ازماجرای عاشقپیشگی یک شرور تا شاخ اینستاگرام!
دستگیریهای ۲۴ ساعت گذشته پلیس امنیت مثل همیشه خبرساز بود؛ از ماجرای جوان عاشق پیشهای که به دنبال جواب «نه» خانواده دختر، مجتمع ۸ واحدی را به آتش کشید تا گندهلاتی که میگفت: رضایت شاکیاش را میگیرد! بهدلخواه؛ اما شما بخوانید به زور.
کد خبر :
808243
خبرگزاری فارس: ساعت ۹ صبح، حیاط پلیس امنیت اخلاقی تهران بزرگ.اوضاع مثل همیشه است؛ یعنی مثل روزهای دیگری که پلیس امنیت، عملیات انجام داده؛ حیاطش پر از آد مهایی است که به صف، دستبند در دست و پابند بر پا ایستادهاند. در گوشه حیاط نیز میزی پر از اقلام ممنوعه مکشوفه به چشم میخورد: کلتهای سبک، سلاحهای جنگی، انواع و اقسام چاقو، قمه، تیزی، مشروبات الکلی و مواد مخدر. اما چیزی که این دفعه شاید کمی متفاوتتر به چشم میخورد طرز چینش دستگیرشدگان است. در یک طرف حیاط دو ردیف آدم شانه به شانه هم ایستادهاند؛ اما آنطرفتر ۱۰-۱۱ نفر را کنار هم قرار داده و ردیفشان را از بقیه جدا کردهاند. به سراغ آنها میروم، خیلی جالب است. یکی دو نفر از آنها مرا میشناسند و میگویند شما در طرح دستگیری قبلی هم بودهاید؛ خندهام میگیرد. شناسایی شدهام... جالبتر اینکه میگویند همان دستگیرشدگان طرح قبلیاند. راست و دروغش را نمیدانم، اما با یکی از آنها صحبت میکنم. سعید ۳۸ ساله است؛ مجرد و سابقهدار. از آنهایی که زیبایی اندام کار کرده؛ سینهاش ستبر است، کت سورمهای پوشیده و خیلی اتوکشیده و راحت و خودمانی صحبت میکند. بچه شهرری
است؛ میدان فرمانداری. در دعوای ۳-۴ نفره با چاقو یکی را زخمی کرده؛ دستش را البته؛ اما میگوید رضایت میدهند. علت دعوا را میپرسم؛ خیلی راحت میگوید: پشت سرم حرف زد و رفتم حسابش را برسم. میپرسم گنده لات محلهای؟ میگوید نه آبجی. میپرسم شغلت آزاد است یعنی چه؟ از کجا درآمد داری؟ که این بار اما، جوابی نمیدهد. این طرفتر، اما یکی از بچههایی که میگویند شاخ اینستاگرام است مهمان پلیس شده؛ همان که مرا شناسایی کرد! هانی صدایش میکنند. جالب است همه میشناسنش. یک نوزاد ۸ ماهه دارد. از آن سابقهدارهاست؛ آن هم از نوع دعوا. میگوید: یک کمپ ترک اعتیاد در جنوب تهران دارم؛ من را اشتباهی دستگیر کردهاند؛ من اصلا مال این حرفها نیستم؛ همه من را میشناسند. میگوید و میگوید...، اما افسر پروندهاش میگوید شاکی خصوصی دارد و ۵۰۰ میلیون تومان قرار برایش صادر شده است. صدای سوت میآید؛ یعنی، سردار به محوطه وارد شده است. صدای ایست دژبان آنقدر واضح است که به همه میفهماند که باید درست بایستند؛ متهمان به صف میشوند و افسران پرونده در سویی دیگر میایستند. آماده میشوم که برای مصاحبه پیش سردار بروم؛ اما پسر جوانی که تیشرت قرمز،
شلوار رنگی و دمپایی قرمز رنگی پوشیده، نگاهم را جلب میکند؛ پیش او میروم. جعفر نام دارد؛ از بچههای «بیسیم» است؛ آتشسوزی ۳-۴ روز پیش مجتمع ۸ واحدی بلوار ابوذر را او رقم زده است. ۲۴ ساله است و سرش داغ داغ؛ میگوید قرص اعصاب خوردم و نفهمیدم چه کردم؛ با دختر مورد علاقهام دعوایم شد؛ خانوادهاش او را به من ندادند و من هم حوالی ظهر بنزین برداشتم و رفتم دم خانهشان. یک مجتمع ۸ واحدی بود؛ شیشه را شکستم، وارد شدم و بنزین را روی پلهها ردیف به ردیف ریختم و آتش زدم؛ خودم هم آمدم اینطرفتر، سرکوچه نشستم... تا آمدند و دستگیرم کردند. از این همه اعتماد به نفس کاذب و شجاعت الکی پسر به وحشت میافتم. میگوید یک مغازه پارچه فروشی در مولوی اجاره کرده؛ چند سالی است که سرش را انداخته پایین و در مغازه کار میکرده؛ تا اینکه به این دختر علاقمند شده؛ دختر دیپلم ردی دارد و خودش دیپلم؛ این را با افتخار میگوید از او میپرسم سابقه زندان هم داری؟ جواب درست و درمانی نمیدهد؛ میگوید به خاطر تیراندازی، ۳ سال زندان بودم؛ میپرسم تیراندازی؟ چطور؟ توضیح بده؟ میگوید نه درگیریام با چاقو بود و ۳ سال زندان رفتم. سردار به محدوده ما
نزدیک میشود. باید صحبت را کوتاه کنم. در آخرین لحظه از او میپرسم دختر را به تو میدهند؟ با صدای بلند میگوید بله که میدهند. میپرسم پروندهات در چه وضعی است؟ دوباره با همان اعتماد به نفس کاذب میگوید شاکی دارم، رضایت میگیرم و بیرون میآیم و با آن دختر ازدواج میکنم. سردار رحیمی به جمع دستگیرشدگان میرسد. افسران پروندهها، از دستگیریها میگویند و از موضوعات پرونده و دلایل دستگیری. رئیس پلیس پایتخت در جمع خبرنگاران به دستگیریها اشاره و اعلام میکند: تهرانبزرگ جای اوباشگری نیست و پلیس اجازه نمیدهد که اراذل و اوباش، عربدهکشان، مزاحمین نوامیس و زورگیران در امنیت و آرامش باشند. صحبتهای سردار تمام میشود؛ ماشینهای حمل متهم وارد حیاط پلیس اطلاعات و امنیت پایتخت میشوند. متهمان به ترتیب سوار ماشینها میشوند. هیچ ترسی، هیچ غمی، هیچ اندوهی و هیچ ندامتی در صورت هیچ کدامشان نیست؛ انگار میدانند که به زودی باز خواهند گشت و باز میگردند به همانجاهایی که بودهاند... آنها میروند و ما هم میرویم؛ اما میترسم آنها زودتر از ما به خانههایشان برسند!