ماجرای باورنکردنی تولد یک نوزاد داخل خودروی اسنپ
هیچ صدایی نمیآمد. من به این فکر میکردم که بچه به این راحتی به دنیا نمیآید و حالم دگرگون شده بود. رسیدیم جلوی مطب دکتر. با کیف و تجهیزاتشان دم در منتظر بودند. هنوز بچه هیچ صدایی نداشت. من پیاده شدم و از ماشین فاصله گرفتم. گویا در همین زمان دکتر بند ناف بچه را برید. من در حالی که ماشین را روشن گذاشته بودم، رفتم آن طرف خیابان و یک گوشه نشستم. چند لحظه بعد صدایم کردند که سریع آنها را به بیمارستان برسانم. در این فاصله شنیدم که خانم دکتر به مادر آن خانم گفت، بچه اگر زنده بماند ممکن است مشکل ذهنی پیدا کند و باید سریع به بیمارستان منتقل شود
روزنامه قانون: «هیچ صدایی نمیآمد. من به این فکر میکردم که بچه به این راحتی به دنیا نمیآید و حالم دگرگون شده بود. رسیدیم جلوی مطب دکتر. با کیف و تجهیزاتشان دم در منتظر بودند. هنوز بچه هیچ صدایی نداشت. من پیاده شدم و از ماشین فاصله گرفتم. گویا در همین زمان دکتر بند ناف بچه را برید. من در حالی که ماشین را روشن گذاشته بودم، رفتم آن طرف خیابان و یک گوشه نشستم. چند لحظه بعد صدایم کردند که سریع آنها را به بیمارستان برسانم. در این فاصله شنیدم که خانم دکتر به مادر آن خانم گفت، بچه اگر زنده بماند ممکن است مشکل ذهنی پیدا کند و باید سریع به بیمارستان منتقل شود.»
«حتی برای آنهایی که سالهاست هر صبحشان را با کلاچ و ترمز گرفتن و دنده عوض کردن شروع میکنند و رانندگی پیشه دیرینهشان شده است، باز هم تصور این که مسافری داخل خودروی در حال حرکت به صورت طبیعی وضع حمل کند، سخت و غیر ممکن است. زایمان داخل خودرو، بدون کمک و تجهیزات آن قدر شبیه به معجزه است که هر شنوندهای را متاثر میکند. با این حال، پسر جوان داستان ما جزو معدود رانندگان دنیاست که تجربه تولد زودهنگام یک نوزاد را داخل خودروی خود از سر گذرانده است. همه چیز به ساعت ۳:۳۰ عصر یک روز پاییزی و یک درخواست سفر برمیگردد؛ سفری که محمدرضا روشنضمیر معتقد است زمین و زمان دست به دست هم دادند تا او آن را بپذیرد و با خودرویش میزبان کودک هفتماههای در این دنیا باشد. در ادامه پای صحبتهای این راننده اسنپ نشستیم و درباره جزییات باورنکردنی تولد یک نوزاد داخل خودروی او پرسیدیم.
خیلی خلاصه تعریف میکنید چه اتفاقی افتاد؟
ساعت سهونیم بعدازظهر بود. من در محدوده خانهمان در محله نیروی هوایی پیش چند تا از دوستانم بودم که درخواست سفر به مقصد میدان هفتحوض آمد. فکر کردم نزدیک است و بعدش میتوانم به خانه بروم. قبول کردم. همین که داشتم سوار ماشین میشدم، شخصی که درخواست داده بود، تماس گرفت. یک آقایی بودند، گفتند: «لطفا اگر میشه خیلی سریع برید دنبال خانم و مادر خانم من.» در راه که میرفتم دوباره تماس گرفتند و گفتند: «خانمم حالشون خوب نیست، رسیدید؟» گفتم: «بله دارم میرسم، بگید بیان پایین.» وقتی رسیدم چند دقیقه صبر کردم. دوباره تماس گرفتند که الان دو تا خانم میآیند. بعد از چند دقیقه دوباره زنگ زدند که ببخشید خانمم آنجا نیست. گویا آنجا منزل مادر خانمشان بود و ایشان به اشتباه تصور میکردند خانمشان آنجاست. منزل خودشان دو چهار راه با منزل مادر خانمشان فاصله داشت و رسیدن به آنجا حداقل ۱۰ دقیقه طول میکشید. از من پرسیدند: «تشریف میبرید اونجا سوارشون کنید؟» من تردید داشتم، گفتم: «باشه، ولی زمان میبره تا خودم رو برسونم.» حین رفتنم باز تردید داشتم و فکر میکردم اگر حالشان واقعا بد باشد شاید برای من درد سر شود. در آن لحظه به این فکر کردید که سفر را کنسل کنید؟ دو، سه بار به ذهنم رسید که لغو سفر بزنم. مدام ایشان تماس میگرفتند که وای خانمم حالش بد است. این بیشتر من را ترسانده بود که حالا چه اتفاقی میافتد.
به شما نگفتند خانمشان باردار است؟ نه اصلا نگفتند. بعد از این که رسیدم دو خانم محجبه آمدند. یکیشان روی صندلی عقب و یکیشان روی صندلی جلو نشستند. مادرشان دایم میگفتند آقا تو رو خدا برو، چراغ قرمز را رد کن، من هزینهاش را میدهم. من گفتم: «اگه ایشون حالشون خیلی بده باید زنگ میزدید اورژانس.» هنوز نمیدانستم که ایشان باردارند و نگرانیشان را که دیدم برای این که آرامشان کنم شروع کردم به صلوات فرستادن.
چرا این کار را کردید و صلوات فرستادنتان چه تاثیری روی آنها گذاشت؟ نمیخواستم استرس زیادشان روی من اثر بگذارد. برای این که بتوانم خودم و آنها را آرام کنم این کار را کردم. فکر کردم اگر الان من هم دستپاچه بشوم ممکن است تصادف کنم و وضعیت از این که هست بدتر شود. با دکترشان تلفنی صحبت میکردند که من از روی مکالمهشان متوجه شدم خانمی که عقب نشسته باردار هستند. سعی کردم به هیچ عنوان توی آینه نگاه نکنم که راحت باشد. در حالی که مادرشان به دکتر میگفت: «خانم دکتر انگار بچه داره میاد.» یک مرتبه دخترشان گفت: «بچه اومد.»
صدای گریه بچه را شنیدید؟ نه هیچ صدایی نمیآمد. من به این فکر میکردم که بچه به این راحتی به دنیا نمیآید و حالم دگرگون شده بود. رسیدیم جلوی مطب دکترشان. ایشان با کیف و تجهیزاتشان دم در منتظر بودند. هنوز بچه هیچ صدایی نداشت. من پیاده شدم و از ماشین فاصله گرفتم. گویا در همین زمان دکتر بند ناف بچه را برید. من در حالی که ماشین را روشن گذاشته بودم، رفتم آن طرف خیابان و یک گوشه نشستم. چند لحظه بعد صدایم کردند که سریع آنها را به بیمارستان برسانم. در این فاصله شنیدم که خانم دکتر به مادر آن خانم گفت، بچه اگر زنده بماند ممکن است مشکل ذهنی پیدا کند و باید سریع به بیمارستان منتقل شود. واکنش شما چه بود؟ من سریع نشستم داخل ماشین و مسیریابم را روشن کردم تا نزدیکترین بیمارستان را پیدا کنم. توی راه بیمارستان که بودیم ناگهان بچه شروع کرد به گریه کردن. من شروع کردم به خندیدن و گفتم: «اِ، داره گریه میکنه، ای جان داره گریه میکنه.» مادربزرگ بچه هم به دخترشان تبریک میگفتند. دکتر از قبل به بیمارستان اطلاع داده بود و تا رسیدیم من و مادربزرگ بچه دویدیم داخل بیمارستان و در حالی که ایشان به پرستارها میگفت: «پسرم، پسرم»، من تازه متوجه شدم که بچه پسر است. یکی از پرستارها یک برانکارد را به سمت ما هل داد و من هم آن را گرفتم و دویدم سمت ماشین. پرستارها با پتو و تجهیزات پشت سرم آمدند. سریع بچه را بردند و کمک کردند که مادر روی برانکارد بخوابد. در این فاصله پدر بچه متوجه وضع حمل خانمشان شد؟ تو اتوبان باقری که به سمت بیمارستان میرفتیم تماس گرفتند و مادر خانمشان موضوع زایمان را به او اطلاع داد. بعد از این که مادر و بچه را بردند، من لبه سکو نشسته بودم و به صندلی ماشینم که خونی شده بود نگاه کردم. مادربزرگ بچه گفت: «پسرم من همه هزینههای تمیز کردن ماشینت رو تقدیمت میکنم.» وقتی رفتند من ماشینم را بردم کارواش و خواستم که صندلیها کامل شسته شود. واکنش خانوادهتان از شنیدن این اتفاق چه بود؟ بعد از این که ماشینم را گذاشتم کارواش به منزل برگشتم. مادرم وقتی دید ماشینم نیست و خسته هستم نگران شد و گفت: «ماشینت کو، تصادف کردی؟» نمیدانستم چطور باید به مادرم توضیح بدهم. کشیدمش کنار و خیلی آرام موضوع را در گوشش تعریف کردم. مادرم مانده بود چه بگوید. کمتر از دو ساعت بعد پیام تبریک بود که برای من میآمد و قدم نو رسیده را تبریک میگفتند. به این فکر میکنید چرا این اتفاق در ماشین شما افتاده است؟ از اسفند ۹۴ به صورت پارهوقت راننده اسنپ هستم. تا یک هفته قبل از این اتفاق تا ساعت پنج و شش بعد از ظهر در یک شرکت مشغول به کار بودم اما مسائلی پیش آمد که آن کار به هم خورد. اگر یک هفته قبل از تولد این نوزاد کارم به هم نخورده بود، روزی که بچه به دنیا آمد من باید سر کار قبلیام میبودم و امکان نداشت ساعت سه و نیم بعد از ظهرمشغول کار در اسنپ باشم. از طرفی در آن روز چراغ بنزینم روشن شده بود و در مسیری که بودم دو تا پمپ بنزین قرار داشت ولی آمدم سمت منزل خودمان بنزین زدم.
انگار همه اتفاقها دست به دست هم داده بود که در زمان درخواست سفر از طرف پدر آن بچه در آن حوالی باشم. بعد از آن که بنزین زدم به این فکر کردم که بروم خانه و استراحت کنم اما تصمیمم عوض شد و به مغازه چند تا از دوستانم رفتم. جالب است جایی که بودیم هیچ وقت اینترنت کار نمیکند و همیشه سرور غیر فعال است. گرم صحبت بودیم که یک درخواست برایم آمد و موفق شدم قبولش کنم. احساس شما درباره این که یک نوزاد داخل ماشینتان به دنیا آمده است، چیست؟ من تجربه پدر شدن ندارم. در آن لحظه اولین کسی که در نظرم آمد خواهرم بود که سال پیش صاحب فرزند شد. جزو اولین کسانی بودم که اولین گریه این نوزاد را شنیدم و این برایم خیلی جالب بود.
حتی تصور چنین اتفاقی به شدت میتواند استرسزا باشد. در آن لحظات پر فشار چطور وضعیت را مدیریت کردید؟ شاید باورتان نشود کل این پروسه خیلی برای من ترسناک بود و تا یک هفته بعدش هم نمیتوانستم سرویس بروم. این داستان سوای از این که به دنیا آمدن بچه چقدر میتواند مبارک باشد برای من یک بار روانی سنگین داشت. خوشحالم که بچه سالم است چون اگر مشکلی داشت داستان تولدش این قدر شیرین نبود.
بعد از آن پدر بچه با شما تماس گرفت یا به دیدن بچه رفتید؟ این بچه را فقط یک نظر دیدم و منتظر شدم که با من تماس بگیرند. از آن زمان تا به حال هنوز پدر بچه با من تماس نگرفته است. من هیچ قضاوتی نمیکنم و متوجهم چقدر درگیر به دنیا آمدن بچه هستند. البته یک روز بعد از این که اسنپ پیگیر تمیز کردن ماشین و واریز مبلغی بابت این اتفاق شد، مادربزرگ بچه با من تماس گرفت. وقتی بچه را به بیمارستان رساندم یکی از خانمهایی که آنجا بود به من گفت که انشاءالله این بچه برای شما خوشقدم باشد و همین حس خوب برای من کافی است.