شهیدی که برات شهادتش را از آيتالله بهجت گرفت
عبدالمهدي گفت: «من قبل از ازدواج، زماني كه درس طلبگي ميخواندم، خواب عجيبي ديدم. رفتم خدمت آيتالله ناصري و خواب را براي ايشان تعريف كردم. ايشان از من خواستند كه در محضر آيتالله بهجت حاضر شوم و خواب را براي وي تعريف كنم. وقتي به حضور آيتالله بهجت رسيدم، نويد شهادتم را از ايشان گرفتم.»
کد خبر :
645678
سرویس فرهنگی فردا: سالی که گذشت شگفتیسازان زیادی داشت؛ از شهدای مدافع حرم گرفته که برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) رنج و زحمت مبارزه در راه خدا و شهادت در غربت را به جان خریدند تا شهدای آتش نشان که جانشان را کف دستشان گرفتند و برای حفظ جان هموطنانشان به میان آتش و آوار رفتند.
فرارسیدن سال نو و فرصتی که خدواند برای آغاز یک سال جدید در اختیار ما قرار داده است؛ بهترین زمان برای شناختن بیشتر این شگفتیسازان است. کسانی که عمری در میان ما زندگی کردند و حالا بهترین فرصت برای الگو گرفتن از سیره عملی آنهاست.
ماهنامه همشهری پایداری در ویژه نامه نوروز امسال در پروندهای به معرفی تعدادی از شهدای مدافع حرم سال 95 پرداخته است که ما نیز بخشهایی از آن برای آشنایی بیشتر مخاطبانمان با این شهدای گرانقدر بازنشر خواهیم کرد.
عبدالمهدی كاظمی / حوزه فعاليت: مستشار نظامي / محل شهادت: دمشق
«مرضيه بديهي»، همسر شهيد مدافع حرم «عبدالمهدي كاظمي»، دبيرستاني بود كه با شهيد علمدار آشنا و به اين شهيد و زندگياش علاقهمند ميشود؛ آنقدر كه حتي از خداوند، تقاضاي همسري ميكند كه در تقوا و انقلابيگري همچون او باشد. «خواب ديدم شهيد علمدار با جواني ديگر وارد كوچهی ما شدند. وقتي به من رسيدند دست روي شانهی آن جوان زدند و گفتند: اين جوان همان كسي است كه شما از ما درخواست كرديد و متوسل به امام زمان(عج) شديد.»
يك سرباز سادهام
روزي كه عبدالمهدي به خواستگارياش ميآيد، مرضيه همان كسي را ميبيند كه در آن خواب شهيدعلمدار به او نشان داده بود. البته اين ارادت تنها منحصر به او نبود. در همان جلسهی اول صحبت با شهيد كاظمي متوجه ميشود كه عبدالمهدي نيز همين چندروز پيش خانهی شهيد علمدار بوده و با بچههاي بسيجشان به ديدار مادر شهيد رفته است.
گفتههايش به آنجا ميرسد كه عبدالمهدي روز خواستگاري به او ميگويد: «من يك سرباز سادهام. دوست دارم همسرم هم ساده باشد و ساده زندگي كند و انتظار و توقع بيجايي از من نداشته باشد.» مرضيه هم در جوابش ميگويد: «من ايمان تو و تقوايت را ميخواهم. همينها كافي هستند. مال دنيا براي من هيچ است! خيالتان راحت باشد.»
نويد شهادت
يك روز بعد از عقدمان رفته بوديم گلستان شهدا كه آنجا به من گفت: «حرف مهمي با شما دارم كه در مراسم خواستگاري عنوان نكردم، چون ميترسيدم اگر بگويم حتما جوابتان منفي ميشود.» گفتم: «چه حرفي؟» گفت: «شما در جواني مرا از دست ميدهيد و من شهيد ميشوم.» نگاهي به عبدالمهدي كردم و گفتم: «با چه سندي اين حرف را ميزنيد؟ مگر كسي از آينده خودش خبر دارد؟» عبدالمهدي گفت: «من قبل از ازدواج، زماني كه درس طلبگي ميخواندم، خواب عجيبي ديدم. رفتم خدمت آيتالله ناصري و خواب را براي ايشان تعريف كردم. ايشان از من خواستند كه در محضر آيتالله بهجت حاضر شوم و خواب را براي وي تعريف
كنم. وقتي به حضور آيتالله بهجت رسيدم، نويد شهادتم را از ايشان گرفتم.»
خوابي كه هيچوقت تعريف نشد
تغيير نام شهيد كاظمي ديگر خواستهی آيتالله بهجت در اين ديدار بود كه مرضيه بديهي به آن اشاره ميكند؛ «اسم كوچك شهيد كاظمي ابتدا فرهاد بود. آيتالله بهجت از او ميخواهند كه نامشان را به عبدالمهدي يا عبدالصالح تغيير دهند كه همسرم، نام عبدالمهدي را انتخاب ميكند.» سالها از ازدواجشان ميگذرد و عبدالمهدي كه ديگر صاحب دو فرزند به نامهاي فاطمه و ريحانه شده، كمكم هواي سوريه به سرش ميزند؛ هواي دفاع از حرم همسر شهيد ميگويد: «سه روز قبل از آمدنش از سوريه خواب ديدم رفتهام به حرم حضرت زينب(س). عكس همهی شهدا به ديوارهاي حرم بود. همانطور كه نگاه
ميكردم، ديدم عكس عبدالمهدي هم بين آنهاست. از شوكي كه به من وارد شد، داد زدم «واي، عبدالمهدي شهيد شد.» از خواب پريدم. دستانم خيلي ميلرزيد. اتفاقا دو، سه ساعت بعدش، زنگ زد. خواستم خوابم را تعريف كنم، ولي گفتم نگرانش نكنم. فقط گفتم: «عبدالمهدي، خوابت را ديدم.» گفت: «چه خوابي؟» گفتم: «وقتي آمدي، تعريف ميكنم.»
و حالا مرضيه مانده است و جاي خالي عبدالمهدي و خوابي كه هيچگاه نتوانست براي او تعريف كند...
اينجا آرامشي ديگر دارد
تفريح ما گلستان شهدا بود، چه قبل از اينكه بچهدار شويم و چه بعدازآن. هميشه وقتي ميخواست بچهها را جايي ببرد، گلستان شهدا را انتخاب ميكرد. به او ميگفتم، يكبار هم اين بچهها را به پارك ببر، ميگفت: «آرامشي كه گلزار شهدا به آدم ميدهد، پارك نميدهد. اينجا پر از ياد خداست.»
منتظرت هستم
يك روز بعد از شهادت عبدالمهدي، دلم خيلي گرفته بود. گفتم بروم سراغ آن دفتري كه خاطرات مشتركمان را در آن مينوشتيم. بهمحض بازكردن دفتر، ديدم برايم يك نامه نوشته با اين مضمون كه «همسر عزيزم! من به شما افتخار ميكنم كه مرا سربلند و عاقبت بهخير كردي و باعث شدي اسم من هم در فهرست شهداي كربلا نوشته شود. آن دنيا منتظرت هستم!»