ماجرای تعویض عمامه با کلاه پهلوی
آیتالله خسروی زنجانی معتقد بود: حکیم نباید منت کسی را بکشد یا زحمت به کسی بدهد، من آرزو داشتم حکیم شوم، ولی دیدم اگر حکیم شدن آن است که شیخ مهدی مازندرانی(ره) است من قدرت آن را ندارم.
کد خبر :
678439
خبرگزاری فارس: آیتالله حاج شیخ عزیزالله خسروی زنجانی در سال 1287 شمسی در یکی از روستاهای زنجان به دنیا آمد و پس از فراگیری علوم مقدماتی وارد حوزه علمیه زنجان شد. وی پس از 10 سال راهی قم شد و در مدت دوازده سال در دروس خارج فقه و اصول و فلسفه و حکمت متعالیه شکت کرد. این عالم وارسته در سال 1334 به امر آیتالله العظمی بروجردی به منظور ترویج احکام قرآن و معارف اهل بیت به منطقه محروم «تکاب» در آذربایجان غربی عزیمت کرد و تا پایان عمر خود به مدت چهل سال تمام به تدریس، وعظ، خطاب، ارشاد مردم و ایجاد و مدت پرداخت. وی پس از قیام پانزده خرداد 1342، به دلیل گام برداشتن در جهت اهداف استاد و رهبر خودحضرت امام خمینی، در مجالس عمومی بارها مورد تهدید و تطمیع واقع شد ولی تا پایان، با اعتماد و اتکای به خدا، ثابت و استوار ایستاد. سرانجام این عالم مجاهد و پرهیزکار در دهم خرداد 1374 در 87 سالگی دعوت حق را اجابت کرد و در گلزار شهدای تکاب به خاک سپرده شد. به بهانه فرا رسیدن سالروز ارتحال این عالم ربانی، مصاحبه دو دهه قبل وی را بازنشر میکنیم: لطفا شرح کوتاهی از دوران کودکی و تحصیل خود بفرمایید. من در مکتبخانه قرآن و
ابوابالجنان و تنبیه الغافلین را نزد پسرخالهام مرحوم ملاحبیبالله خواندم، بعد از آن کتاب نصاب الصبیان و گلستان را و پس از آن کتابهای تاریخ وصّاف و درّه نادره را که در ادبیات فارسی بسیار مشکل بود خواندم، با خواندن این دو کتاب نیازی به تاریخ معجم نبود، ولی نیمی از آن را هم نزد استاد خواندم. در 20 سالگی به تأکید و تشویق مرحوم آیتالله شیخ فیاض زنجانی در یکی از مدارس علوم دینی زنجان مشغول تحصیل شدم، و در مدرسه مسجد سید فتحالله حجره گرفتم، پس از اتمام جامع المقدمات و جامی، قوانین را پیش مرحوم آقاشیخ حسین قرهگلی و مطوّل را نزد مرحوم آخوند ملاّحسین کلامی که مردی عصبانی بود خواندم، شرح لمعه را نزد مرحوم شیخ یعقوب علی (داماد آیتالله شیخ فیاض) خواندم. در اینجا خاطرهای را نقل میکنم که شاید ذکر آن برای طلاب عزیز مفید واقع شود: یک روز به خدمت مرحوم آیت الله شیخ فیاض که درس خارج میفرمود، رسیدم. از من پرسید: فرزندم! روزی چند درس میخوانی؟ عرض کردم: دو درس (البته سه درس میخواندم، ولی در آن روزها یکی از درسها تعطیل شده بود) ایشان آهی کشید و فرمود: همین است که به جایی نمیرسید. منظور این بود
که دو درس زیاد است. آقا شیخ یعقوب علی بعدها گفت: اگر گفته بودی سه درس میخوانم یک سیلی هم حوالهات میکرد! شیخ فیاض زنجانی و میرزا صادق آقاتبریزی هر دو از شاگردان شیخ هادی تهرانی بودند که در نجف ساکن بود و به خاطر شیوه خاصی که در اشکال کردن به علمای سابق داشت مورد بیمهری علمای معاصرش قرار گرفت. شیخ هادی تهرانی ذهن نقّادی داشت، میگویند: روز اوّل که در درس از استاد شنید ضرب در اصل الضرب بود تا یک هفته در کلاس درس حاضر نشد و روی این مطلب فکر میکرد و بعد به استاد اشکال کرد که به چه دلیل مصدر اصل است؟ و چرا نباید عکس آن باشد؛ همان طوری که الرجل در اصل رجل بوده سپس الف و لام به آن افزوده شده الضرب هم در اصل ضرب بوده و ال به آن اضافه شده است. خلاصه اینکه مرحوم شیخ فیاض مانند استادش معتقد بود که طلبه نباید روزی بیش از یک درس بخواند، و تا آن درس را خوب نفهمیده و با دلیل نپذیرفته به درس دیگر نرود. مرحوم آیت الله حجّت هم نظرش همین بود، یک روز در قم که در خدمت ایشان بودم عرض کردم: آقا چرا ما هرچه درس می خوانیم مجتهد نمیشویم؟ فرمودند: اشکال کار شماها این است که سرتان را زیر انداخته اید و فقط درس می
خوانید، با این روش هرگز به اجتهاد نمی رسید. کسی که می خواهد مجتهد شود از همان اولین روز طلبگی باید هر درسی را که می خواند در همان درس اجتهاد کند و فکر خودش را به کار بیندازد. در ایام تحصیلات شما در زنجان اوضاع و شرایط سیاسی چگونه بود؟ موقعی که در پری بودم احمدشاه حکومت می کرد. یک بار که با پدرم به زنجان آمده بودم دیدم اوضاع شهر حالت عادی ندارد، گفتند: احمدشاه به خارج رفت و رضاخان که وزیر جنگ بود، شاه شد. شرایط خوبی نبود، نه برای درس خواندن نه برای زندگی کردن. پس از آنکه چندسالی در زنجان مشغول تحصیل علوم دینی بودم قضیه امتحان طلاب پیش آمد. از کلیله و دمنه و گلستان سؤال میشد که اغلب طلاب نخوانده بودند و مشکل بود. ما را هم امتحان کردند، از یکی سؤال شد: در جمله «حَسُنت جَمیعُ خِصاله» با اینکه در شأن پیغمبر(ص) است، چرا کلمه حسنت مؤنث آمده؟ او ندانست، عمامهاش را برداشتند و کلاه پهلوی بر سرش گذاشتند. نوبت به من رسید. از من معنی این شعر را سؤال کردند: «بر توست پاس خاطر بیچارگان و شکر/ بر ما و بر خدای جهان آفرین جزا» گفتم این شعر سه قسمت دارد: بر توست پاس خاطر بیچارگان، شکر بر ما و بر خدای جهان آفرین
جزا، به تعبیر دیگر کلمه شکر در مصرع اوّل مربوط به مصرع دوم است. جواب درست بود عمامهام را بر نداشتند، ولی بعد از چند روز اوضاع بدتر شد به هرکس میرسیدند عمامهاش را برمیداشتند. قریب یک ماه از مدرسه سید فتحالله بیرون نیامدم. از نان خشکهایی که در انبار مدرسه بود ارتزاق میکردم، همه حجرهها خالی شد و خیلیها چون اوضاع را مساعد نمیدیدند خودشان از لباس روحانیت بیرون آمدند و به شغل دیگری پرداختند، در مدرسه سید فتحالله فقط من مانده بودم و خادم مدرسه. پس از آنکه اوضاع مقداری آرام شد به ده برگشتم و عدهای را تشویق به تحصیل علوم دینی کردم، چند نفر از جوانان مستعد آن منطقه از جمله حاج میرآقا (آیتالله سید اسماعیل موسوی، امام جمعه اسبق زنجان) که از خانواده اصیلی بود همراه من به زنجان آمدند. البته خیلیها به شدت مخالف بودند و میگفتند در شرایط حاضر که روحانیون از طلبگی خارج میشوند چرا جوانهای مردم را به حوزه علمیه میبری و آنها را از همه چیز محروم میکنی؟ ولی من گوش به حرفشان ندادم، چون اسلام احتیاج به آخوند داشت و الآن هم که حکومت به دست علما افتاده بیشتر از سابق احتیاج به آخوند دارد. باید در
هر شهر و ده از اهالی همانجا چند نفر روحانی داشته باشند. قبل از آمدن من به تکاب در این منطقه حتی یک نفر روحانی مقیم نبود. من همت کردم علیرغم مخالفت خوانین منطقه به پشتیبانی مرحوم آیتالله العظمی بروجردی(ره) شاگردانی را تربیت کردم، و با اینکه در تکاب مدرسه علمیه نبود همه آنها را در خانه خودم درس دادم. من یکی دو سال بیشتر از عمرم باقی نمانده است و تنها آرزویم این است که مدرسه علمیه تکاب ساخته شود تا مرکزی برای تربیت طلاب در این منطقه باشد، و من همه کتابهایم را وقف کردهام تا در کتابخانه این مدرسه مورد استفاده طلاب قرار گیرد. من خودم به جایی نرسیدم و آنچه هم در قم و نجف آموخته بودم در اینجا از یادم رفت نه دویونجا آش ایچدیم نه یار مام یازا قالدی ولی ناامید نیستم، دلخوشیام به علما و بزرگانی است که با تشویق حقیر به کسوت روحانیّت درآمدند و منشأ خیر و برکت شدند. اساتید شما در قم چه کسانی بودند؟ با اینکه مکاسب را تا حدودی خوانده بودم، ولی دوباره مکاسب و کفایه را نزد آیتالله مرعشی نجفی(ره) خواندم. پس از آن درس خارج فقه و اصول را از محضر چند نفر از بزرگان استفاده کردم؛ یکی مرحوم آیتالله میرزا محمّد فیض
قمی بود، چندسالی به درس ایشان رفتم، گاهی نظریات فقهی خاصی داشتند؛ مثلاً معتقد بودند آب قلیل با تماس نجس، نجس نمیشود، مگر رنگ و بویش تغییر کند. استاد دیگر درس خارج من آیت الله حجت(ره) بود، خدا او را بیامرزد، بر گردن من حق زیاد داشت. استاد دیگر من آیتالله سید محمدتقی خوانساری(ره) بود. در سالی که در قم قحطی و خشکسالی بود ایشان در خاکفرج قم نماز باران خواندند، من در آن نماز شرکت داشتم، بعد هم که به دعای ایشان باران بارید من شاهد نزول باران بودم. در خدمت ایشان هم چندسال درس خواندهام. استاد دیگر من در فقه آیتالله سیدصدرالدین صدر(ره) ـ پدر آقا موسی صدر ـ بود آقای صدر(ره) در اخلاق بینظیر بود و نسبت به مراجع دیگر احترام خاصی قائل بود. یک خاطرهای را برای شما نقل کنم تا ببینید علمای بزرگ ما نسبت به یکدیگر چگونه بودند. من با مرحوم آقای صدوقی یزدی (نماینده امام در استان یزد و شهید محراب) دوست صمیمی بودم، با هم به درس خارج آیت الله صدر(ره) میرفتیم و بعد از درس حدود یک ساعت با هم مباحثه میکردیم. یک مسأله مورد اختلاف من و آقای صدوقی شد. به خدمت آیتالله صدر(ره) رفتیم. ایشان با دقت به حرف هر دو گوش
داد، بعد فرمود: شیخ عزیزالله خوب میگوید، ولی حرف آقای صدوقی حرف من است، ولی شما از کجا این حرف را آوردهای؟ عرض کردم این مطلب را از آقای حجّت استفاده کردهام. آیتالله صدر فرمودند: بله آقای حجّت آقاست و حرف ایشان حق است، ولی به عقل قاصر من هم اینطور رسیده است. هم من و هم آقای صدوقی از این رفتار بسیار متعجب شدیم که یک مجتهد مسلّم در برابر نظر مخالف خودش چگونه با تواضع برخورد میکند. آری ایشان نمونه مجسّم اخلاق اسلامی بودند. استاد دیگر من که بیش از همه از محضرش استفاده کرده ام، مرحوم آیت الله بروجردی ـ رضوان الله تعالی علیه ـ بود. این بزرگان، استادان من در فقه و اصول بودند. امّا در حکمت و عرفان هم استادان مختلفی داشتم، ولی عمدتاً مرحوم شیخ مهدی مازندرانی و امام خمینی(ره) بودند. حکمت منظومه حاج ملاهادی سبزواری(ره) را در محضر آیت الله خمینی(ره) خواندم. حکمت بوعلی و اسفار ملاصدرا را نزد آقاشیخ مهدی مازندرانی(ره) و جلد اوّل و دوم اسفار (طبع قدیم) را نزد آیت الله خمینی(ره) خواندم. شیخ مهدی مازندرانی(ره) عالم وارستهای بود. ابتدا در منزل سپس در مسجد سلماسی تدریس میکرد و کوزه آبی داشت که با
خود میآورد و پس از درس، چهل پله آب انبار را که در کنار مسجد بود پایین میرفت و کوزهاش را پر میکرد و به منزل میبرد. یک روز بسیار تشنه بودم تصمیم گرفتم پس از درس کوزه استاد را هم با خودم ببرم و از آبانبار سلماسی پرکنم. همینکه کوزه را برداشتم با صدای بلند گفت: چه میکنی؟ عرض کردم. من تشنهام، میروم آب بخورم. هیچ منتی ندارد ضمنا کوزه شما را هم پر میکنم. ایشان جلو آمد کوزه را از دستم گرفت و فرمود: تو برو آبت را بخور، من هم کوزهام را خودم پر میکنم. آری حکمای بزرگ اینگونه بودند، زحمت خود را به دوش دیگران نمی انداختند. حکیم نباید منت کسی را بکشد و یا زحمت به کسی بدهد، من آن روز که این عمل را از این حکیم الهی دیدم از خودم مأیوس شدم، من آرزو داشتم حکیم شوم، ولی دیدم اگر حکیم شدن آن است که شیخ مهدی مازندرانی(ره) است من قدرت آن را ندارم، چون حکمت، فلسفه نیست، فلسفه راهی است که انسان را به حکمت برساند، حکیم بودن شیخ مهدی مازندرانی(ره) به تدریس اسفارش نبود، بلکه به آن بود که خودش را به زحمت می انداخت و راضی نمیشد که دیگران به خاطر او به زحمت بیفتند. اگر خاطرهای در تکاب از دستگاه حکومت
پهلوی دارید بفرمایید. خاطره زیاد دارم، یکی را می گویم. در زمان شاه در هر سال مبلغی پول به امام جماعت معتبر شهر می دادند و نامش هم عطای ملوکانه(!) بود. البته اکثر علما قبول نمیکردند. من از نظر مادّی در مضیقه شدید بودم. سال اوّل از طرف بخشداری آوردند نگرفتم، سال دوم هم آوردند نگرفتم، سال سوّم بخشدار جدیدی آمده بود. به منزل ما آمد، یکی از بازاریان هم در اتاق بود، ایشان دست مرا بوسید و گفت: من از مراغه آمدهام (تکاب در آن زمان تابع مراغه بود) شنیدم در سال های گذشته هم عطای ملوکانه را نگرفتهاید. می خواهم به شما خدمتی بکنم، مبلغ هر سه سال را یکجا آورده ام شما بپذیرید و این دفتر را امضا کنید. با تغیّر به او گفتم: من تا دم مرگ از این پولها نمیخورم. او گفت: مگر حرام است؟ گفتم: بله، برای من حرام است. گفت: این عطای ملوکانه است، مگر شاه کافر است که پولش حرام باشد؟ گفتم: من نمی گویم شاه کافر است یا کافر نیست، مرا آقای بروجردی فرستاده است و من نماینده و تابع او هستم. او مرا برای کار دیگری فرستاده نه برای جمع آوری چنین پولهایی. پس از آنکه بخشدار با ناراحتی رفت، دوست بازاری رو به من کرد و گفت: فلانی اگر
این پول را میگرفتی و به طلاب و به دیگران می دادی چه اشکالی داشت؟ به او گفتم: اشکالش این است که به یک موش گفتند: اگر از این سوراخ بیرون بیایی و به آن سوراخ بروی صد تومان به تو پول میدهیم با خود گفت راه به این نزدیکی، پول به این زیادی؟ با اینکه هر روز چندین بار من از این سوراخ به آن سوراخ میرفتم هیچکس چیزی نمیداد، امروز حتما حکمتی در کار است و گربهای در کمین است. ای برادر با گرفتن این پول کار تمام نمیشود فردا باید در روی منبر به شاه دعا کنم و اگر دعا کردم اعوان ظلمه میشوم، دعا برای ظالم عرش خدا را میلرزاند و همه زحماتم به باد فنا میرود، اینها برای رضای خدا به کسی پول نمیدهند. درباره مرحوم آیتالله العظمی بروجردی(ره) اگر خاطره ای دارید بفرمایید. آقای بروجردی(ره) گذشته از مقامات علمی در معنویات هم به مقامات بلندی رسیده بود. دارای هیبت و قدرت روحی عجیبی بود، من با اینکه ابتدا برای چند ماه به تکاب به طور موقت آمده بودم، پس از هشت ماه که به قم مراجعت کردم با توجه به نفوذ خوانین و مشکلات شخصی که حتی گاهی آب برای خوردن و برای وضوگرفتن پیدا نمی شد تصمیم جدی داشتم که به تکاب برنگردم به حضرت
آیتالله بروجردی(ره) عرض کردم نفوذ خوانین در آنجا به نحوی است که من هیچ زمینهای برای خدمت به اسلام ندارم و قدرتی در دست من نیست، من با یک پیرزن هیچ تفاوتی ندارم، جز اینکه من در نماز جماعت جلو می ایستم و او عقب. ایشان نگاهی به من کرد که هنوز پس از گذشت چهل سال هیبت آن نگاه را فراموش نکرده ام و فرمود: «مگر ما مردهایم. شما به آنجا برگرد، شنیدهام آنجا مذاهب مختلفه است وجود شما آنجا لازم است.» در پایان اگر توصیه و نصیحتی دارید بفرمایید؟ سفارش من به توحید است، من تمام بدبختی ها را از شرک خفی میدانم، بسیاری از مردم گرفتار چنین شرکی هستند، سال اوّل که من به تکاب آمدم یک ماه رمضان درباره توحید صحبت کردم. یکی از اطرافیان خان منطقه گفته بود: این شیخ تازه وارد بیچاره هیچ بلد نیست، فقط یک کلمه یاد گرفته آن هم توحید است در حالی که معنی توحید را همه می دانند. ولی او غافل از این بود که تمام گرفتاریها، دزدیها، خیانتها، ظلمها و فسادها بر اثر این است که توحید در دلها جای نگرفته است. تمام همّت من در این مدت مدید این بود که توحید را به مردم بفهمانم و الحمدلله در بین ضعفا و کارگران و کشاورزان اثر خوبی داشته
است. من هم از روز اوّل امیدم به همین قشر بود و از هدایت پولپرستها و گردنکلفتها ناامید بودم. اولماز اولا گول تکان تکان گول گر ایسترن آغلا ایسترن گول (این شعر از حکیم هیدجی است یعنی هرگز گل خار نمیشود و خار گل نمیگردد. میخواهی بخند یا میخواهی گریه کن.) الحمدلله همین قشر ضعیف برادران دینی من شدند. آری اگر هرکس خدای خودش را پیدا کند و نور توحید در قلبش بیفتد همه نگرانی هایش برطرف می شود. من وثق بالله کفاه الامور، و اگر کسی توحید را نفهمید هم در دنیا سرگردان است و هم در آخرت در آتش. آتش آخرت هم همین نیت های فاسد و ظلم و خیانت است. زاهد منی آلاّتما جهنّمده اوت اولماز اولاّر کی یا نولاّر اوتی بوردان آپارولاّر (یعنی ای زاهد مرا مفریب، جهنم آتشی ندارد، آنانکه در آنجا می سوزند، آتش را از همین جا میبرند.)