به دست خود درختی مینشانم
گفتم: «من تا حالا درخت نکاشتم» گفت: «ببین خاک چه چیز عجیبیست، قدرت زایش و رویش دارد» یاد این افتادم که یک روز هم ما را میکارند توی همین خاک، یک قطره عجول بازیگوش از گوشه چشمم زد بیرون. زود پاک کردم که نبیند. که نفهمد ته هرچیز خوبی هم توی این دنیا برای من یک غم خوشگلی هست.
کد خبر :
639756
سرویس سبک زندگی فردا؛ اعظم ایرانشاهی: چند بیل خاک برداشت و چند بار کلنگ زد و باز چندبیل خاک برداشت. بوی خاک نمدار تازه بلند شد، بعد نهال را برداشت و گذاشت توی خاک، گفت یک نیت بکن تا بکاریمش. گفتم: «ایشالا که یه درخت بزرگی بشی، شکوفه کنی، زردآلو بدی» گفت:«نه اینجوری، یه آرزویی کن»
بعد همینطوری که با یک دستم این شاخه نازک نحیف را نگه داشتهام تا صاف بماند شروع میکنم آرزو کردن. هر بیل خاکی که میپاشد روی ریشههای ظریف، یک آرزو از قلبم میگذرد. آرزوهایم همه حول و حوش گرهها میچرخند. گرههای ریز و درشت زندگیها. بعد بیربط یاد قالی میافتم که همه هستیاش با همین گرههای ریز و درشت پا میگیرد.
از گرهها که درآمدم شاخ نازک، صاف ایستاده بود و نگه داشتن من را نمیخواست، داشت چند سطل آب خالی میکرد پایش که من گفتم: «بزرگ نمیشه. میشکنندش، بچههای همسایه از ریشه درش میارن، یا این آقاهه که ماشینشو همیشه میذاره جلو خونه، زیرش میگیره»
نهال را از پیرمردی خریدیم که کنار خیابان، بساط انواع شان را پهن کرده بود. آلو و قطره طلا، هلو و آلبالو، زردآلو و...
گفت: «برای جلوی خانه درخت میوه نمیکارند، گفتیم به امتحانش میارزد». گفت: «زردآلو بیعارتر است، این را ببرید» شاخ نازک زردآلو را از دستهای پیرمرد گرفتیم. دستهاش بوی خاک تازه بیل خورده میداد.
گفتم: «یک تابلو کوچولو درست کنیم بزنیم کنارش» رویش بنویسیم: «لطفاً مرا نشکنید» گفت: «این طوری بدتر هر رهگذری وسوسه میشود بشکندش». گفتم:«خب پس چی؟» چند تا آجر را دایرهوار چید دورش و کمی بالا آورد. بعد قرار شد فردا صبح نهال را به شَرترین پسرِ همسایه بسپاریم.
گفتم: «من تا حالا درخت نکاشتم» گفت: «ببین خاک چه چیز عجیبیست، قدرت زایش و رویش دارد» یاد این افتادم که یک روز هم ما را میکارند توی همین خاک، یک قطره عجول بازیگوش از گوشه چشمم زد بیرون. زود پاک کردم که نبیند، که نفهمد ته هر چیز خوبی هم توی این دنیا برای من یک غم خوشگلی هست.
که نخواهم برایش بگویم به خیالم حسی که توی ذات هستی هست، نه شادی صرف است و نه اندوه مطلق. آمیزهای از هر دو است که روح ما چون هنوز بلد نیست درکش کند در هر چیزی بین غم و شادی این سو و آن سو میغلتد. حسی که در کاشتن یک دانه هست، در تولد یک بچه، در مرگ یک عزیز، در شکوفه کردن یک درخت، در عروسی یک دوست، در تحویل یک سال جدید، در قدم زدن با پاییز، در بوییدن بهار، در دلجویی یک بیمار...
از درخت جدا میشویم. درخت کوچکی که خیال پرشکوفه شدنش از ذهن من خیلی دور است و به ذهن او خیلی نزدیک. کاش ذهن او از ذهن من همیشه ببرد.