مرثيهاي براي آدمهاي تنها
نون از مغازهها نسیه میگرفتیم. دیگه اونم نمیدادن. ازمون سجل میخواستن. با خانومم به توافق رسیدیم که، چون کسی کمکمون نمیکنه، بریم گدایی.
روزنامه اعتماد: هیچ کس نمیداند در آن خانه بیپلاک بلوار بوستان چه گذشت. هیچ کس نمیداند، نه آن مردی که نیمه شب زمستان میرفت سمت خانهاش و زن و مردی راهش را بستند و کمک خواستند برای فرزند بیمارشان و آن مرد، رفت به خانهای که «هیچ چیز» نداشت جز چند دست رختخواب کثیف و یک کمد شکسته و یک یخچال خالی و یک اجاق گاز پینه بسته از چربی و انبوهی لباس چرک، نه آن روانپزشکی که هفته بعدترش با آن مرد همراه شد و رفت به خانهای که گوشههایش، لک ادرار افتاده بود و مدفوع انسان توده شده بود و هوای خانه، پر بود از بوی تعفن و گرسنگی، و نه حتی من، که دو هفته بعدترش رفتم به خانهای که تنها تفاوتش با دو هفته پیش از آن روز، این بود که از کثافات اثری نبود و کف خانه، با یک فرش ماشینی اهدایی پوشیده شده بود. هیچ کس نمیداند در آن خانه بیپلاک بلوار بوستان، بر ابوالفضل و زهره و امیرحسین و حمیدرضا چه گذشت. هیچ کس نمیداند.
«نون از مغازهها نسیه میگرفتیم. دیگه اونم نمیدادن. ازمون سجل میخواستن. با خانومم به توافق رسیدیم که، چون کسی کمکمون نمیکنه، بریم گدایی.»
باید زمان را ورق بزنم. ورق بزنم تا دهه اول بهمن ۱۳۹۶. به روزهایی قبل از آنکه تلفنهای ابوالفضل و زهره را جواب ندهم. از ۱۵ بهمن پارسال تا ۳۱ فروردین امسال ۱۵۷ تماس بیجواب دارم، ابوالفضل و زهره از ۱۵ بهمن ۱۳۹۶ تا ۳۱ فروردین ۱۳۹۷، ۱۵۷ بار به من تلفن زدند و من هیچ کدام از تلفنهایشان را جواب ندادم.
یک در لاغر آهنی، ورودی خانه بود و همسایگیاش، دکان خواب رفته خیاطی. کرکره پنجرهای دکان پایین بود و یک لامپ کم سو، آویخته به سقف، میسوخت در آن پیش از ظهر روشن. انگار ماهها بود کسی کلید لامپ را خاموش نکرده بود، انگار ماهها بود کسی پا به این دکان نگذاشته بود، انگار ماهها بود اتوی آویزان از سقف، بخار پس نداده بود، انگار ماهها بود سوزن آن چرخ خیاطی، گرهی بر پارچه نینداخته بود. فضای بین میز برش و میز دوخت را یک موتوسیکلت اشغال کرده بود. موتوسیکلتی قدیمی، از آن ارزانترینها. روبهروی کرکرهها، عکس پیرمردی از دیوار آویخته بودند. روبان سیاهرنگی، گوشه سمت چپ قاب. هر سمت پنجره میایستادی، نگاه پیرمرد، آن چشمهای مورب خسته، مچت را میگرفت. اینجا دکان ابوالفضل بود، دکان یک خیاط ورشکسته، مقروض، بیمار، بهشدت بیمار، فراموش شده.
«عصر که بیدار میشدیم، مغازه رو باز میکردم تا اذون صبح. یه مشتری هم نمیاومد... یه هزار تومنی هم تو خونه نداشتیم. خیلی کم میاریم، واقعا کم میاریم. شما یه محبتی کنین، هوامونو داشته باشین که فقط پولی باشه غذا بخوریم، دیگه گدایی نمیکنیم، مانتوها رو بدوزم، بازارمون داغ بشه همه بدهی مو میدم.»
در خانه را زهره باز کرد. ابوالفضل، تنها پناه زهره، تنها کسی که مثل زهره بود. زهره شبیه ابوالفضل شده بود؟ ساعت ۱۰ و نیم صبح که زنگ خانه را زدم، انگار یک فاخته خسته پشت در نشسته بود و برای آخرین بار میخواند، زهره و ابوالفضل با صدای فاخته از خواب پریدند.
«اومدم... کیه؟»
در خانه را زهره باز کرد. زنی لاغر، با چشمهایی تاریک. اسمش را که گفتم، «سلام زهره خانوم»، لبخند که بر صورت انداخت، یک حفره خالی باز شد، دندانی در دهان نبود، من دندانی ندیدم. برای آن چهره که به میانسالی نرسیده بود، جای خالی آن همه دندانغریب بود.
«خوبی؟ شناختمت.»
صورت زهره پر بود از گیجی خواب، گیجی خواب یا شب زنده داریهای پیوسته و ناپیوسته؟ فاصله در خانه تا «خانه»؛ حیاطی بود با درازای کمتر از ۱۰ قدم. از آن خانههای عملهساز که آجر کف زمین نشاندهاند و ملات ریختهاند تا دیوار بالا بیاید و فقط اسمش بشود خانه. حیاط را با ۱۰ پله سیمانی به خانه دوخته بودند. چند لباس زنانه، آویزان بود به نردههای ورودی. بالا سر پلهها، اتاقی بود که عرض و طولش، ظرف ۸ ثانیه تمام میشد، ۳ ثانیه عرضش را میرفتی و ۵ ثانیه، طولش را. در همین ۸ ثانیه، پشت تیغهای داخل همین اتاق، فضای خالی پر بود از توده لباس چرک، به دیوار اتاق، یک آیینه زنگار بسته بیقاب چسبانده بودند و بالا سر آیینه، یک تلویزیون خراب. تنها تجمل اتاق، غیر از آن تلویزیون از کار افتاده و غیر از بخاری گازی که میغرید و هوای داغ پس میداد، یک کمد سفید رنگ شکسته بود، کمدی که در طبقاتش، چند کاسه بشقاب چیده بودند؛ یادگاری از گذشتههایی از دست رفته. بیرون تیغه، یک سبد پر از لباس شسته شده، کنار یک بسته پودر رختشویی. ابوالفضل میگفت: زهره وسواس دارد و برای شستن یک سبد لباس، ۴ بسته پودر رختشویی مصرف میکند.
«سال ۸۴ بود. دلم درد میکرد، نمیتونستم غذا بخورم، دایم اسهال و استفراغ داشتم. هر دکتر رفتیم سر در نمیآورد، آخر گفتن مال اعصابته. دارو داد. خانومم همین طور شد. اونم اسهال، استفراغ داشت. بیقرار بود، پرخاشگری میکرد. از منم بدتر بود. شیشه میشکست. شیشه کمد میشکست. کمد رو دوبار شیشه انداختم. (شیشه یکی از پنجرههای کمد، ترک خورده و یکی از پنجرههای کمد هم شیشه ندارد.) با هم رفتیم دکتر. به هر دومون یه دوا دادن. ولی دیگه از برج ۴ نرفتیم دکتر، ویزیت دکتر ۳۵ هزار تومن بود. پول نداشتیم، همون داروهای قبلی رو هی دوباره گرفتیم خوردیم.»
انتهای اتاق، جایی بود شبیه به آشپزخانه؛ چند کابینت خالی چسبیده به دیوار و اجاق گازی در ابتدای همین چهار ضلعی که حریمی ساخته بود مبهم. رنگ صفحه اجاق، دیده نمیشد، کل مساحت صفحه اجاق با لایه چربی ماسیده پوشیده شده بود، لایه چربی که در گذر زمان، چنان سیاه و ضخیم که انگار بافت صفحه اجاق، از همان روز اول که از کارخانه بیرون آمد، از همین جنس چسبناک زبر ساخته شده بود. روبروی اجاق گاز خاموش، یخچال کهنهای که یک چهارپایه پلاستیکی جلوی در یخچال گذاشته بودند. چهار پایه را بر میداشتی، در یخچال مثل در همان کمد شکسته باز میشد و باز میماند. باز و بسته بودنش فرقی هم نمیکرد وقتی طبقات یخچال خالی بود و فقط یک سبد پلاستیکی توی طبقه یخچال بود با یک کاهوی پلاسیده و یک قوطی رب. دستت را که داخل یخچال میبردی، نسیمی هم حس نمیکردی چه رسد به خنکای مرسوم «یخچال». یخچال خالی بود، صفحه اجاق گاز خالی بود، قابلمه روی اجاق گاز، خالی بود، چشمهای زهره، تاریک بود.
«بابام و داداشام و آبجی هام اومدن فیلم گرفتن، گفتن اگه بچهها بازم برن گدایی، میاییم میبریمتون. اینا نمیخوان ما با هم زندگی کنیم.»
زهره کنار من نشست زانو به زانو، ابوالفضل، با موهای آشفته از خواب و بیدار اول ظهر، با دهان خشک و پیراهن و شلوار چروکیده به تن، یک پا گذاشته بود بیرون درگاه اتاق و یک پا، کف اتاق که دود سیگار را ول کند در هوای آزاد. پک که میزد، دود را پف میداد و دود سفید، کنار صورتش، در فراز موهای آشفتهاش ابرهایی میشد دایره و مربع و مثلث و از خط فرضی آشفتگیها که میگذشت، حجمش در هم میشکست و ذراتش از هم میگسست و میپیوست به هوای سرد و خشکی زده کاشان. توهماتش قاطی شده بود با دود، با واقعیتی که در عکسهای خانوادگی آلبوم صورتی رنگ کنار کمد منجمد شده بود و هیچ کس نمیدانست جسد آن حجم انبوه زندگی و زیبایی و شادمانی و جوانی، در کدام غسالخانه از کدام شهر بیدروازه، کفن پوشید که امروز، زهره و ابوالفضل؛ انگار دو شبح که عرض و درازای ۸ ثانیهای این اتاق پر از دود و پر از لباس چرک را راه میرفتند و فقط خودشان راه میرفتند و سالها بود که هیچ غریبهای عرض و درازای این اتاق را راه نرفته بود... روی طاقچه کنار پنجره؛ تنها پنجره کل این خانه، یک گلدان پلاستیکی سبز رنگ گذاشتهاند. شاخه بیهدف و گمنامی از دل خاک سبز شده و به برگ نشسته. شیشه پنجره، مات است و نور زیادی به داخل خانه نمیریزد. شاخه و برگهایش، سرخم کردهاند به سمت تابش همان ذرات ناچیز نور.
اون گلدون زنده است. اون سبزه؟
زهره و ابوالفضل در حرفهای من دنبال امیرحسین و حمیدرضا میگشتند. یک ماه قبل، هر ۴ نفر در بیمارستان کارگرنژاد؛ بیمارستان اعصاب و روان کاشان بستری شده بودند. روانپزشک خطاب به بیمارستان نوشته بود «هر ۴ نفر». هر ۴ نفر بستری شدند. هر ۴ نفر مبتلا به بیماری اعصاب و روان از نوع شدید بودند. مادر و پدر، بعد از سه هفته مرخص شدند، بچهها، مرخص نشدند. روی دست و شکم امیرحسین، جای سوختگی بود. در تن حمیدرضا، آثار آزار جنسی دیده بودند. پای بهزیستی آمده بود وسط. بچهها قرار نبود مرخص شوند. من میدانستم که دیگر قرار نیست زهره و ابوالفضل، امیرحسین و حمیدرضا را ببینند، زهره و ابوالفضل نمیدانستند. زهره، دست من را گرفت در دستهای استخوانی و مرطوب و نحیفش، «تو میتونی، تو رو خدا بهشون بگو اجازه بدن برم بچه هامو ببینم.»
من نمیتوانستم. هر روز، ابوالفضل، سوییچ را داخل زبانه قفل روی باک موتور میچرخاند و زهره را ترک سوار میکرد و میراند سمت بیمارستان، از درگاه نردهای بیمارستان رد میشدند و موتور را پشت ستونهای آجری پارک میکرد و زیر سایبان ورودی ساختمان منتظر میماندند تا سرپرستار بیاید و اجازه ملاقات بدهد. سرپرستار اجازه ملاقات نمیداد.
«اون روز گفتم خودم چایی میریزم مامانی. گوش نکرد. کاپشن تنش بود، اومد چایی بریزه، آب جوش ریخت رو دستش سوخت. بردیم پانسمان کنیم. پول خواستن، پول نداشتیم برای پانسمان. یه بارم از حموم اومد، شکمش به بخاری چسبید، سوخت.»
روی دست چپ ابوالفضل، پایینتر از گودی آرنج تا نزدیک خط فرضی مچ، چند خط موازی از رد زخمهای کهنه، جا مانده و گوشتهای اضافه، مثل نقطه چینی برجسته، روی خط بخیهها زاد و ولد کرده است. زهره، امیرحسین، حمیدرضا، دو سال کنار خیابانهای کاشان گدایی کردند. اولینبار، وقتی امیرحسین و حمیدرضا و زهره رفتند گدایی برای پول «نان»، ابوالفضل دستش را با تیغ برید. انگار تاوان مرد بودن را پس داده باشد.
«از غصه ما دستشو با تیغ پاره کرد، دید ما تو این سرما میریم گدایی. نه که خودش کار نمیکنه، میخواد کار کنه، کسی بهش کار نمیده. انقدرم زنگش زدم، خونه بود. از هوش رفته بود انقدر که خون از دستش رفته بود. شلوارش پر از خون بودش.» زهره گفت.
«میخواستم خودمو بکشم، از اینجا بریدم تا اینجا (انگشت شصت و میانی و اشاره را به هم چسبانده، در هوا، تصویری از امتداد حرکت تیغ میسازد بالاتر از نقطه چین گوشتی.) از اینجا بریدم تا اینجا، اینم از اینجا بریدم تا اینجا، بعد تیغو گرفتم به مخچهام، دیگه از هوش رفتم. غیرتم اجازه نداد.» ابوالفضل گفت.
ابوالفضل خیاط بدی نیست. تمیز و با دقت کار میکند. زهره، مانتوی دوخت ابوالفضل را به تن دارد؛ یک مانتوی مشکی که سمت چپ مانتو، گل و بته طلایی رنگی قیطاندوزی شده. گیرم که نقش بازاری پسندی است، اما برای زهره، جبه پادشاهی است. زهره این مانتو را از صبح تا شب به تن دارد. زهره عاشق ابوالفضل است، حتی همان وقت هم که با مشت، شیشه پنجرههای کمد شکسته سفیدرنگ را میشکند، عاشق ابوالفضل است. عاشق ابوالفضل که اصلا به روی خودش هم نمیآورد که به تمام عالم بدهکار است و وقتی از ۱۰ میلیون بدهی و طلبکارهایش حرف میزد؛ طلبکارهایی که با آرزوی وصول این بدهیها به گور میروند، انگار درباره جوش آمدن آب کتری و دم کردن چای میگفت.
زهره خانوم، چه غذاهایی رو خوب میپزی؟
چشمهای تاریکش برق میافتد؛ انگار وسط یک غار بینور، شمع روشن کنی که زیبایی خلقت نمایان شود.
«قورمهسبزی، برنج و مرغ، برنج و لوبیا، ماکارونی... همهچیز بلدم، ولی اینا رو خوشمزه درست میکنم. خیلی ماهه اینا رو نخوردیم، پول نداشتیم برنج و مرغ بخرم.»
هر جملهای که میگوید، هر جملهای که بوی بیپولی میدهد، نگاه ابوالفضل میکند. ابوالفضل ناجی زهره است. وقتی به ابوالفضل نگاه میکند، چشمهای تاریکش، چشمهای بیمارش پر از نور میشود، پر از عشق میشود.
ابوالفضل که میگوید تا چند سال پیش، همهچیز خوب بود. خوب که نه، لقمههای نان، حداقل پیوسته بود. عکسهای آن آلبوم صورتی رنگ که صفحاتش از کهنگی زندگی ۱۶ ساله به زردی میزند، گواه پیوستگی آن لقمههای نان است. عکسهایی از آدمهای خوشحال، از آدمهای پای سفره مهمانی، سفرهای پر از ظرفهای غذا، از آدمهایی با لباسهای رنگارنگ، عکسهایی از زهره و ابوالفضل که میخندند، عکسهایی از حمیدرضا و امیرحسین که بازی میکنند، در یکی از عکسها، داماد لاغر قد بلندی، دست عروسی را به دست گرفته که ظریف و زیباست، عروس، تاج کوچکی بر سر دارد و دنباله تور سفیدش را با دست گرفته، جابهجای لباس سفیدش، ستارههای کوچکی میدرخشد. بازتاب درخشش ستارهها تا چشمهای من میرسد، تا این سر کاشان. چشمهای عروس، تاریک است. چشمهای زهره، تاریک بود.
«ببین چه قشنگ بودم. این همه دندون داشتم. همهاش پوسید، ریخت. پول نداشتم برم دکتر، از جاش که در میاومد، دست مینداختم دور پایه دندون، دردش عین سوزن ته گرد بود. تا چند وقت پیشم همه شونو نگه داشته بودم. ۱۰، ۱۲ تا بودن...»
زهره آدمها و عکسها را معرفی میکند: «این برادرشه، این عروسی آبجیمه، این مادر بابامه، خیلی دوستم داشت، دست به صورتم میکشید، خیلی خوب بود، این عمه شه، این تولد امیرحسینه، این... این...»
زهره میگفت: سالهاست دیگر هیچ کدام از آدمهای این عکسها را ندیدهاند.
«دیگه پیرمون کردن. الان کاری کردن که دیگه از زندگی سیر شدم.» ابوالفضل به من میگوید.
اتاق بوی آدمهای مریض میدهد، بوی گرسنگی، بوی سکوت آدمهای فراموش شده، بوی فرش اهدایی، بوی یخچال خالی. ابوالفضل، با قدمهای لخت، تا انتهای اتاق میآید و رو به من مینشیند و چشمهایش را میدوزد به من. وقتی زهره را نگاه میکرد، انگار یک جفت تیله داخل چشمهایش بود، یک جفت تیله رنگی شفاف، تیلهای از جنس شیشه، خالی از هر حس زنده، به ندرت پلک برهم میزد. یکبار، در طول ۵ دقیقهای که حرف زد، پلک نزد. در این خانه، زندگی روی دور کند میگشت، بعد از دوساعت، حس میکردم سکوت سیال، سکوت آدمهای حیران و بیمار، عضلاتم را منقبض کرده. خوابم میآمد. میخواستم روی همان تشک کثیف پشت تیغه دراز بکشم و به حرفهای زهره و ابوالفضل گوش بدهم.
«تو برامون لباس میمی میمی خری؟ کمد، یخچال، فرش، گاز؟» زهره گفت.
لکنت زبانی داشت که گاهی میدوید وسط کلامش. لحظه نداشت. اصلا معلوم نبود کدام کلمه گیر میافتد. وقتی دچار لکنت میشد، انگار هوای کپک زده در آن خانه ۲۰ متری هم تاب برمیداشت. هوای خانهای که زندگی در آن، تعریفی وارونه دارد، ۴ نفر، مثل اشباح سرگردان، تا صبح بیدار بودهاند و به وقت اذان صبح، انگار که فصل بیداری به آخر رسیده باشد، یک مشت قرص خواب سر میکشیدند و پلکها فرو میافتاد. خواب کابوسواری که تا عصر هر روز طول میکشید. زهره دو کیسه بزرگ از داروهای اعصاب و روان پیش پای من میگذارد. کیسهای مشترک برای یک خانواده، مثل غذا، مثل لیوان و بشقاب، مثل ساعتهای شبانهروز و هوایی که تنفس میکنند، مشترک و به تساوی برای هر ۴ نفر.
بچهها هم داروهای شما رو میخوردن؟
ابوالفضل، زهره، حمیدرضا و امیرحسین، هر ۴ نفر، کل خانواده بیمار اعصاب و روان بودند، هر ۴ نفر بیمار اعصاب ر. و روان شده بودند. ابوالفضل میگوید داروهای بچهها جدا بوده، میگوید دکتر برای بچهها داروهای جداگانه داده بوده. در آن کیسهها، روی هیچ کدام از داروها توضیحی درباره داروی ویژه کودکان نبود.
«شب عید پارسال، خونه رو تمیز کردیم، هفتسین چیدیم، پول آجیل نداشتیم، شیرینی خریدیم، ۴ نفری دور هفتسین نشستیم، دعای تحویل سال خوندیم، به هر کدوم بچهها نفری هزار تومن عیدی دادم، به خانومم ۵ تومن عیدی دادم.»
خانواده، تحت پوشش کمیته امداد است. ابوالفضل از مهرماه پارسال، کارت مستمری و یارانه را به پارچه فروشی داد که از شهریور ۱۳۹۵ طلبکار ابوالفضل است. هر ماه ۵۹۹ هزار تومان مستمری و یارانه به کارت ابوالفضل واریز میشود. هر ماه، پارچه فروش، ۵۰۰ هزار تومان از این کارت برمیدارد و ۹۹ هزار تومان ته کارت، میماند برای ابوالفضل، میماند برای زندگی ۴ نفر آدم. هر چند جمله که میگوید، مثل یک طوطی سخنگو تکرار میکند که: «نمونه الگوی مانتو درآوردم که مشغول شم یه لقمه نون در بیارم زن و بچهام گدایی نکنن. اینا رو بدوزم، فروش بره، همه بدهکاریامو میدم.»
غروب ۵ بهمن ماه، شیشه اتوبوس پر بود از قطرات باران. آسمان به زاری افتاده بود و جاده پیش رو، تار میزد. حمیدرضا و امیرحسین را دوست نداشتم. دوستشان نداشتم که انقدر از مادر و پدر متنفر بودند. دوستشان نداشتم که شبها و روزهای زیاد، بینان و بیاسباب بازی و بیلبخند بودند. دوستشان نداشتم که هوش مرزی داشتند و در بخش اطفال بیمارستان کارگر نژاد، امنیت داشتند و سرپرستار میگفت: پدر و مادر اجازه ملاقات ندارند، چون جواب آزمایش الکل و موادشان مثبت بوده و کادر بیمارستان میترسد بلایی سر بچهها بیاورند.
حمیدرضا، دیگه نمیخوای بری خونه؟
«نه. میخوام برم بهزیستی، برم اصفهان.»
دلت برای پدر مادرت تنگ نمیشه؟
«نه. فقط برا روضه دلم تنگ میشه. خودمون شبا میرفتیم روضه.»
حمیدرضا را دوست نداشتم، دوستش نداشتم که بلد بود شامی و قورمه سبزی درست کند، دوستش نداشتم که ظرف و لباس میشست و کتاب قصه نداشت، دوستش نداشتم که وقتی میرفت گدایی و برمیگشت، هرچه گدایی کرده بود باید به دست ابوالفضل میداد.
امیرحسین، نمیخوای بری خونه؟
«نه. دیگه نمیخوام ببینمشون. داداشم میگه وقتی اینا میان، بهشون بگو برن.»
پشت دستت چرا زخم شده؟
«سوخته، با زغال سرخ.»
درد داشت امیرحسین؟ زغال سرخ درد داشت؟
«پاهامو محکم گرفتن. حمیدرضا اومد منو در بده (فراری بدهد) اومدن که رو دست اونم زغال سرخ بذارن. دیگه غش کردم.»
وقت خداحافظی، جملههای زهره و ابوالفضل میدود در هم. آخر و اول حرفها ناپیدا میشود. ابوالفضل مانده حسابش را نشان میدهد؛ ۱۷ هزار تومان. زهره گلدان گل یخ را به دست میگیرد و دستهایش میلرزد.
«برامون نون میاری؟ برامون پول میفرستی؟»
اشکهایی برای تنهایی آدمها
روانپزشکی که برای نخستینبار به کمک این خانواده رفت، برای من از مشاهداتش تعریف کرد؛ از اولین و دومین باری که به خانه زهره و ابوالفضل رفت، از خانهای که خانه نبود، از آدمهایی که فقط در ظاهر زنده بودند...
«آقایی که برای کمک به خانوادههای نیازمند کاشان با من در تماس بود، تعریف کرد که آخر شب، یه زن و مرد کنار خیابون بهش التماس میکنن که بچه مون مریضه و به ما پول بدین و کمک کنین. این آقا میگه که پول نمیده ولی میتونه بچه رو به دکتر برسونه و همراه اون زن و مرد، وارد خونه بینهایت کثیفی میشه که هیچ وسیلهای نداشته. بچه رو به درمانگاه میرسونه و به این فکر میافته که از من کمک بگیره... من به همراه این آقا به خونهای رفتم که فوقالعاده کثیف بود، پر از بوی وحشتناک تعفن بود، ادرار و مدفوع کف زمین، سه تا تشک کثیف، سه تا پتو وسط اتاق، یه مشت لباس کهنه گوشه خونه، یه آشپزخونه که فقط چند تا قابلمه اونجا بود. کف خونه فرش نبود، توی خونه هیچی نبود، خالی بود... پدر زهره در رو برامون باز کرد. وقتی وارد خونه شدیم، هر چهار نفرشون، مادر، پدر، بچهها خواب بودن، انگار خواب مرگ. بچه بزرگتر؛ حمیدرضا به زور بیدار شد. میگفت: ساعت ۶ صبح با قرص خواب خوابیده، گفت: هر ۴ نفرشون قرص خواب میخورن. کیسه داروهای پدر و مادر رو آورد، پر بود از داروهای خوابآور فوقالعاده قوی. گفت که خودش و امیرحسین هم از قرصای پدر و مادر میخورن. حمید رضا ۱۲ ساله بود، امیر حسین ۶ ساله بود. بچهها با خوردن طولانی مدت داروهای پدر و مادر، دچار مسمومیت دارویی شده بودن... مادر، عقبافتادگی ذهنی خفیف (mental retardation) داشت، پدر اسکیزوفرنی شدید بود، مادر هم به دلیل شرایط زندگیشون، به درجاتی از اسکیزوفرنی مبتلا شده بود. فشار شدید ورشکستگی شوهر و فقر و بیپولی و اجبار به گدایی و بیکاری شوهر و خواب رفتنای طولانیمدت با قرص خواب و دکتر نرفتن و درمان نشدن باعث شده بود مادر هم دچار اسکیزوفرنی بشه. پدر دچار توهم بود، توهم اینکه جادوش کردن. مادر، خیلی بیپناه بود و تنها تکیهگاهش، مردی بود که خودش هم بیمار بود. مادر میگفت: دایم گریه میکنه، میگفت: یه گوشه نشسته و حوصله حرف زدن نداره، میگفت: هر وقت بچهها سر و صدا میکنن، قرص بهشون میده که بخوابن... هر ۴ نفر، بینهایت گرسنه بودن، گرسنگی در حدی که مجبور به گدایی شده بودن... دفعه اول که رفتم، امیرحسین خواب بود. لازم بود وضع بچه رو ببینم. دفعه دوم که رفتم، دست و شکم بچه سوخته بود و عفونت داشت. مادر میگفت: دستش با آب جوش کتری سوخته، میگفت: بچه از حموم اومده و سردش بوده رفته کنار بخاری و شکمش چسبیده به بخاری و سوخته. شرایط پدر و مادر طوری بود که بچهها حتما باید از خانواده جدا میشدن تا حداقل، غذا و مراقبت درست داشته باشن. شماره تلفن روانپزشک مادر و پدر رو پیدا کردم و درباره مسمومیت دارویی بچهها گفتم. روانپزشک تعجب کرده بود و میگفت: داروها رو فقط برای مادر و پدر نوشته بوده. از بیمارستانهای تهران پیگیری کردم که تخت خالی نداشتن، با بیمارستان کاشان هماهنگ کردم که خانواده با هزینه من بستری بشن... پدر بعد از دو هفته، انقدر بیقراری کرد که از بیمارستان با من تماس گرفتن که آیا میتونن پدر رو مرخص کنن یا نه. یک خیر هم از شهرستان آمل هزینه بستری خانواده رو پرداخت کرد و گفت که کل هزینه درمان و حمایت خانواده رو قبول میکنه. مادر هم مرخص شد، اما کادر بخش اطفال، گزارش داده بودن که علائم آسیب جنسی در بچهها مشاهده شده. همین گزارش باعث شد بهزیستی کاشان وارد موضوع بشه و ترخیص بچهها و تحویل به خانواده منتفی شد. من با رییس بهزیستی کاشان صحبت کردم و پیشنهاد دادم که با کمک خیرین برای بچهها پرستار بگیریم و با مقدار کمی وسایل جدید، اون خونه رو مرتب کنیم که مادر و پدر هم انگیزهای برای بهبودی پیدا کنن. پدر هم که خیاطه، یک کارفرما پیدا بشه که از پدر، کار اجباری بخواد. این خانواده، اون پدر و مادر اگه تحت درمان دایم قرار میگرفتن، حتما حالشون خوب میشد. آخرین جواب بهزیستی کاشان به من این بود که دیگه کار رو به ما بسپرین؛ و از همین وقت به بعد، برای اون خانواده دیگه هیچ کاری انجام نشد جز اینکه با پدربزرگ و مادربزرگ بچهها صحبت کردن و، چون اونا هم حاضر نشدن سرپرستی بچهها رو قبول کنن، بچهها رو از پدر و مادر جدا کردن که به یک مرکز نگهداری منتقل کنن. من فقط خوشحالم که بچهها دیگه گرسنه نمیمونن و آسیب نمیبینن. ولی خیلی تلاش کردم بچهها کنار خانواده بمونن، چون این بچهها مادر و پدر میخوان، حتی اگه زهره و ابوالفضل، بدترین مادر و پدر دنیا باشن... غیر از دو نفر خیری که همون اوایل کمک کردن، کسی برای دستگیری این خانواده قدم پیش نگذاشت. پدر و مادر، بارها به من تلفن زدن برای ۱۵ تومن و ۲۰ تومن، یعنی پولی به اندازه خریدن حداقلهای خوراکی، پولی به اندازه اینکه از گرسنگی نمیرن و زنده بمونن. من حتی در فیلمی که از این خانواده ساخته شد اعلام کردم هر کسی صدای من رو میشنوه، بیاد تا به این خانواده کمک کنیم و از این شرایط نجاتشون بدیم. آدمای متمول در کاشان خیلی زیاده. متاسفانه تنها کمک به این خانواده این بود که بچه هاشون رو ازشون گرفتن... من ۲۴ ساله که روانپزشکم. بار دوم و در واقع بار آخری که به اون خونه رفتم، تمام مسیر کاشان به تهران رو گریه کردم. گریهام از این بود که حمیدرضا به من میگفت: خیلی دلش میخواد درس بخونه و من وقتی به فضای اون خونه وحشتناک نگاه میکردم، فکرم این بود که مگه اینجا میشه درس خوند. گریهام از این بود که تمام همسایهها، اهالی اون محل، اهالی اون شهر چطور، چقدر راحت از کنار این خانواده گذشته بودن. سراغ سوپرمارکت محل رفتم و به صاحبش گفتم آقا، ضمانت مالی این خانواده با من، هر وقت هر جنسی خواستن بهشون بده و با من حساب کن. اون مرد به من گفت: شما باید هر بار به من تلفن بزنی و برای من پول واریز کنی تا من به اینا جنس بدم. من از این بیرحمی و بیتفاوتی اون مردم گریهام گرفت؛ مردمی که حتی نمیخواستن باور کنن که این خانواده، خیلی روزا و خیلی شبا حتی نون برای خوردن نداشت.»