ترس با ما چه میکند؟
قتی میترسیم بدنمان علائم مختلفی نشان میدهد؛ مثلاً درد قفسهی سینه، سرگیجه و غش، احساس خفگی، حالت تهوع و ناراحتی معده، بیحسی دستوپا، تپش قلب، تنگی نفس، عرق کردن، احساس ضعف و لرز شدید. حالا فکر کنید ما در طول زندگی بهطور پیوسته از چیزهایی که واقعاً ترسناک نیستند، بترسیم.
سرویس سبک زندگی فردا: این مطلب را به نقل از جیم بخوانید.
۱- زلزله که آمد، تا دو ماه شبها ناخودآگاه آنقدر دندانهایم را روی هم فشار میدادم که کل صورتم درد میکرد. از صبح تا شب توی خانهمان حرف چهطور مردن زیر آوار بود. تکتک مصالح ساختمان را بررسی کرده بودیم که اگر مثلاً طبقهی بالا روی سرمان خراب شود، ما لای چه جور مصالحی خواهیم مرد و اگر ما روی سر پایینیها خراب شویم، چه اتفاقی میافتد.
حتی وقتهای بیکاری به چهطور مردن توی خیابان فکر میکردیم. اینکه ممکن است تیر برق روی سرمان بیفتد یا یکی از برجهای سر به فلک کشیده در عرض یک ثانیه پودرمان کند. آنقدر تکتک ثانیههای زندگیام پر از ترس مردن شده بود که حتی وقت راه رفتن توی یک دشت خشک و خالی تنم میلرزید مبادا زمین دهن باز کند و مرا درسته قورت بدهد. آنوقت همکارم که میزش فقط پنج سانتیمتر با من فاصله داشت، در کمال آرامش میگفت: «زلزله که ترس نداره. بالأخره همهمون یه جوری میمیریم. یکی از زلزله، یکی از تصادف، یکی از مریضی و...»
۲- سیزده ساله بودم. از طرف مدرسه رفته بودیم اردوی تابستانی رامسر. آنوقتها کسی موبایل نداشت. با کلی خواهش و التماس خانواده را راضی کردم که دوربین عکاسیمان را با خودم ببرم. پیش از حرکت حدود هزار بار توصیه کردند که حواسم باشد دوربین خراب یا گم نشود. در طول سفر تمام حواسم به دوربین بود. همکلاسیها میگفتند: «بیا بریم وسطی بازی کنیم.» میگفتم: «نه، دوربین رو نباید تنها بذارم.» میگفتند: «بیا با مربی بریم قایقسواری، بیا بریم کوهنوردی، بیا بریم از بوفه چیزی بخریم و...» جواب همهشان «نه» بود. چون من فقط باید چهارچشمی دوربین را میپاییدم. اتفاقاً یکی دیگر از بچهها هم آن سال دوربین آورده بود، اما هم وسطی بازی کرد، هم قایقسواری کرد، هم از کوه بالا رفت و هم روزی ده بار مسیر چادر تا بوفه را طی کرد. آخرش هم یک جا دوربین از دستش افتاد و شکست. بعدها هم گفت که کتک مفصلی از بابایش خورده. من کتک نخورده بودم، اما نه وسطی بازی کرده بودم، نه قایقسواری رفته بودم، نه کوهنوردی و نه هیچ چیز دیگر!
۳- اولین هدیهی زندگیام یک قلک بود. آن هم نه با این هدف که «پولهات رو جمع کن تا چیزی رو که دوست داری، بخری.» دقیقاً با این هدف که «پولهات رو جمع کن. چون پول خوبه و هرکی پول نداره، بدبخته.» خیلی از بچههای مهدمان آخر هر ماه پولهای قلکشان را خالی میکردند و هلههوله و اسباببازی و کتاب میخریدند. من، ولی فقط وقتی قلکم را خالی میکردم که بخواهم اسکناسهای خرد را به درشت تبدیل کنم که جای کمتری بگیرد و باز بتوانم پول جمع کنم. میدانید؟ من پول داشتم، ولی بزرگترین آبنبات بقالی محلمان را نداشتم. پول داشتم، اما عروسکی را که مدتها پشت ویترین دیده بودم، نداشتم. پول داشتم، اما دل خوش نداشتم و وقتی تصمیم گرفتم پولهایم را خرج کنم، دیگر نه دلم آبنبات میخواست، نه عروسک! واقعاً نمیدانستم من ثروتمندترم یا آن دختری که یک روز قلکش را شکست و با تمام پولش خامه شکلاتی خرید و آنقدر خورد که دلش درد گرفت؟! یادش بهخیر! فامیلی داشتیم که میگفت: اغلب ما یک عمر با گدایی زندگی میکنیم از ترس اینکه مبادا یک روز به گدایی بیفتیم.
ترس واقعاً چیست؟
در تعریف ترس آمده است: «ترس واکنشی ناخوشآیند به خطرات واقعی است...» حتی اگر بقیهاش را هم بیخیال شویم و به همین یک جمله اکتفا کنیم، چند سؤال پیش میآید. آیا همهی چیزهایی که ما از آنها میترسیم واقعاً خطرند؟ (مثلاً خراب یا گم شدن دوربین عکاسی) سؤال دوم این است که آیا چیزهایی که از آنها میترسیم، واقعیاند؟ (مثلاً ترس ما از بیپول شدن در آینده که زادهی تخیل ما در زمان حال است) و سوم اینکه آیا کُنشی صورت گرفته که ما به آن واکنش ترس نشان بدهیم؟ (مثلاً وقتی حیوان درندهای به سمتمان حمله میکند باید واکنش نشان بدهیم، ولی آیا صرفاً بهخاطر وجود گونهی درندهای از خرس در نقطهای از کشور، باید به خودمان بلرزیم؟)
ترس با ما چهکار میکند؟
وقتی میترسیم بدنمان علائم مختلفی نشان میدهد؛ مثلاً درد قفسهی سینه، سرگیجه و غش، احساس خفگی، حالت تهوع و ناراحتی معده، بیحسی دستوپا، تپش قلب، تنگی نفس، عرق کردن، احساس ضعف و لرز شدید. حالا فکر کنید ما در طول زندگی بهطور پیوسته از چیزهایی که واقعاً ترسناک نیستند، بترسیم. فکر میکنید چه اتفاقی برایمان میافتد؟ قطعاً خیلی زودتر از اینکه آن اتفاق ترسناک در زندگیمان رخ بدهد، بهخاطر تعدد علائم بالا با دنیا خداحافظی خواهیم کرد!
با ترسهایمان چه کار کنیم؟
ترسهایمان را فقط برای موقعیتهای واقعاً ترسناک نگه داریم. روزهای عادی زندگیمان را با ترس مرگ نابود نکنیم. شادیها و لذتهایمان را با ترس خطرات احتمالی زهرمار نکنیم. چیزهایی را که امروز میتوانیم داشته باشیم، از ترس فقیر شدن در آینده رها نکنیم. درست است که انسان عمر جاودانه ندارد و احتیاط شرط عقل است و هرکس باید به فکر پسانداز و آیندهاش باشد، اما نگذاریم این فکرها آنقدر در ذهنمان ترسناک شود که زندگیمان را خراب کند.
یاد بگیریم و به بچههایمان یاد بدهیم که اگر یک روز به طور ناگهانی بمیریم، بهطور ناگهانی اتفاق ناگواری برایمان بیفتد یا بهطور ناگهانی ورشکست شویم و همهی داراییمان را از دست بدهیم، عواقب کمتری برایمان دارد تا اینکه هر روز و هر ثانیه به این موارد فکر کنیم و از ترس به خودمان بلرزیم. ترس را بکشیم، قبل از اینکه او قصد جانمان را بکند.