این «شماره‌ها» منتظر تماس‌تان هستند! +تصاویر

آسمان صاف و پرستاره بود، شب آرامی بود و فقط کمی سوز سرما اذیت می‌کرد. ساعت حدود ۱۰ بود که اول صدای صاعقه آمد!

کد خبر : 781215
خبرگزاری ایسنا: آسمان صاف و پرستاره بود، شب آرامی بود و فقط کمی سوز سرما اذیت می‌کرد. ساعت حدود ۱۰ بود که اول صدای صاعقه آمد! باور کردنی نبود این آسمان صاف و صاعقه، بعد به فاصله چند ثانیه، آن صدای مهیب و وحشتناک آمد صدایی که هرگز در عمرم نشنیده بودم. همه از جا پریدیم و به ثانیه نکشید که زمین با تمام قدرتش شروع به لرزیدن کرد.... این‌ها را ایوب مرادی یکی از اهالی سرپل ذهاب می‌گوید و ادامه می‌دهد: هنوز ترس آن شب در جان همه ما هست، حتی جرات نزدیک شدن به خانه‌ها را نداریم و وقتی برای برداشتن وسیله‌ای داخل خانه می‌رویم به سرعت برق و باد بیرون می‌زنیم. کنار خیابان دستفروشی می‌کرد و "باقلوا" دست مردم می‌داد. سراغ اهالی زلزله زده و چادرنشین شهر را می‌گیرم، می‌گوید: اینجا (احمدآباد) هستند، زعفران هستند و کنار مسکن‌های مهر هم هستند.
حال و روزش را که می‌بینم و این بساط باقلوا فروشی، از روزگار خودش می‌پرسم، اینکه بعد از زلزله حال و روزش چطور است؟ با سوال من باقلوا‌ها که توی روغن دارند سرخ می‌شوند و مدام زیر و روشان می‌کند از یادش می‌رود، کفگیر را زمین می‌گذارد و سمت چادر‌های کنار خیابان می‌رود، دنبال سرش می‌روم و نزدیک چادر‌ها با دست اشاره می‌کند آن چادر من است و آن یکی هم چادر پدر و مادرم... مستاجر هستم و خانه ما در زلزله خسارت دید و خانه پدرم و برادرم هم کامل تخریب شد، یک مغازه اجاره کرده بودم آن هم خراب شد. وسایل خانه پدر و برادرم و وسایل مغازه را که از زیر آوار بیرون آوردیم همه را در خانه خراب شده من گذاشتیم خانه‌ای که خسارت دیده و آنقدر کوچک است که با همان چند تکه وسایل پر شد و حالا همگی در چادر هستیم. از تحویل کانکس می‌پرسم، می‌گوید: یک خیری فقط به پدر و مادرم یک کانکس کوچک داد که جای خودشان فقط می‌شود و آن هم آنقدر کوچک است که کنار آن چادر زده‌اند.
حین صحبت مان پسر کوچکش با جثه‌ای نحیف و با سه چرخه‌ای که دارد نزدیک می‌شود. ایوب با لبخندی نگاهش می‌کند و می‌گوید: مدام سرما می‌خورد، چادر شب‌ها خیلی سرد می‌شود، المنت هم روشن می‌کنیم، اما واقعا سرد است. ما تحمل کنیم، اما برای این بچه قابل تحمل نیست. سمت چادر پدر و مادرش می‌رویم، فارسی را دست و پا شکسته حرف می‌زنند، زلزله مهمان نوازی را از یادشان نبرده و مدام از ما می‌خواهند به صرف یک استکان چای هم که شده مهمانشان شویم، دو چادر را نزدیک هم زده اند و اتاق مهمان درست کردند. از وضعیت سرویس بهداشتی و حمام می‌پرسم، ایوب می‌گوید: این همه جمعیت و چادر را اینجا می‌بینید. برای همه این‌ها سه تا سرویس بهداشتی برای مردان و سه تا برای زنان گذاشته‌اند، آن هم وضعیت بهداشتی مناسبی ندارد. پدرش حین صحبت ما بسته‌های دارویش را می‌آورد. ایوب آن‌ها را از دستش می‌گیرد و گوشه چادر می‌گذارد و حرف‌هایی به کُردی می‌زند که متوجه نمی‌شوم بعد هم رو به من می‌گوید: پدرش دارو‌ها را آورده به من نشان دهد که بیمار است و اخیرا سکته کرده است و حالش خوب نیست و با این اوضاع برایش سخت است در این شرایط ماندن و زندگی کردن. از درآمد و حقوشان می‌پرسم، از اینکه از کجا می‌آورد خرج این زندگی زلزله زده را بدهند. انگار تازه یاد باقلوا‌های غوطه ور در روغن افتاده بلند می‌شود و می‌گوید: می‌شود برویم کنار بساط من؟ کنار بساط باقلوا فروشی اش برمی‌گردیم و همینطور که باقلوا‌ها را سرخ می‌کند می‌گوید: مغازه "خدمات کامپیوتری" داشتم، دوره دیده بودم، اما بعد از زلزله مغازه کامل خراب شد. الان هم که می‌بیند باقلوا فروشی می‌کنم که از گرسنگی نمیریم.
از کمک‌های مردمی و مسئولین می‌پرسم، همانطور که چشم به باقلوا‌ها دوخته، نیشخندی می‌زند و می‌گوید: هلال‌احمر بسته غذایی می‌داد، اما توی این ۷۰ روز فقط دو بار داد و بعد هم که کلا قطع شد. بعد محکم سرش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: اقلام آن دو بسته هم خوب یادم هست، یک کیسه برنج، دو روغن مایع، یک کیلو قند، نیم کیلو چای، دو بسته ۶۰۰ گرمی عدس، شش کنسرو ماهی و شش کنسرو لوبیا با چهار تا لیوان یکبارمصرف! بعد دوباره نگاه تندی به باقلوا‌ها می‌کند! و می‌گوید: مگر این‌ها شکم یک خانواده چند نفره را آن هم برای ۷۰ روز را سیر می‌کند؟! دیگر آن را هم نمی‌دهند. اول قرار بود تا ۱۲ ماه بدهند بعد به دو ماه رسید و بعد هم کلا قطع شد! ‌ می‌گویم پس از کجا می‌آورید؟ صدایش را کمی بلند می‌کند و با لحن سنگینی می‌گوید: خانم به خدا مردم نبودند از گرسنگی مرده بودیم، هر آنچه مردم روز‌های اول آوردند ذخیره کردیم و تا مدت‌ها از آن استفاد می‌کنیم الان هم کمی می‌آورند، اما خیلی کم شده و من با باقلوا فروشی فعلا خرج خودم وخانواده ام و پدر و مادرم را می‌دهم، اما بقیه چه؟ همه کارگر بودند و بیکار شدند، آن‌ها چه کنند؟ راهی برای تغییر بحث و عوض کردن حالش ندارم، از هرچه بپرسم به زلزله و بدبختی‌اش ختم می‌شود، پسر کوچکش دوباره با سه‌چرخه نزدیک می‌شود، اسم پسرش را می‌پرسم، می‌گوید: اسمش "حمزه" است از زلزله به این طرف کلا مریض است مدام سرما می‌‎خورد برای تهیه لباس گرم برایش می‌روم روستا. آنجا اوضاع بهتر از شهر است، به روستا‌ها خوب می‌رسند از آنجا برایش لباس گرم می‌آورم. خانواده پدر خانمم روستا هستند، آنجا خوب رسیدگی شده از آنجا لباس و بعضا خوراکی می‌آورم...... صحبتی نمانده و شرح زندگی که در یک چادر خلاصه شده حرف بیشتری برای گفتن باقی نمی‌گذارد، سراغ ساکنان مسکن مهر را می‌گیرم. باقلوا‌ها را کنار می‌گذارد و تا نزدیکی وسط خیابان می‌رود و با دست دور دست و انتهای مسیر را نشان می‌دهد و می‌گوید: مستقیم که بروید همین انتهای خیابان کنار خود مسکن‌های مهر هستند.
خداحافظی می‌کنم و سمت ماشین می‌روم، دو زن که هرکدام سبدی پر از ظرف شسته دست گرفتند نگاهشان سمت من می‌گردد، نگاهم را از آن‌ها می‌گیرم، اما دوباره که نگاه می‌کنم همچنان نگاهشان سنگین سمت من مانده نزدیکشان که می‌شوم، می‌پرسند اسم برای کانکس می‌نویسید؟ ‌ می‌گویم چطور؟ کانکس ندارید؟ یکی از زن‌ها که انگار مُرید و مرادش را یافته شروع می‌کند به عجز و ناله کردن که نه به خدا قسم، خودت بیا و زندگی ام را ببین، شوهرم معلول است و یک دختر دارم، کل خانه و زندگی‌ام در زلزله از بین رفته.... ظرف‌ها را دست دخترش می‌دهد و با دست سمت چادرش هدایتم می‌کند، سمت چادر می‌رویم و صدا می‌زند "حمید" لباس بپوش و خودت را نشان خانم بده که ببیند معلول هستی! ‌ می‌گویم نیازی نیست آماده‌ام فقط از اوضاعتان گزارش بگیرم. می‌گوید: "خب بگیرید، این اوضاع ماست، اجازه بده شوهرم بیاید بیرون ببین واقعا معلول است، به خدا نمی‌تواند دنبال کانکس برود، خانه‌مان کلا تخریب شده و آوار برداری کردند". ‌ می‌گویم خب باید کانکس بدهند با لحن ملتمسانه‌ای می‌گوید: به خدا قسم چند بار رفتم هر بار اسم نوشتن و گفتند فعلا نداریم برو بعدا بیا! ‌ می‌گویم پول گرفتید؟ با شدت می‌گوید: "خدا شاهده نه، می‌توانید بپرسید یک ریالی نگرفتیم". حین صحبت‌مان زن دیگری جلو می‌آید و می‌گوید: خانم به خدا همه ما بدبخت شدیم، خواهر من طلاق گرفته و با بچه ۱.۵ ساله اش در چادر هستند، خانه‌شان عملا تخریب شده، اما چون دو طبقه است و طبقه بالا تعمیری است اجازه تخریب نمی‌دهند، حالا با یک بچه کوچک مانده در چادر و کانکس هم بهشان نمی‌دهند به خدا مدام سرما می‌خورند و مریض هستند.... کاری از دستم بر نمی‌آید برایشان انجام دهم و فقط سعی می‌کنم با تکرار جملاتی مثل اینکه "ان شاءالله درست می‌شود" و "ان شاءالله کانکس هم جور میشود" و " ان شاءالله اوضاع بهتر می‌شود" آرامشان کنم. اسم و شماره‌شان را هم می‌نویسم شاید جایی مسئولی، خیری، کسی را بعد‌ها دیدم و دردشان را بازگو کردم و چاره‌ای برای درد ناچارشان فراهم شد. عکاس جلو می‌آید و می‌گوید خانمی آن طرف‌تر می‌خواهد مصاحبه کند از زن‌ها خداحافظی می‌کنم و سمت چادر دیگری آن طرف‌تر می‌روم. نزدیک چادرش که می‌شویم با غرور خاصی دست به سینه ایستاده جلوی چادر. اصلا نگاهم نمی‌کند مبادا برای ثانیه‌ای از غرورش کاسته شود، حالتش برایم جالب است، نزدیکش که می‌شوم می‌گویم مادر جان سلام. مشکلی هست به من بگویید که انعکاس دهم. با نگاه پر از تکبر نگاهم می‌کند و به جای سلام می‌گوید: "والا به یک عده کانکس می‌دهند به یک عده نمی‌دهند"، بعد هم بی مقدمه با لحن تندی می‌گوید "ما این همه حرف می‌زنیم چرا پخش نمی‌شود". ‌ می‌گویم من الان اینجا هستم که حرف شما را منتشر کنم، حالا چرا در چادر هستند؟ کانکس نگرفتید؟ خانه تان تعمیری است یا تخریبی؟ با لحن خاصی می‌گوید خانه‌ام؟ خانه ام کلا صاف شد، خراب شد و آوار شد سر زندگی ام. ‌ می‌گویم: چرا کانکس نگرفتید و در چادر هستید؟ لحنش تند می‌شود و می‌گوید: چرا بگیرم؟! به من می‌گویند یا کانکس بگیر، یا پنج میلیون تومان پول. من کانکس بگیرم، وسیله زندگی نمیخواهم، کجا با چه وسیله‌ای زندگی کنم. تمام وسایلم نابود شده، بعد هم لحنش عوض می‌شود و ادامه می‌دهد: شوهرم، اما دنبال کانکس رفته، اما هنوز آن را هم به او ندادند. از خورد و خوراکشان می‌پرسم، انگار داغش را تازه کرده باشم، می‌گوید ما خانه خودمان بودیم قبل از زلزله فقط نخود و لوبیا می‌خوردیم؟! دو تا بسته به ما دادند یک کیسه برنج و دو تا روغن و مقداری نخود و لوبیا. کی با این‌ها برای یک ماه سیر می‌شود، مگر ما فقط نخود و لوبیا می‌خوریم، ما هم خانه و زندگی خودمان را داشتیم، خورد و خوراکمان این نبود، زلزله آمد و به این روز افتادیم ... توپش حسابی پر است و هر بار جمله اش که تمام می‌شود با غرور خاصی سرش را بالا می‌دهد و نگاهش را از من می‌گیرد. از وضعیت حمام و دستشویی می‌پرسم می‌گوید من نمیدانم این همه سرویس بهداشتی کجا می‌رود؟! برای این همه چادر سه سرویس بهداشتی گذاشتند آن هم با آن وضع! حرف‌هایش که تمام می‌شود خداحافظی می‌کنم که بروم نگاه خاصی می‌اندازد و برای لحظه‌ای از ژست خاصش خارج می‌شود و می‌گوید بفرمایید داخل چادر در خدمت باشیم، تشکر می‌کنم، دوباره به همان ژست بر میگردد و خداحافظی می‌کند. پیرزنی نحیف گوشه چادر کناری ایستاده و مدام مکالمه ما را گوش می‌دهد، از چادر که فاصله گرفتم نزدیک آمد و با لهجه کُردی سعی می‌کرد چند کلمه‌ای فارسی بگوید و مرا سمت چادرش ببرد تا شوهرش را که تازه سکته کرده و توی چادر بستری شده ببینیم...... کاری از دستم بر نمی‌آید جز شرمندگی، اما دلشان را هم نمی‌توانم بشکنم، سمت چادرش میروم داخل چادر که می‌شویم پیرمردی روی تشک پهن شده انتهای چادر دراز کشیده و از نحیفی و لاغری عملا ارتفاعی نسبت به زمین ندارد! پیرزن رو به من به زحمت چند کلمه فارسی می‌گوید: "سکته کرده، تو رو خدا عکسش بِخِه (بگیر)، کمک کنند". به عکاس می‌گویم عکسش را بگیرد و باز هم شماره‌شان را یادداشت می‌کنم...... سمت ماشین می‌رویم که راهی پروژه‌های مسکن مهر شویم و سراغ بگیریم از اهالی این واحدها، نزدیکی واحد‌ها کلی چادر سفید برپا شده که یک در میان رویشان نایلون کشیده‌اند. چند بچه رو به روی یکی از چادر‌ها تجمع کرده‌اند سراغشان میروم، زنی از چادر بیرون می‌آید و خوش آمد می‌گوید. از اهالی پروژه‌های مسکن مهر سراغ می‌گیرم، می‌گوید این دور و اطراف هستند، بعد سریع می‌پرسد "کانکس می‌دهید؟ " جوابم منفی است، اما دست بردار نیست می‌گوید: "بیا و زندگی ما را ببین". ‌ می‌گویم گزارشگر هستم، کانکسی توزیع نمی‌کنم، می‌گوید: چه بهتر و بعد هم سریع نگاهم را سمت داخل چادر جلب می‌کند و فرش قرمز کوچک داخل چادر را کنار میزند. کلی آب و گِل زیرش جمع شده، می‌گوید: این اوضاع ماست شب‌ها موش هم داخل چادر می‌آیند. بخدا بچه دبستانی داریم، اما می‌گویند بچه‌تان کوچک نیست کانکس نمی‌دهیم، ما گناهمان چیست که مستاجریم. دخترش نزدیک می‌شود، یک بچه کوچک بغلش دارد، می‌گوید: این دخترم است و این هم نوه‌ام که شش ماه دارد، اما به این‌ها هم کانکس نمی‌دهند، چون مستاجرند، دخترم ثلاث زندگی می‌کند، خانه‌شان که خراب شد مجبور شدند در چادر بمانند، اما آنجا خیلی سردتر از اینجاست برای همین پیش ما آمدند و الان همه در چادر کنار هم زندگی می‌کنیم. اسم نوه اش را میپرسم، می‌گوید: "آکام"، بعد هم با نگاه غمگینی نگاهش می‌کند و می‌گوید: مدام مریض است، خیلی لباس تنش می‌کنیم، اما شب‌ها خیلی توی چادر سرد است و این بچه هم مدام مریض می‌شود. برای پایان دادن به این صحبت که جز تلخی چیزی ندارد و مدام برایم کنار هر چادر تکرار می‌شود باز هم دست به قلم می‌شوم و از آن‌ها شماره می‌گیرم شاید یک روزی یک جایی به درد بخورد و بشود کاری برایشان کرد...... پایین‌تر که می‌روم کم کم ساکنان چادر‌های اطراف هم بیرون می‌آیند و همه به دنبال کانکس از من می‌خواهند شماره‌شان را یادداشت کنم. مردی نزدیک می‌شود و می‌گوید: "دنبال چه می‌گردید؟ " سراغ ساکنان مسکن مهر را می‌گیرم، می‌گوید "من بلدم" جلو می‌افتد و راه را نشانم می‌دهد. چادر‌ها را پشت سر می‌گذاریم، داخل کوچه می‌رویم و انتهای کوچه باز دسته‌ای از چادر‌های سفید نمایان می‌شود". مرد نزدیک چادر‌ها صدا می‌زند: "الهام"، زن جوانی از داخل چادر بیرون می‌آید، رو به زن جوان می‌گوید: این خانم می‌خواهد وضعیت شما را بداند. زن جوان با تعجب نگاهم می‌کند، می‌گویم: گزارشگر هستم و دنبال ساکنان مسکن مهر هستم که چه وضعیتی دارند، بعد با لبخندی سلام می‌کند و می‌گوید: "من یکی از آن‌ها هستم، من و شوهرم مستاجر یکی از این واحد‌ها بودیم، اما نه به ما کانکس می‌دهند نه پول. شوهرم هم کارگر است و قبل از زلزله بالاخره هر جور بود کاری دست و پا می‌کرد، اما الان کامل بیکار شده، به خدا مردم نبودند از گرسنگی می‌مُردیم". دختر کوچک مو بوری نزدیک می‌آید و گوشه دامن الهام را می‌گیرد، می‌گوید: این دخترم "اَوین" است، بخدا توی این سه ماه بعد از زلزله مدام مریض است و سرما می‌خورد. کانکس‌اش را نشانم می‌دهد و می‌گوید: این را یکی از آشنا‌ها داده. دید دخترم مدام مریض است گفت: پیش شما باشد، اما کانکس که گرفتید برگردانید. بخدا خودمان شرمنده‌ایم آن‌ها هم کانکس نیاز دارند، اما فداکاری کردند. دوباره دست به قلم می‌شوم و شماره اش را یادداشت می‌کنم. زن دیگری می‌آید و می‌گوید تو روخدا شماره خواهرزاده من را هم بنویس. بچه‌اش ۲۰ روزه است، اما هنوز در چادر هستند و، چون مستاجرند به آن‌ها کانکس نمی‌دهند. زن بارداری هم نزدیک می‌شود و با تعجب می‌گویم شما هم داخل چادر هستید؟ می‌گوید" ما هم مستاجریم و کانکس به ما نمی‌دهند و، چون خانه تعمیری است پول هم نمی‌دهند. کسی جرات ندارد نزدیک خانه شود آن هم خانه‌ای که دیوارهایش خراب شده و فقط سقف دارد... یکی یکی از چادر‌ها بیرون می‌آیند و درد و دل می‌کنند و من باز هم شماره می‌نویسم و هی شماره می‌نویسم و از آن‌ها که حالا هفت هشت نفری شدند خداحافظی می‌کنم. حالا دفترم پر شده از غم و غصه مردمانی که روزگاری تا قبل از همین زلزله ۲۱ آبان زندگی آرامی در این دشت داشتند و کنار این همه غصه، کلی هم شماره در دفترم ردیف کرده‌ام که نمی‌دانم به چه کسی باید بدهم؟ به چه کسی این شماره‌ها را بگویم که دردی از این مردم چاره کند؟ چه کسی باید به این شماره‌ها زنگ بزند و جواب مردمان دشت ذهاب را بدهد که حالا فقط چشم انتظار یک کانکس هستند!
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: