وقتی بچهها فکر میکنند معلمها آدم نیستند
یک بار معلم کلاس دوم به شاگردش گفته بود: «من امشب که رفتم خانه...» و شاگردش پرسیده بود: «مگه شما تو مدرسه زندگی نمیکنید؟!» این را که تعریف کرد همه از خنده پخش زمین شدیم. خودمان را تصور کردیم که شبها در مدرسه کنار هم میمانیم. کارهای فردا را میکنیم حتی ناهار فردا را میپزیم. خلاصه اینکه بچههای کوچک شاید تصور کنند معلمها جایی به جز مدرسه ندارند.
کد خبر :
663490
سرویس سبک زندگی فردا؛ ریحانه حاجی محمدپور: معلمها بعد از پدر و مادرها، دیگریهای مهم زندگی بچهها هستند. کمتر کسی از میان بچهها تاثیر عمیق رفتار یک معلم چه مثبت و چه منفی را در بزرگسالی به دوش نمیکشد. معلمها پس از مدتی برای شاگردانشان تبدیل به الههای دست نیافتنی میشوند. موجوداتی که در نظر آنها فرازمینی هستند. در این یادداشت میخواهم به چند مورد از تصورات بچهها درباره معلمهایشان اشاره کنم. مواردی که در طول سالهای تدریسم برای خودم یا همکارانم اتفاق افتاده است. مثلا وقتی بچهها من را در شهر کتاب -محیطی جدا از مدرسه- میبینند آنقدر شگفتزده
میشوند که سر از پا نمیشناسند، با حیرت تمام جلو میآیند و با خجالت سلام میکنند. فردای آن روز هم از این اتفاق به عنوان ماجرایی عجیب یاد میکنند. در ادامه این یادداشت برایتان از این تصورات بیشتر خواهم گفت.
معلمها مو دارند
برای خود ما دیدن موهای معلمها همیشه شگفتانگیز بود. یادم هست یک معلم اجتماعی داشتیم که اردوی مشهد همراه ما آمد. هر شب موهایش را بیگودی میبست. میتوانم بگویم یادآوری این صحنه هنوز هم برایم شیرین و لذتبخش است. بچهها همیشه سر کلاس اصرار میکنند که روسریم را درآورم و همیشه هم استقبال فروانی میکنند. یکی از همکارهایم تعریف میکرد وقتی کلاس چهارم بوده، معلمش روسریش را سر کلاس درآورده، او هم از معلمش پرسیده: «خانوم شما هم مو دارید؟»
مدرسه محل زندگی معلمها نیست
یک بار معلم کلاس دوم به شاگردش گفته بود: «من امشب که رفتم خانه...» و شاگردش پرسیده بود: «مگه شما تو مدرسه زندگی نمیکنید؟!» این را که تعریف کرد همه از خنده پخش زمین شدیم. خودمان را تصور کردیم که شبها در مدرسه کنار هم میمانیم. کارهای فردا را میکنیم حتی ناهار فردا را میپزیم. خلاصه اینکه بچههای کوچک شاید تصور کنند معلمها جایی به جز مدرسه ندارند.
معلمها غذا میخورند
میپرسم: «بچهها ناهار چیه؟» جواب میدهند: «قیمه» میگویم :«نههه، من دوست ندارم. فقط سیب زمینی سرخ کردش خوبه!» از قیمه مدرسه را دوست نداشتنم، از سیب زمینی سرخ کرده دوست داشتنم، از آدم معمولی بودنم شگفت زده میشود و چشمهایشان برق میزند!
معلمها میخوابند
بین دو کلاس، توی دفتر سرم را تکیه میدهم به دیوار و چشمهایم را میبندم. کم کم صدای پچ پچ میشنوم. چشمهایم را باز میکنم. خبر خواب بودن خانم محمدپور دهان به دهان گشته و حالا آمدهاند خواب خانم محمدپور را تماشا کنند. چندین و چند کله کوچک ۹ ساله از کنار چهارچوب در دفتر دارند با شگفتی من را نگاه میکنند!
معلمها هم عاشق تعطیلات هستند
یکی دو هفته قبل از عید یکی از شاگردهایم در حالی که داشتم کاربرگها را پخش میکردم گفت: «خانوم دو هفته دیگه مدرسهها تعطیله!» انتظار داشت اخم کنم یا حالم گرفته شود اما من فقط از ته دل گفتم: «آخجون» و سه تا تشدید گذاشتم روی جیم تا عمق احساسم را نشان دهم. بچه بیچاره که میخواست من را بچزاند شوکه شد و در حالی گیج میزد بعد از چند دقیقه پرسید: «مگه معلما دوست ندارن بیان مدرسه؟» جوابم منفی بود اما نگفتم، به خاطر حفظ اقتدار معلمی و این حرفها.
معلمها ربات عشق تصحیح برگه امتحانی نیستند
بعضی وقتها بچهها بعد از اتمام زنگ تفریح میپرسند: «برگه من را صحیح کردید؟» شاید با خودشان فکر میکنند فرایند تصحیح برگه خیلی لذتبخش است که اینطور نیست! واقعا اینطور نیست! در حدی که من دارم به یک سیستم آموزشی بدون امتحان فکر میکنم!
معلمها هم ترجیح میدهند سر کلاس بازی کنند
وقتی وارد کلاس میشوم از قبل طرح درس دارم اما اینکه سر کلاس چه کار کنم بستگی به حال خودم و بچهها دارد. یک وقتهایی بچهها اصرار دارند بازی کنیم یا کارمان جدی نباشد. من هم دلم میخواهد اما من میدانم که باید درس را تا یک جایی پیش ببریم. یک وقتهایی هم وارد کلاس میشوم و بدون آنکه آنها بخواهند برنامه آزادتری برای کلاس انتخاب میکنم.