رانندههای بیمار و قصههای تلخ شوخی جادهای
نگاههای معنادار راننده جوان نشان میداد که دوست دارد با راننده و سرنشینانش شوخی کند. این شوخی تلخ راننده زانتیا در ابتدا با ترمزهای ناگهانی و پیچیدن به جلوی خودروی «رانا» شروع شد.
روزنامه ایران: از صبح جمعه همه دور هم جمع شده بودند تا ظهر در مراسم مولودی عمه خانم شرکت کنند. معمولاً در چنین مراسمی رسم بر آن است هرکسی هر آرزویی دارد از خدا بخواهد.زهرا برای قبولی پسرش در دانشگاه دعا میکرد و پرستو برای خانه دار شدنشان. اما درخواستهای اکرم و افسانه متفاوت بود. اکرم سلامتی تنها فرزندش را میخواست و افسانه هم آرزوی خوشبختی خانوادهاش را داشت. با این حال در نگاه هر دو خوشبینی و امید به آینده موج میزد... از داخل حیاط صدای خنده و بازی بچه ها به گوش میرسید. داخل پذیرایی، خانمها در حال گپ و گفت بودند و هرکدام با آرزویی خود را برای مراسم مولودی نیمه شعبان آماده میکردند. «نگین» و «آیدای» 8 ساله از صبح جمعه تکالیف مدرسه را انجام داده بودند تا شاید عصر، بعد از مراسم به پارک بروند. «نرگس» 12 ساله هم با خودکار و یک خط کش چوبی مدام ادای مبصرهای کلاس را در میآورد و تلاش میکرد تا بچهها را ساکت کند. اما «پارسا» - برادر 3 ساله نرگس - نه در فکر پارک بود و نه در پی دورهمی. چرا که او بیسرو صدا با خاک توی گلدون کنار باغچه بازی میکرد و با مشتهای کوچکش آنها را به هوا پرتاب میکرد و هر از گاهی هم با دهانش صدایی در میآورد. «مهتاب» و «فاطمه» و «افسانه» هم در گوشهای با هم صحبت میکردند و برای عصر برنامه ریزی میکردند؛ «اول بچهها را ببریم پارک نزدیک خانه و بعد هم بریم رفسنجان...» در این میان اکرم پیشنهاد کرد بروند رفسنجان تا هم بچهها در پارک کمی بازی کنند و خودشان هم کمی هوا بخورند. بعد از این تصمیم «نگین» و «آیدا» با هم گفتند: «اگر میخواهیم بریم، زودتر حرکت کنیم که شب زود برگردیم و بخوابیم تا فردا مدرسه مون دیر نشه.» پارسا کوچولو هم تا فهمید که همه میخواهند خودشان را برای رفتن آماده کنند، با همان دستهای خاکی روبه مادرش کرد و با زبان کودکانهاش گفت: «مامانی بریم ددر...» عقربه ساعت روی هفت ایستاده بود. بالاخره زمان حرکت فرا رسید. همه داخل خودرو نشستند و آماده رفتن شدند. قرار بود از کریم آباد به رفسنجان بروند. بعد از دقایقی به جاده اصلی سرچشمه - رفسنجان رسیدند. نیم ساعتی گذشته بود که ناگهان خودروی «زانتیا»یی نزدیک شان شد. اما نگاههای معنادار راننده جوان نشان میداد که دوست دارد با راننده و سرنشینانش شوخی کند. این شوخی تلخ راننده زانتیا در ابتدا با ترمزهای ناگهانی و پیچیدن به جلوی خودروی «رانا» شروع شد. تا اینکه در نهایت تصمیم گرفتند به اصطلاح حال اکرم- راننده 31 ساله - را بگیرد. به همین خاطر با سرعت به طرفش رفت و در یک چشم برهم زدن او را به کنار جاده کشاند و در نهایت خودروی حامل 8 زن و کودک پس از برخورد با گارد ریل کنار جاده واژگون شد. ازطرف دیگر راننده 22 ساله زانتیا که شاهد صحنه بود، همراه دوست 20 سالهاش در حالی که احساس سرخوشی میکردند و از اینکه توانسته بودند به اصطلاح حال راننده رانا را بگیرند برخود بالیدند. اما پس از چند ثانیه ناگهان عمق فاجعه هولناک، هراس عجیبی را به دل راننده متخلف انداخت و در یک لحظه تصمیم گرفت از صحنه بگریزد. غافل از اینکه 8 زن و کودک در خون غلتیده بودند. سکوت وهمانگیز برای دقایقی جاده سرچشمه - رفسنجان را فرا گرفت. حادثه روبه روی پمپ بنزین «اوراف» رخ داد. ... دیگر هیچ صدایی از داخل خودرو رانا شنیده نشد. دیگر از آن آدمهای دورهمی صبح جمعه هیچ صدایی به گوش نمیرسید. دیگر نه کسی نگران مدرسه فردا بود و نه پارکی انتظار بچهها را میکشید. آیدا و نگین که در ماشین کنار هم نشسته بودند هرکدام به سمتی پرتاب شده بودند. نرگس هم که هنوز روی انگشتانش، جوهر خودکار خشک نشده با صورت خونین کنار در خودرو بیحرکت مانده بود. پارسا کوچولو هم از ماشین به بیرون پرت شده بود. آن هم با دستهای کوچک و خاکیاش که باید برای همیشه زیر خاک، بماند و ... دقایقی بعد صدای آمبولانسها شنیده شد و پس از آن خبر مرگ هشت سرنشین خودرو مثل بمب درشهر منفجر شد. ... و این سرانجام شوخی مرگبار و تأسفانگیز و جبران نشدنی یک راننده جوان بود که هشت انسان را به سینه گورستان برد. یک زن جوان با دو فرزندش، دو خواهرش، دوست آنها و فرزندش و برادرزاده خردسال شان. اما سؤال اینجاست که راننده زانتیا چگونه میتواند این عذاب وجدان را تا پایان عمرش تحمل کند؟ براستی ریشه چنین رفتارهایی چیست و چگونه میتوان از وقوع چنین سوانحی پیشگیری کرد.