرفت و از نزدیک عرض ارادت میکرد. غالب دانشجویان با یک چفیه اهدایی برمیگشتند. و، اما آخر؛ ظهر روز بعد دیدار برای شکرگزاری به حرم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) رفتم. آمادهی نماز میشدم که تلفنم زنگ خورد. شماره نیفتاده بود. فرد پشت خط، خودش را مسوول دفتر حسین آقا محمدی معاون بیت معرفی کرد و گفت: ساعت پنج بیت رهبری باش. پیجو شدم ماجرا چیست؟ جواب روشنی نگرفتم. فقط گفته شد بیا! به نفعت است! راس ساعت بیت بودم. اقای محمدی گرم استقبال کرد و گفت: "صبح خدمت حضرت آقا بودم. ایشان به من گفتند از مجری برنامه دیروز تقدیر کنید. این انگشتر خودشان -که دیروز در برنامه دستشان بود- را هم دادند که به شما هدیه بدهم. انتظارش را نداشتم. چهار ستون بدنم از شدت هیجان و شوق میلرزید. انگشتر را به چشمم گذاشتم. بقیه صحبتهای جناب محمدی را که با نهایت لطف، به تعریف از اجرا پرداختند، گنگ میشنیدم. حواسم جای دیگری بود... با خودم شعری که در حضور حضرت آقا خواندم زمزمه میکردم. "میزبان عشق است و
وای از عشق غوغا میکند" در عالم دیگری بودم. خودم میدانم و خودشان!