پسر جوانی که با پایش قشنگ‌ترین نقاشی‌ها را می‌کشد

در زندگی دوبار متولد شد. یک بار اسفند ۷۰ و یک بار نیز اردیبهشت ۸۱. می‌گوید بدون بال هم می‌توان پرواز کرد. رؤیای کودکی‌اش با پا‌هایی که جای دست‌هایش را برای او پر کرده بودند گره خورده است.

کد خبر : 810989

روزنامه ایران: در زندگی دوبار متولد شد. یک بار اسفند ۷۰ و یک بار نیز اردیبهشت ۸۱. می‌گوید بدون بال هم می‌توان پرواز کرد. رؤیای کودکی‌اش با پا‌هایی که جای دست‌هایش را برای او پر کرده بودند گره خورده است. روز‌هایی که برای نخستین بار قلم را میان انگشتان پا‌های ضعیفش قرار داد. لحظه‌های سختی که قلم بار‌ها از میان انگشت‌های پا رها شد، اما آنقدر استقامت کرد تا امروز کسی توان جدا کردن قلم از پا‌های او را نداشته باشد. صحبت از پسر جوانی است از دیار آذربایجان. جوان ۲۷ ساله‌ای که امروز به یکی از افتخارات این استان تبدیل شده است و آثار زیبای او در حوزه نقاشی و نگارگری بار‌ها درنمایشگاه‌های مختلف به نمایش درآمده است. دیدن او در حالی که با پاهایش نقاشی مینیاتور را با ظرافت و دقت زیاد روی تابلوی سفید خلق می‌کند از انگیزه زیاد او برای زندگی حکایت می‌کند. رحیم عظیمی از دست دادن دست‌هایش را مهم‌ترین اتفاق زندگی‌اش می‌داند که مسیر او را تغییر داد تا امروز از آن اتفاق با تلخی یاد نکند. تحصیل در مدارس عادی و هنرستان و موفقیت در رشته نگارگری او را به نقطه‌ای رساند که آرزویش را داشت. او این روز‌ها با حضور در مدارس و دانشگاه‌ها علاوه بر برگزاری کارگاه نقاشی برای دانش‌آموزان و دانشجویان سخنرانی انگیزشی می‌کند. رحیم هیچگاه به نداشته‌هایش فکر نمی‌کند و معتقد است اگر به ناامیدی فکر کنیم قطعاً شکست خواهیم خورد.

تولد دوباره در ۱۱ سالگی

اهل روستای عیش آباد از توابع مرند است. روستایی که مردم آن با کشاورزی گذران زندگی می‌کردند و پسر‌های خانواده به رسم قدیم در کشاورزی کمک حال پدر بودند. فرزند پنجم خانواده است و همراه با ۴ برادر و دو خواهر در یک خانه ساده روستایی زندگی می‌کردند. از همان کودکی علاقه زیادی به درس و نقاشی داشت و هر روز با شوق زیاد کیف درسی‌اش را در دست می‌گرفت و به مدرسه روستا می‌رفت. وقتی می‌خواهد از آن روز تلخ یاد کند می‌گوید چیز زیادی به‌خاطر ندارد و تصویر مبهمی از دست‌های سوخته و محیط بیمارستان و اشک‌های مادر به یاد دارد. رحیم عظیمی این روز‌ها در یک مؤسسه خیریه کار‌های فرهنگی انجام می‌دهد. مؤسسه‌ای که جهیزیه دخترانی که از داشتن نعمت پدر و مادر محروم هستند را تأمین می‌کند. او از روز‌هایی گفت که دست‌هایش را برای همیشه از دست داد و در ۱۱ سالگی مسیر زندگی‌اش تغییر کرد. دنیای کودکی‌ام با درس و بازی همراه بود. کلاس چهارم ابتدایی بودم و آرزو‌های زیادی داشتم. علاقه زیاد به نقاشی باعث شده بود که یکی از هدف‌های زندگی‌ام موفقیت در نقاشی باشد. اما یک حادثه زندگی‌ام را دگرگون کرد. روزی که در میان بازی‌های کودکانه ناگهان برق فشار قوی مرا به گوشه‌ای پرتاب کرد و وقتی چشم باز کردم در بیمارستان شمس تبریز بودم. دست‌هایم سوخته بود و چیزی از لحظه برق گرفتگی را به خاطر نمی‌آوردم. تا مدت‌ها نمی‌توانستم راه بروم. درد همه وجودم را فرا گرفته بود و تنها اشک‌های مادرم را به یاد دارم. پزشکان گفتند شدت سوختگی بسیار بالاست و باید دست‌هایش را قطع کنیم. سرانجام مرا به اتاق عمل بردند و یکی از دست‌هایم را از آرنج و دست دیگرم را از کتف قطع کردند. حرف‌های رحیم وقتی به اینجا رسید مکثی طولانی کرد و ادامه داد: اگر کسی در سانحه تصادف یکی از اعضای بدنش را از دست بدهد تا آخر عمر ممکن است از خودرو و رانندگی متنفر باشد، اما من با وجود آنکه برق دست‌هایم را از من گرفت، اما هنوز هم برق را دوست دارم و حس بدی نسبت به آن پیدا نکرده‌ام. برق به ما روشنایی می‌دهد و اگر برق نباشد بسیاری از ما نمی‌توانیم خیلی از کار‌ها را انجام بدهیم.

یک سال از درس و مدرسه جدا افتادم و بعد از چند ماه بستری در بیمارستان مدت زیادی را در خانه بستری بودم. روز‌های بسیار سخت و دشوار. روز‌هایی که با دیدن بچه‌های روستا که از مدرسه می‌آمدند حسرت می‌خوردم و شب‌ها شاهد اشک‌های مادرم بودم. او همیشه هر روز منتظر بازگشت من از مدرسه می‌ماند و دلش برای آن روز‌ها تنگ شده بود. با وجود آنکه سن زیادی نداشتم تصمیم گرفتم در برابر این اتفاق تلخ بایستم و اجازه ندهم که آینده‌ام تحت تأثیر آن قرار بگیرد. همان روز‌هایی که در بیمارستان تبریز بستری بودم یا روز‌هایی که برای عوض کردن پانسمان در بیمارستان رازی مرند بستری می‌شدم سعی کردم تا با پاهایم شروع به نوشتن کنم.

معجزه قلم

هیچگاه نخستین روزی را که قلم به پا گرفت فراموش نمی‌کند. روزی که توانایی نگه داشتن قلم را بین انگشت‌های پا نداشت و برای نوشتن نام خود مجبور بود آن را به بزرگی یک صفحه بنویسد. وقتی به پدر و مادرم گفتم دفتر و کتابم را به بیمارستان بیاورند، می‌دانستم آن‌ها تعجب خواهند کرد. اما من تصمیم خودم را گرفته بودم. آن روز‌ها کسی به من نگفت می‌توانم با پاهایم بنویسم و این ایده‌ای بود که خدا در دل من قرار داد و به همین خاطر خدا را سپاسگزارم. وقتی خودکار را بین انگشت‌های پا‌ها قرار دادم احساس کردم نمی‌توانم آن را نگه دارم. اطرافیان مرا تشویق می‌کردند، اما به سختی توانستم نام خودم را بنویسم. فکر‌های عجیبی به سرم زده بود و تصمیم داشتم از پزشکان بخواهم با عمل جراحی روی پا جایی را درست کنند که بتوانم قلم را نگه دارم، اما می‌دانستم که این فکر شدنی نیست. سرانجام به این نتیجه رسیدم که باید قلم را محکم‌تر بگیرم و بیشتر تمرکز کنم. این اتفاق با تمرین‌های مستمر و اراده‌ای که داشتم سرانجام افتاد و من توانستم یک جمله کامل بنویسم. بعد از مرخص شدن از بیمارستان، تمرینات را در خانه ادامه دادم تا اینکه توانستم بخوبی بنویسم. تصمیم گرفتم تحصیلات را ادامه بدهم، اما از من خواسته شد با توجه به وضعیتی که داشتم به مدرسه استثنایی بروم. هیچگاه روزی که با برادرم به مدرسه دانش‌آموزان استثنایی رفتم را فراموش نمی‌کنم. در آنجا از من امتحان گرفتند و وقتی متوجه شدند که می‌توانم براحتی با پاهایم بنویسم و نقاشی کنم اعلام کردند من هیچ مشکل ذهنی ندارم و می‌توانم در مدارس عادی درس بخوانم. این نخستین پله موفقیت بود که محکم برداشتم. از آنجایی که در نوشتن سرعت لازم را نداشتم بعد از پایان کلاس دفتر همکلاسی‌ها را می‌گرفتم و در خانه از روی مشق‌ها می‌نوشتم. نمی‌خواستم از بچه‌های کلاس عقب بیفتم و حتی وقتی چند بار معلم به‌دلیل وضعیتم از من مشق نخواست به او اعتراض کردم و گفتم نباید بین من و دیگر بچه‌ها فرقی بگذارد. تا سوم راهنمایی زمان امتحانات دانش‌آموزان پایه‌های پایین‌تر را برای کمک به من در نوشتن جواب سؤالات انتخاب می‌کردند، ولی با وجود این در امتحانات ریاضی که با فرمول سروکار داشتیم و زبان انگلیسی به مشکل برمی خوردم به همین دلیل از معلم و مدیر خواستم اجازه بدهند خودم پاسخ سؤالات را بنویسم و تنها زمان بیشتری را به من بدهند.

نگارگر زندگی

ورود به هنرستان و تحصیل در رشته نگارگری یکی دیگر از اتفاق‌های مهم زندگی رحیم عظیمی است. او که هیچ شناختی نسبت به این رشته نداشت برای تحصیل در رشته نقاشی وارد هنرستان شد، اما سر از رشته نگارگری در آورد. می‌گوید از سختی این رشته و ظرافت‌های آن اطلاع نداشت و اطرافیان به او پیشنهاد می‌دادند به‌دلیل وضعیت جسمی‌اش سراغ رشته‌های علوم انسانی و حقوق برود، اما او می‌خواست سخت‌ترین و در عین حال جذابترین را انتخاب کند. او از آن روز‌ها اینگونه یاد می‌کند: دوست داشتم در رشته نقاشی ادامه تحصیل بدهم. وقتی همراه برادرم برای ثبت‌نام به هنرستان راشدیه رفتیم بدون اینکه شناختی نسبت به رشته نگارگری داشته باشم آن را انتخاب کردم و نمی‌دانستم که این رشته چقدر پیچیده و دشواراست. ماه‌های اول شاگرد تنبل کلاس بودم، زیرا تصورم از نقاشی چیز دیگری بود، اما در این کلاس‌ها متوجه شدم که تصور من با نقاشی واقعی فرق اصولی دارد و نگارگری مثل ریاضی است و باید آناتومی انسان‌ها و حیوانات را بخوبی بشناسم. نمی‌خواستم عقب بکشم و به‌همین دلیل تا نیمه‌های شب تمرین می‌کردم و همان سال اول به‌عنوان دانش‌آموز ممتاز منطقه و سپس استان انتخاب شدم. پس‌از فارغ‌التحصیلی در هنرستان نگارگری برای کنکور تلاش کردم و در دانشگاه علمی کاربردی کمال‌الدین بهزاد تبریز در رشته نگارگری پذیرفته شدم و در مقطع کارشناسی نقاشی ایرانی ادامه تحصیل دادم. زندگی‌ام در مسیری قرار گرفته بود که همیشه آرزوی آن را داشتم. من دوبار متولد شدم. یک بار در سال ۷۰ و یک بار نیز اردیبهشت سال ۸۱ بعد از اینکه برق دست‌هایم را از من گرفت. هیچگاه ناامید نشدم، زیرا اعتقاد داشتم ناامیدی به شکست منتهی خواهد شد و در یک میدان مسابقه باید خودت به خودت پاس گل بدهی و پیروزی باید ابتدا در ذهن شکل بگیرد. آن روز‌ها وقتی نمی‌توانستم قلم را با انگشتان پاهایم بگیرم تسلیم نشدم و امروز به قدری قلم را محکم با پاهایم می‌گیرم که کسی نمی‌تواند آن را جدا کند. در کنار نقاشی و نگارگری همه کار‌های شخصی‌ام را خودم انجام می‌دهم و فوتبال بازی می‌کنم و در فرصت مناسب کوهنوردی هم می‌کنم. تصویر ذوالجناح یکی از تابلو‌هایی است که علاقه زیادی به آن دارم و مشغول کشیدن آن هستم و امیدوارم بتوانم آن را در نمایشگاه به نمایش دربیاورم.

در این سال‌ها بار‌ها در جشنواره‌های هنر‌های تجسمی و صنایع دستی و همچنین نمایشگاه‌های مختلف داخلی و خارج از کشور تقدیر شدم. امسال نیز در نمایشگاه کتاب و در غرفه شهر تبریز ورک شاپی از تابلو‌ها یم برگزار کردم.

زندگی از نگاه رحیم بسیار شیرین است و شیرین‌ترین اتفاق زندگی او ازدواج با دختر مورد علاقه‌اش است. می‌گوید: همسرم هنرمند نقاش و مینیاتور است و زمانی که دانشجوی رشته نقاشی در کرج بود در موزه استاد فرشچیان نمایشگاهی برپا بود و در آنجا با او آشنا شدم. مدتی بعد به او پیشنهاد ازدواج دادم. نگاه باز و سراسر عشق او چیزی بود که هیچگاه فراموش نمی‌کنم. او می‌گفت: من به نداشته‌های تو فکر نمی‌کنم و این داشته‌های تو هستند که برای من اهمیت دارند. ما چند ماه قبل زندگی مشترکمان را شروع کردیم و می‌خواهیم در کنار هم تابلوی زندگی را نیز با قلم عشق و محبت بکشیم.

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: