آیا واقعا همه مادرها به بهشت میروند؟
گزارشگر سراغ کارتنخوابهای اطراف تهران رفته و در مورد بچههایشان با آنها مصاحبه کرده بود. در بین کارتنخوابها پر از دختران جوانی بود که تقریبا هر سال باردار میشدند و بچههایشان به قیمت صد هزار تومان معامله میکردند. زیر ویدیو نوشته بود: «کسب و کار جدید مادران، بچهفروشی!» بستنی قیفی تا قطرۀ آخر روی دستم آب شد و باز نفهمیدم چطور میشود اسم بعضیها را مادر گذاشت.
کد خبر :
644731
سرویس سبک زندگی فردا؛ نیلوفر نیک بنیاد: در زمان بچگیمان یاد گرفته بودیم خیلی چیزها را مطلق ببینیم. مثلا خوب یا بد بودن آدمها برایمان نسبی نبود. یک قانون مطلق بود که معمولا توسط بزرگ خانواده تصویب میشد. ما باور میکردیم که ایرانیها خوبند و خارجیها بد. افراد فامیل خوبند و غریبهها بد. زنها خوبند و مردها بد (یا برعکس!) و از همه مهمتر اینکه پدر و مادرها خوبِ خوبِ خوبند. حتی اگر زندگی را برای فرزندانشان جهنم کنند باز هم صرفا به این دلیل که آنها را بهوجود آوردهاند، احترامشان واجب است و به بهشت میروند. این قانون بچگیهای ما بود اما بچههای امروزی
این عقیده را ندارند. خیلی از کودکان را میشناسم که با جدیت تمام میگویند: «وقتی نمیتونن مامانبابای خوبی باشن چرا اصلا ما رو بهدنیا آوردن؟» اوایل فکر می کردم بچهها چقدر گستاخ و قدرنشناس شدهاند که همچین حرفی میزنند، اما وقتی کمی با خودم فکر کردم دیدم زیاد هم بیراه نمی گویند. به شخصه در طول زندگیام مادران زیادی را دیدهام که نه تنها نتوانستهام مادر بودنشان را تحسین کنم، بلکه تا مدتها از فکر کردن به آنها مثل آتشفشان گُر گرفتهام. مادرهایی که باعث شدهاند از خودم بپرسم: «آیا واقعا همۀ مادرها به بهشت میروند؟»
مامانهای خوب
۱. پرسیدم: «مادر داماد کدومه؟» جواب دادند: «تو ماشین دم دره!» با خودم فکر کردم چطور ممکن است کسی در مراسم دامادی پسرش شرکت نکند؟! بعدها فهمیدم آن خانوم پسر دیگری دارد که دچار معلولیت ذهنی و جسمی است، نسبت به غریبهها واکنش شدیدی نشان میدهد و از بین تمام آدمها فقط مادرش را میشناسد. مادر داماد هم بهخاطر اینکه نه دل این پسر را بشکند، نه آن یکی، پسر معلول را سوار ماشین کرده و از داخل اتومبیل، مراسم عروسی پسر دیگرش را دیده و در شادیشان شریک شده!
۲. تازه به آن مدرسه رفته بودم اما در همان چند روز اول چندین بار از زبان این و آن شنیدم: «مامان زهرا خیلی باحاله!». دلم میخواست دلیلش را بدانم. زهرا دختر خوشفکری بود که آرامش و خوشبختی از تکتک رفتارها و کلمههایش میبارید و مادرش نقش زیادی در این نحوۀ رفتار و گفتار داشت. مادرش زنی بود که اجازه میداد زهرا تا حد زیادی در مورد مسائل مربوط به خودش مثل رشتۀ تحصیلی و شغل آینده، مستقل باشد؛ در مورد ریزترین تا درشتترین مشکلات زندگی با زهرا هم مشورت میکرد، به زهرا بهعنوان یک عضو برابر با خودش در خانواده نگاه میکرد نه یک شخصیت تحت سلطه و همۀ اینها باعث
میشد مادر زهرا در بین همکلاسیهایش بهعنوان یک مادر نمونه یا بهاصطلاح «باحال» شناخته شود!
۳. دفعۀ اول که به خانۀ سالمندان رفتیم یکی از خانمها گفت: «هرکس میاد اینجا شیرینی میاره. دفعۀ بعد پفک بیار». خندهام گرفته بود، فکر کردم لابد هوش و حواس درست و حسابی ندارد. اما دفعۀ بعد یادم بود که در کنار شیرینی، یک بسته پفک هم برای او بخرم. نمیتوانست زیاد حرکت کند، پفک را از من گرفت و سریع زیر بالشش گذاشت. گفتم: «حاجخانوم مگه پفک نمیخواستی؟ چرا نمیخوریش پس؟» لبخند زد و جواب داد: «برا خودم که نمیخوام مادر. دخترم پفک دوست داره. نگه میدارم اگه یه روز اومد، بدمش به اون». پرستار میگفت آن طرف اتاق، یک کمد پر از پفک دارد!
مامانهای نه چندان خوب
۱. بالکن خانۀ ما مشرف به حیاط خانۀ بغلی بود که در آن زوج جوانی بههمراه پسر کوچکشان زندگی میکردند. اغلب صبحهایمان با صدای گریۀ پسربچه شروع میشد، روزمان با صدای گریۀ پسربچه ادامه پیدا میکرد و شبها آنقدر به صدای گریۀ پسربچه گوش میدادیم که خوابمان میبرد. گوشههای پردۀ اتاق را به دیوار منگنه کرده بودم که روزی صدبار پرده را کنار نزنم و تصویر پسربچه را که زیر کتک سیاه و کبود میشود، نبینم. خیلیوقت است از آن خانه رفتهایم اما هنوز هم صدای «ببخشید، ببخشید» گفتنهای یک بچۀ 3-4 ساله توی گوشم موج میزند.
۲. بستنی قیفی خریده و توی پیادهرو مشغول خوردن بودیم که صدای تلفن همراهم بلند شد. گوشی را از کیفم درآوردم و مشغول تماشای ویدیویی شدم که همانروز از اخبارهای داخلی پخش شده بود. گزارشگر سراغ کارتنخوابهای اطراف تهران رفته و در مورد بچههایشان با آنها مصاحبه کرده بود. در بین کارتنخوابها پر از دختران جوانی بود که تقریبا هر سال باردار میشدند و بچههایشان به قیمت صد هزار تومان معامله میکردند. زیر ویدیو نوشته بود: «کسب و کار جدید مادران، بچهفروشی!» بستنی قیفی تا قطرۀ آخر روی دستم آب شد و باز نفهمیدم چطور میشود اسم بعضیها را مادر گذاشت...
۳. قبل از اینکه مدیریت آپارتمان خانم ساکن طبقۀ ششم را از ساختمان بیرون کند، با او و پسر پنجسالهاش همسایه بودیم. اسمش امیرحسین بود. بابا نداشت اما هر روز مردهای زیادی به خانهشان رفتوآمد میکردند. با اینکه چندین سال از او بزرگتر بودیم، مادرهایمان بازیکردن و حتی صحبت کوتاه چند دقیقهای با امیرحسین را هم برایمان ممنوع کرده بودند. برای همین هم خیلیوقتها از پنجره به ما فحش میداد. فحشهایی که تا بهحال نشنیده بودیم اما امیرحسین معنی همهشان را خوب بلد بود و با افتخار میگفت: «از مامانم یاد گرفتم!».
برای ورود به بهشت، قبل از مادر بودن، باید انسان بود!
با تمام احترامی که برای مادران قائلم و با اینکه میدانم نه ماه حملکردن یک موجود دیگر در درون بدن چقدر زحمت دارد، فکر میکنم بعضی زنها نه تنها لایق بهشت نیستند که حتی نسبت دادن عنوان «مادر» به آنان هم غیر ممکن است. کاش حداقل خودمان به این باور برسیم که صرف تولد یک بچه، نمیتواند معیار خوبی برای مادر بودن یک شخص باشد. قبل از مادر شدن خوب فکر کنیم، همۀ جوانب را بسنجیم و اگر واقعا لیاقتش را داریم، مادر شویم؛ وگرنه برای ورود به بهشت، قبل از مادر بودن، باید انسان بود!