روزگار بچه‌های بی‌فامیل/ به‌ خاطر فرزندانمان با اقوام رفت و آمد کنیم

خیلی از خانواده‌ها را می‌شناسم که به دلایل مختلف مالی و غیر مالی با اقوامشان قطع رابطه کرده‌اند، خیلی‌ها را هم می‌شناسم که قطع رابطه نکرده‌اند اما به بهانه‌های مختلفی مثل دوری راه و وقت نداشتن، با کسی رفت‌وآمد نمی‌کنند. این چیزها را که می‌بینم دلم برای بچه‌های امروزی می‌سوزد.

کد خبر : 646198
سرویس سبک زندگی فردا؛ نیلوفر نیک بنیاد: نوروز بیست‌وپنج سالگی‌ام را در حالی سپری کردم که از حدود ۱۵ روز تعطیلی، ۱۴ روزش را به‌همراه خانواده در خانه نشسته و به شبکه‌های مختلف تلویزیون یا به صفحۀ موبایل‌هایمان زل زده بودیم. آدم زیاد که یک جا می‌نشیند، فکر و خیال می‌زند به سرش. یادم می‌آید بچه‌تر که بودیم نصف عیددیدنی‌هایمان به ایام بعد از عید می‌کشید و بعضی‌وقت‌ها آنقدر مهمان می‌آمد خانه‌مان که مجبور می‌شدیم نصف استکان‌ها را آب بزنیم و برای بقیه‌شان چای بریزیم. البته این‌هایی که می‌گویم برمی‌گردد به چهارده- پانزده سال قبل. یعنی آخرین خاطراتی که از عیددیدنی‌های مفصل و شلوغ دارم، حداقل برای پانزده سال قبل است و این به نوبۀ خوب آمار تکان‌دهنده‌ای محسوب می‌شود؛ حتی تکان‌دهنده‌تر از یک زلزلۀ چند ریشتری!
- چهار ساله بودم. چند صد کیلومتر کوبیده و رفته بودیم آن سر کشور که به فامیل‌های بابا سر بزنیم. الان نمی‌دانم کدام یک از اقوام بابا زنده‌اند و کدامشان نه، اما زمان بچگی‌مان «خالۀ بابا» فامیل دوری محسوب نمی‌شد. خاله و همۀ بچه‌هایش را مو‌به‌مو می‌شناختم. رفته بودیم خانه‌شان و به پشتی‌های قرمز گل‌گلی که شمردن گل‌هایش از تفریحات هر سالۀ من بود، تکیه داده بودیم. خوب یادم است که درست وقتی همه مشغول حرف‌زدن بودند، دستم را دراز کرده و یواشکی از ظرف نقلی که کمی آن طرف‌تر بود یک مشت نقل برداشته بودم. هنوز دستم به جای اولش برنگشته بود که برادرم با آرنج کوبید توی شکمم. تا آخر مراسم دید و بازدید دلم درد می‌کرد اما خالۀ بابا خوب بلد بود چطور دل‌درد بچه‌ها را خوب کند. دم رفتن صدایم کرد و پرسید: «لباس عیدت جیب داره خاله جون؟» سرم را تکان دادم. بعد کاسۀ نقل را کج کرد و نصف نقل‌ها را خالی کرد توی جیبم. من خوش‌بخت‌ترین بچۀ دنیا بودم که توی جیبش یک عالمه نقل داشت.
- بچه که بودیم شکلات‌ها انقدر تنوع نداشتند. فقط یک مدل تافی توی بازار بود و یک مدل کاکائوی ساده که مربعی بسته‌بندی‌اش می‌کردند و چون اندازه‌اش بزرگ بود، مادرها قبل از هر دید و بازدیدی صد بار تاکید می‌کردند: «اگه شکلات آوردن فقط یکی برداریا!». اولین بار که شکلات مغزدار خوردم، خانۀ عمو عباس بود. عمو عباس ظرف شکلات را که گرفت جلوی رویم، دیدم شکلات‌های مستطیلی با رنگ‌های مختلف چشم‌هایم را تا آخرین حد ممکن گشاد کرد. تند تند به شکلات‌ها و به مامان نگاه می‌کردم. یواشکی پرسیدم: «کدومو بردارم مامان؟». عمو عباس گفت: «همشو بردار عمو جون!» جواب مامان همیشه همین بود: «دستتون درد نکنه. یکی بسه براش!». من شکلات قرمز را برداشته بودم. عمو عباس یکی از آبی‌ها را گذاشته بود کف دستم و گفته بود: «آبیاش مغز بادوم‌زمینیه. خوشمزه‌ است». راست می‌گفت. حالا این همه در صنعت شیرینی و شکلات پیشرفت کرده‌ایم و بیشتر از بیست مدل از شکلات‌های بادام‌زمینی کارخانه‌های مختلف را امتحان کرده‌ام، اما هیچ‌کدام مزۀ شکلات بادام‌زمینی عمو عباس را نمی‌دهند! حیف که عمو عباس را سال‌هاست ندیده‌ام، وگرنه حتما می‌پرسیدم آن شکلات را از کجا خریده بود...
- جملۀ طلایی اکثر دید و بازدیدهای زمان بچگی‌مان این بود: «برید تو اتاق با هم بازی کنید» بچه‌های خوبی بودیم که از اول مهمانی ساکت می‌نشستیم تا یکی از والدین بالاخره مجوز را صادر کند و ما دوان‌دوان برویم توی اتاق و مشغول بازی شویم. زینب دختر آقای نقب‌زاده، همکار بابا، بود. سالی یک بار می‌دیدمش ولی این باعث نمی‌شد از بازی‌کردن با او خوشحال نشوم. آخرین باری که دیدمش، دو برگ کاغذ و دو تا مداد برداشتیم و عکس همدیگر را به خنده‌دارترین شکل ممکن نقاشی کردیم. هنوز تصویری را که از زینب کشیدم، لای دفترچۀ خاطراتم دارم. بعضی‌وقت‌ها انقدر دلم برایش تنگ می‌شود که دوست دارم به روزنامه آگهی بدهم و بخواهم صاحب این تصویر را پیدا کنند. چند باری در این سال‌ها سراغ آقای نقب‌زاده را از بابا گرفتم. ‌گفت: «دیگه همکار نیستیم». همیشه بعد از شنیدن این جمله توی دلم می‌گفتم: «خب همکار نیستید. دوست که هستید...»
- شوهرِ خاله پروین مریض بود و نمی‌توانست راه برود. برای همین هر سال سیزده به در یا یکی از آخر هفته‌های هر ماه بابا ماشین را برمی‌داشت، به مامان می‌گفت غذا درست کند، دنبال خاله پروین و بچه‌هایش می‌رفت و بعد همگی با هم به پیک‌نیک می‌رفتیم. نمی‌دانم چطور آن‌وقت‌ها ماشین فسقلی‌مان کش می‌آمد و همه‌مان را توی خودش جا می‌داد. یکی از همان سال‌ها بعد از اینکه ساعت‌ها دنبال یک جای خوب و سرسبز برای نشستن گشتیم، بالاخره بابا ماشین را کنار یک راه باریک که بعد از یک سراشیبی طولانی به رودخانه می‌رسید پارک کرد. پیاده شدیم. خاله پروین زیرانداز و مامان قابلمۀ کتلت‌ها را برداشت اما یکهو پایش لیز خورد و قابلمه از دستش ول شد. کتلت‌ها شروع کردند به قل خوردن و پایین رفتن از سراشیبی. با بچه‌های خاله پروین چهار نفری افتاده بودیم دنبال کتلت‌ها. آنها می‌دویدند و ما می‌دویدیم. درست که آن روز گرسنه ماندیم اما یک دل سیر خندیدیم. بعضی‌وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم توی این سال‌ها که با هم رابطه نداشتیم، چه کسی خاله پروین و بچه‌هایش را به پیک‌نیک برده؟!
خیلی از خانواده‌ها را می‌شناسم که به دلایل مختلف مالی و غیر مالی با اقوامشان قطع رابطه کرده‌اند، خیلی‌ها را هم می‌شناسم که قطع رابطه نکرده‌اند اما به بهانه‌های مختلفی مثل دوری راه و وقت نداشتن، با کسی رفت‌وآمد نمی‌کنند. این چیزها را که می‌بینم دلم برای بچه‌های امروزی می‌سوزد. هرچند این جریان ناخوشایند تقریبا از اواخر کودکی ما مد شد و حالا همه‌گیر شده است، اما هم‌سن و سال‌های ما حداقل وقتی به کودکی‌شان فکر می‌کنند چند خاطره دارند که یادآوری‌اش لبخندی روی لب‌هایشان بیاورد. حالا که به سن ازدواج و فرزندآوری رسیده‌ایم، خوب است که خودخواه نباشیم و با دلایل و بهانه‌های خودمان، بچه‌هایمان را اسیر تنهایی نکنیم. تکنولوژی شاید زندگی‌ فرزندانمان را راحت کند اما نمی‌تواند برایشان خاطره‌های واقعی بسازد. بیایید در سال جدید، کمی بیشتر با دوستان و آشنایان رفت‌وآمد کنیم و نقشی هرچند کمرنگ در خاطره‌سازی برای کودکانمان داشته باشیم.
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: