روایتی کودکانه از دیدار با آن مرد تاریخی
چهاردهم خرداد، کسی را از دست دادم که میدانستم با ما فرق دارد. یادم هست که امام را در نقاشیهایم بزرگتر و بلندقدتر از بقیه مردم میکشیدم. امام برای من آن کسی بود که عکسش داخل همۀ خانهها بود و همه او را دوست داشتند و برایش احترام قائل بودند. عکس خیس روی پای بابا، معنیاش این بود که این مرد دیگر نبود... دلتنگیاش اشک نشد برای من. دلتنگیاش سکوت شد.
کد خبر :
679546
سرویس سبک زندگی فردا؛ سیده زهرا برقعی: روی پای بابا نشسته بودم. جمعیت کیپ تا کیپ کنارمان نشسته بود و صلوات میفرستاد. هوا گرم بود. خیس عرق شده بودم. خوابم گرفته بود. سرک میکشیدم ببینم از لای نردههای ایوان، صورت مادرم را میبینم یا نه. خودم اصرار کرده بودم که در قسمت مردانه باشم. داشتم له میشدم. کم کم چشمانم گرم شد. هنوز امام نیامده بود توی ایوان. مردم سرود میخواندند. سینه میزدند و یا حسین میگفتند. روی پای بابا خوابم برد. نمیدانم چقدر چشمانم بسته بود، اما با تکان شدیدی از خواب پریدم. بابا مرا سر دست گرفته بود. امام آمده بود و داشت برای مردم دست تکان
میداد. مثل موج اینطرف و آنطرف میشدیم. خوشایند بود برایم. داشتم از آن بالا همه را تماشا میکردم. دست و پایم هم درد گرفته بود. اشک یک پیرمرد را که روی گونه هایش جاری شده بود، یادم هست. سربازهایی را که آن زیر ایوان تا آخر ایستاده بودند هم، به یاد دارم.
جمعیت که قرار گرفت، سؤالات من هم شروع شد: «خونۀ امام کجاست؟ امام بچه هم داره؟ بچۀ امام، دختره یا پسر؟ امام غذا چی میخوره؟» یا مثلا میگفتم: «بابا! گرممه» بعد میگفتم: «امام هم الآن گرمش هست؟»
خلاصه، کنجکاوی کودکانه من جوری تحریک شده بود که نگذاشتم بابا درست و حسابی سخنان امام را گوش کند. بابا همۀ سوالات مرا به یاد دارد. میگوید: دور و بریها هم خندهشان گرفته بود! و مامان اغلب سر تکان میدهد که بعله! من هم از آن بالا میشنیدم. دیگر شما حسابش را بکنید.
تعریف من از امام، همان آدم مهربانی بود که ما کلی منتظرش شدیم تا آمد و نشست و صحبت کرد و همه هم مشتاقانه به صحبتهای او گوش دادند. من کنجکاو بودم بدانم این مرد، چه فرقی با ما دارد. و تقریبا همۀ جزئیات آن دیدار به یادم مانده؛ گرچه برای پدر و مادرم بهشدت عجیب است که کودک سهساله چطور اینهمه یادش هست!
برای خودم هم توجیهی ندارد، جز اینکه بگویم آن دیدار جزو صحنههای مهم زندگی من بود؛ صحنههای مهم که فراموش نمیشوند. میشوند؟
یک روز صبح که بیدار شدم دیدم بابا وسط اتاق رفته سجده. سجده که نه؛ دو دستش را روی سرش گذاشته و خم شده بود روی زمین. انگار ضربهای بزرگ روی سرش خورده باشد. مادر هم هی پای دیوار میایستاد و هی زانوهایش شل میشدند و میافتادند پایین. از این اتاق به آن اتاق به حالات مادر سرک میکشیدم و هی سراغ بابا میرفتم.
چه میدانستم چه شده! تا وقتی بابا از حالت سجده پا نشد و عکس خیس امام را روی پاهایش ندیدم، نمیدانستم بابا و مامان برای چه گریه میکنند.
امام... یعنی اتفاقی برای آن مرد افتاده بود؟
چهاردهم خرداد، کسی را از دست دادم که میدانستم با ما فرق دارد. یادم هست که امام را در نقاشیهایم بزرگتر و بلندقدتر از بقیه مردم میکشیدم. امام برای من آن کسی بود که عکسش داخل همۀ خانهها بود و همه او را دوست داشتند و برایش احترام قائل بودند. عکس خیس روی پای بابا، معنیاش این بود که این مرد دیگر نبود... دلتنگیاش اشک نشد برای من. دلتنگیاش سکوت شد. تا فردا شبش من حرف نزدم. در خانهای که همه لب ور میچیدند و چسبیده بودند به تلویزیون، من آن ته اتاق ساکت میایستادم به تماشا. حرکات بابا، دستپاچگی مامان و جعبۀدستمال کاغذی که هی ازش دستمال بیرون میکشیدند، یادم
هست.
من هم در همان خردسالی عزادار شدم. و هنوز حوالی همین ۱۴ خرداد، یادم میافتد به آن حزن عجیب و عظیمی که در قلبم افتاده بود و برای اولین بار مرگ و مفهوم مرگ را عمیقا باور کرده بودم.