در بیمارستان شهدای تجریش چه می‌گذرد؟/ کاش مسئولان به این بیمارستان سری بزنند!

«بیایید ببینید اینجا چه می‌گذرد؟ کمی هم پای درد دل ما بیماران بنشینید.» چندین تماس پی درپی تلفنی و شکایت از وضعیت نامناسب بیمارستان شهدای تجریش، باعث می‌شود به ملاقات این بیمارستان برویم. تنها بیمارستان شمال تهران که میزبان بیماران مختلفی از سراسر کشور است و خیلی‌ها معتقدند از نظر موقعیت جغرافیایی شرایط ویژه و حساسی دارد.

کد خبر : 719546
سرویس اجتماعی فردا:

ابتدای ساختمان شماره 2 درست مقابل در آسانسور که مخصوص حمل بیماران است، با گونی پوشیده شده. آسانسور در حال تعمیر است. بیماران و ملاقات کننده‌ها مقابل تنها آسانسور سالم صف بسته‌اند. مردی که روی ویلچر نشسته می‌گوید: «همه روز کارمان این است که مقابل آسانسور صف ببندیم، آن یکی که خیلی وقت است بسته شده.» چند دقیقه‌ای منتظر می‌مانیم تا آسانسور سالم، از راه برسد. همه کنارمی‌روند تا اول چرخ دستی آشغال‌ها از آسانسور خارج شود. این گزارش را به نقل از روزنامه ایران در ادامه می خوانید:

«بیایید ببینید اینجا چه می‌گذرد؟ کمی هم پای درد دل ما بیماران بنشینید.» چندین تماس پی درپی تلفنی و شکایت از وضعیت نامناسب بیمارستان شهدای تجریش، باعث می‌شود به ملاقات این بیمارستان برویم. تنها بیمارستان شمال تهران که میزبان بیماران مختلفی از سراسر کشور است و خیلی‌ها معتقدند از نظر موقعیت جغرافیایی شرایط ویژه و حساسی دارد.
ساعت 2 بعد از ظهر است و برخی بیماران و همراهان‌شان در حیاط بیمارستان نشسته‌اند. درست وسط حیاط، ساختمان بلند درحال ساخت را می‌بینی. می‌دانم که بیمارستان شهدای تجریش هم مثل برخی دیگر از بیمارستان‌های قدیمی و فرسوده کشور در حال نوسازی است. ساختمان در حال ساخت درست کنار آزمایشگاه تشخیص طبی قرار دارد.
زن وهمراهانش روی پتو نشسته‌اند، جلوی‌ پای‌شان هم فلاسک چای و بالش و پتو. از گرمسار آمده‌اند، رنگ و روی زن، حسابی پریده. خودش می‌گوید از زور خستگی است: «فامیل‌ها هستند، بعضی شبها می‌آیند دنبال‌مان و به زور می‌برند خانه خودشان. گاهی می‌رویم، اما مردها همین جا می‌خوابند.»
بیمارشان در آی سی یو بستری است می‌گویند از رسیدگی بیمارستان راضی‌اند. فقط کاش برای استراحت همراه بیمارها هم جا و مکانی در نظر می‌گرفتند. شنیده‌اند برخی بیمارستان‌ها چنین جایی دارند. زل می‌زند به ساختمان درحال ساخت: «کاش یک طبقه‌اش را بگذارند برای همراه‌ها.»
زن دیگری کمی آن سوتر با مادرش زیر آفتاب نشسته. مادر به خاطرجراحی ستون فقرات بستری است و حال چند دقیقه‌ای برای هواخوری به حیاط آمده‌اند. زن جوان از کیفیت غذای بیمارستان گلایه دارد و می‌گوید برای رسیدگی به بیمار هم 10 بار باید پرستار را صدا بزنند. برای عوض کردن یک ملحفه هم اوضاع همین است؛ صد بار باید گفت و آخر هم بی‌نتیجه: «این ساخت و سازها هم اذیت می‌کند، صبح که رفتیم اکو بگیریم کلی خاک رفت توی چشم‌مان. نمی‌دانم توی زیرزمین چی دارند می‌سازند. باید فکر کنند اینجا بیمارستان است و همه مریض‌اند و نیازمند استراحت.»
زن دیگری که همان نزدیکی نشسته زودی اضافه می‌کند: «عیب نداره خاکش را تحمل می‌کنیم. همین که اینجا را تمیز و نو کنند خوب است. اگر تعطیل کنند که واویلاست. این همه آدم کجا دارند بروند؟»
مرد مسن دیگری که لباس‌های آبی رنگ بیمارستان تن کرده و مشکل مثانه دارد می‌گوید: «همین امروز بستری شده، با کلی معطلی: «فکر نکن بار اولم است، تا حالا دو بار دیگر اینجا بستری شده‌ام. به نظر من که پرسنل اینجا به اندازه کافی نیستند، این همه مریض و تعداد پرسنل کم.»
مرد دیگری که به خاطر خونریزی معده چند روزی اینجا بستری بوده، از وضعیت بیمارستان گلایه‌مند است: «وضعیت خدمات‌دهی و پرستاری اینجا واقعاً بده، سرم که زدند، سه چهار روز جایش روی دستم ماند، آخرش هم آبسه کرد. موقع بستری هم که نگویم؛ رفتم اورژانس اصلاً هیچ اهمیتی نمی‌دادند. آنقدر حالم بد شد که مجبور شدند رسیدگی کنند و معده‌ام را شست و شو بدهند. بعد از اورژانس هم که رفتم بخش. پرستارها اصلاً به وضعیتم اهمیتی نمی‌دادند. هر چی می‌گفتیم جواب می‌دادند وظیفه ما نیست، وظیفه همراهتان است. بیمار بغل‌دستی‌ام که همراه نداشت، اصلاً اوضاعش خوب نبود. باورتان نمی‌شود، همان لباسی که روز اول خریدم و پوشیدم تا روز آخر هم تنم بود. کسی نگفت باید لباس یا ملحفه‌ها عوض شود. بعداً شنیدم که خدماتی‌ها چند ماه است که حقوق‌شان عقب افتاده. آن هم از وضع بنایی بیمارستان. تمام مدت که بستری بودم خاک بود و سر و صدا. خدا را شکر امروز ترخیص شدم و می‌روم پی ‌کارم.»
به ساختمان شماره یک هم سری می‌زنم؛ بخش اورولوژی. در یکی از اتاق‌های این بخش، مرد جوانی روی تخت دراز کشیده. تنها بیمار بستری در این اتاق. کیسه خون را پایین تخت می‌بینم. کلیه‌اش را فروخته 15 میلیون تومان. سه ساعت است از اتاق عمل بیرون آمده و از درد به خودش می‌پیچد و مدام به خواهرش می‌گوید برود و پزشکها را صدا کند که لااقل یک مسکن تزریق کنند. 10 بار می‌گوید هرگز تصورش را هم نمی‌کرده که این عمل آنقدر درد داشته باشد. خواهرش در میان ناله‌های او می‌گوید: «60میلیون چک دارد، اگر این کار را نمی‌کرد می‌رفت تو...» منظورش زندانی شدن برادرش است، اما 15 میلیون کجا و60میلیون کجا؟ بیمار با ناله جواب می‌دهد: «چاره‌ای نداشتم، اینها همه‌اش به خاطر نداری است. باور کن 100 میلیون هم نمی‌ارزد. الان راضی‌ام بمیرم.» حالا رو به خواهرش فریاد می‌زند که زودتر برود و کسی را بیاورد که آمپولی چیزی به او بزند.

موقع برگشت دوباره نگاهی به حیاط بیمارستان می‌اندازم. خلوت‌تر شده؛ بعضی از همراهان روی زمین دراز کشیده‌اند و تعدادی از بیماران هم در حال قدم زدن هستند. مرگ یا زندگی گاهی همین جا و لابه لای ثانیه‌ها سرک می‌کشد.

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: