استمداد ایثارگران از رهبری در پی بیتدبيری دولت
یکی از جانبازان دوران دفاع مقدس که از مسئولان نیز هست ،در خاطره ای می گوید : در سفری که به تاجیکستان داشتم مامور فرودگاه هنگام بازرسی بدنی، با دست مصنوعی من برخورد کرد و از من علت وضعیت جسمانی ام را جویا شدکه من نیز در پاسخ گفتم جانباز جنگ ایران و عراق هستم. وی زمانی که این توضیحات من را شنید با احترام نظامی، من را از طریق vip راهی کرد ولی در فرودگاه های ایران، دست مصنوعی من را جدا کرده برای بازرسی بر روی x-ray می گذارند .
روزنامه قانون: یکی از جانبازان دوران دفاع مقدس که از مسئولان نیز هست ،در خاطره ای می گوید : در سفری که به تاجیکستان داشتم مامور فرودگاه هنگام بازرسی بدنی، با دست مصنوعی من برخورد کرد و از من علت وضعیت جسمانی ام را جویا شدکه من نیز در پاسخ گفتم جانباز جنگ ایران و عراق هستم. وی زمانی که این توضیحات من را شنید با احترام نظامی، من را از طریق vip راهی کرد ولی در فرودگاه های ایران، دست مصنوعی من را جدا کرده برای بازرسی بر روی x-ray می گذارند . بچه كه بودم، هر وقت با پدر و مادرم از كوچه عبور ميكرديم، با برخي رهگذرها كه مواجه ميشديم، خانوادهام با احترام ويژهاي با آنها برخورد ميكردند؛ فاميل نبودند ولي احساس خوبي بهآنان داشتم. بزرگتر كه شدم، هر چندوقت يكبار عكسهاي آنان را روي ديوار ميديدم كه بالاي آن نوشتهبودند«بسمرب الشهدا» و كنار چهرهشان تمثال يك جوان، نقش بسته بود! عمر گذشت وماه محرمها، عكسهاي آنها را داخل هياتها ميديدم ولي باز نميدانستم كه چرا همهجا هستند و همه به آنها احترام ميگذارند. هياتها و دستههاي عزاداري محله نيز، هرگاه به نزديكي خانه آنها ميرسيدند مثل خانهخدا(مساجد) نوع نواختن مارش را عوض ميكردند و با «سهضرب» زدن، به نوعي ديگر به آنها احترام ميگذاشتند. هر وقت نيز وارد مساجد ميشدند، مانند آقا(پيش نماز)، مردم پيش پاي آن ها برميخواستند. اين همه احترام، توجهام را به آنها جلب كرده بود. روزگار ميگذشت و از دنيا رفتن تكتك آنها را به چشم خود ميديدم؛ كمكم خانههايشان كوبيده مي شد و ماهمحرمها نيز از سلامدادن علامتها و سه ضرب زدنها مقابل اين مكانهاي مقدس خبري نبود! نعمتهايي كه از دست ميروند تازه آن زمانيكه متوجه شدم در اين دنيا چه خبر است، ديگر آن عزيزان در ميان ما نبودند! ولي فهميدم كه مردم كشورم، براي آنكه اين پدر و مادرها دستهگلهاي خودشان را براي آرامش ما، پيش خدا فرستاده بودند، به آنها احترام ميگذاشتند. اما اندكي بعد، وقتي خود را بهتر شناختم، فهميدم كه يك قشر ديگر نيز ميان ما زندگي ميكنند كه شايد از كاروان شهدا جاماندهاند ولي بايد جلوي آنها نيز تعظيم كرد. آنهايي كه راه شهادت را پيش گرفته بودند ولي قسمت اين بود تا اين دنيا و آدمهايش را رها نكنند كه فرو نريزيم. داغ دل شهداي زنده مثل همه مردم و حتي با مشكلات بيشتري زندگي ميكردند، ولي يك سري درد مثل غميار، تركش، زخمزبان،معضل معيشت،شب بيداريهاي ناشي از جراحت شيميايي را از ساير مردم بيشتر و دست وپاي جا مانده در جبهه، ريه،اعصاب و روان سالم را كسر داشتند. شهداي زنده اعتراضي نميكردند، راهشان را رفته بودند، به اعتقاد خود عملكرده و هر روز نيز راسختر پشت كشور، نظام،ملت و دينخودشان ميايستادند و هيچ طلبي نداشتند غير از آنكه قدر حماسهاي كه انجام دادهبودند را همگان بدانند. قدرناشناسي، عامل آشفتگي روحشان، حفظاسلام و نظام، دغدغهشان و فساد،تبعيض و بيعدالتي سبب رنجششان بود و هست.اما امروز آنقدر از اين تبعيض و قدرناشناسي رنج ديده اند، آشفته شدهاند و با وجود آنكه ميدانند دشمن از اعتراض آنها به نفع خود برداشت ميكند ولي چون پژواك صدايشان را دريافت نكردند، به اعتراض نشستند. هنوز نيز دغدغه آنها حفظاسلام و نظام و پشتيباني از ولايتفقيه بود ولي ميتوانستم بفهمم كه چه ميزان فشار روي شانههايشان سنگيني كرده است كه وسط خيابان ميخوابند تا كسي صداي آنها را بشنود. فقط اعتراض داشتندص نه اغتشاشگر بودند، نه خرابكار و نه فتنهگر و ضد انقلاب، همان خانواده معزز شهدا و شهداي زندهاي بودند كه از مردگان زندهنما شكايت داشتند كه حتي به خود اجازه ندادند از اطاق گرم و نرم خود چند طبقهاي را با آسانسور و تيم حفاظت صبه ميان اين پيرمرد و پيرزنهايي كه بسياري از آنها با ويلچر، تخت و عصا به اميد شنيدن صداي شان راهي ساختمان كناري هتل انقلاب شدهبودند، بيايند. غريبي و غم يار دلگير بودند ولي دغدغه خود را به دو نيم تقسيم كردهبودند. نيمي، مشكلات فراوان زندگي خود و خانوادهشان و نيمي ديگر اينكه مبادا رهبري از اين اعتراضشان دلگير شوند. براي همين هر چند وقت يكبار كه عليه مسئولان بنيادشهيد شعار سر ميدادند و از آنها ميخواستند كه استعفا دهند، چندين شعار عليه ضد ولايت فقيه ميدادند و خود را لشگريان ايشان ميخواندند و از رهبري معظم انقلاب طلب مدد ميكردند. بايكوت يك احقاق حق اين عزيزان، ما(من و همكارانم) كه از ترس برچسب خوردن، چندان وارد دايره اعتراض آنها نميشديم و تنها از دور نظارهگر بوديم را به دليل پرسشوپاسخهاي متعدد نيروهاي حراستبنيادشهيد و امنيتيهاييكه آنجا بودند، شناختند و درچند مرحله با اعتراض خطاب به ما ميگفتند چرا با معترضان گفتوگو نميكنيد؟!چرا نميگذاريد صداي اعتراض را مسئولان بشنوند؟! ما نيز براي حفظ مسائلامنيتي كه همه اصحاب رسانه با آنآشنا هستند و گفتن ندارد، با شرمساري سر را پايين ميانداختيم و تنها به «چشم، پوشش ميدهيم» بسنده ميكرديم. غير از صدا وسيما كه صبح اعتراض، حراست بنيادشهيد، حالشان را گرفته بود ويك عكاس كه مشخص بود اهل رسانه نيست، خبرنگار ديگري ميان ما نبود. بعد از اتمام تجمع، برخي از خانواده شهدا، جانبازان و ايثارگران كه ميان اعتراض، بارها فهميده بودند ما از كدام رسانههستيم راهي تحریریه شدند و از مشكلاتي گفتند كه به بغضي در گلوي مان تبديل شد.چرا كه به هيچ وجه با باورهاي كودكي و حتي بزرگسالي ما همخواني نداشت، ولي شنيدن كي بود مانند ديدن! كابوسي كه حقيقت داشت آنجا بود كه ديالوگ فيلم ديوانه اي از قفس پريد به يادمان آمد كه علي نصيريان، خطاب به جانباز فيلم(پرويزپرستويي) ميگويد:«زندهات، موي دماغه و مردهات، چشم و چراغه!» يا آنجايي كه رو به جانباز ميكند و مدعي ميشود:«تو مثل مين ميموني كه نه منفجر شده و نه خنثي! موندي ميون دست و پا، هيچكس نميدونه چطور ميشه از كار انداختت و هيچكس نميدونه كي منفجر ميشي!»آن روزي كه اين فيلمسينمايي را ديديم، تصور ميكرديم كه تنها در فيلمها و نمايشها اين اتفاقها ميافتد و با اين قشر هيچكس جرات ندارد نا مناسب سخن بگويد ولي مثل اينكه كابوس ما به حقيقت تبديل شدهاست.