روزنامه ایران: بچههای پاساژ همه او را میشناسند؛ «مادر» صدایش میکنند. زن ریزاندام میانسال با آن چشمهای روشن مهربان که روسری مشکی را تا روی ابروها پایین میکشد و کمی خمیده راه میرود، وقتی چرخ دستی را پشت سرش میکشد.
چرخ دستی با ساک برزنت سرمهای رنگ و رو رفته در راهروهای پر از رنگ و نور و شلوغ. مادر توی چرخ دستی را پر میکند از انواع خوراکیها؛ ساندویچهای کوچک خانگی، لواشک، برگه، انار دان شده و چیزهای دیگری از همین دست. راه میافتد و همه خوب میدانند اگر دلشان هوس نوبرانههایش را کرد، باید صدایش کنند تا با همان روی خوش همیشگی جواب سلامشان را بگوید و درِ ساک برزنتی را باز کند. تمام محصولاتش هم خانگی هستند. امکانات ندارد برای آماده کردن غذای گرم.
همین لقمههای کوکو سیب زمینی و سبزی و نان و پنیر از دستش برمیآید آماده کند. همین هم کلی طرفدار دارد. طرفهای ظهر پیدایش میشود و به عصر نرسیده، چیزی در بساطش باقی نمیماند. مادر، سرپرست خانوار است. دو تا دختر دارد و یک نوه که از بس قربان صدقهاش رفته، همه او را میشناسند؛ سایه، سایه جانش. همه میدانند سایه عاشق لواشک زردآلو است و کوکوسبزی را با سس قرمز دوست دارد.
خیری
آقا خیری را سالهاست با آن کتری بزرگ طلایی به خاطر میآورند و یک سبد سفید که داخلش را با لیوانهای یک بار مصرف و بستههای چای کیسهای پر میکند. عادت کرده وقتی در مرکز خرید قدیمی خیابان جمهوری راه میرود، یک کلمه را مدام تکرار کند: «چایی...چایی...» اگر نگوید هم فرقی نمیکند البته. گفتنش بر حسب عادت است. از 20-25 سال پیش به این ور همه خیری را یادشان میآید؛ خیرالله. قبلاً این جوری صدایش میکردند. خودش هم نمیداند از کی، خیری شد. شاید از همان وقت که جوانترها کم کم جای کسبه قدیمی را گرفتند و توی دهانشان نمیچرخید که اسمش را کامل بگویند.
میگویند خیری آن وقتها یعنی قدیمترها، چای دم کرده میداد دست کاسبها. یک قوری استیل یا چینی در بساطش بود که عطر چای هلدارش وقتی راه میرفت، همه را دیوانه میکرد. گاز پیک نیکی را هم بیرون ساختمان جایی در گوشه و کنار بساط دستفروشها جا میداد تا هر وقت لازم باشد، بساط تدارک چای تازه دم را ببیند. حالا اما دیگر حوصلهاش یاری نمیکند یا اینکه برای بقیه فرق چندانی ندارد چای تازه دم لاهیجان با چای کیسهای. خیری اما کم و بیش مشتریهایش را دارد. او چای فروش دورهگردی است که 20 یا 25 سال است هر روز ساعت 10-10:30 صبح در پاساژ قدیمی خیابان جمهوری سر کارش حاضر میشود و 10 شب به خانهاش برمیگردد.
هاشم
کسب و کار کوچکش شامل یک گاز پیک نیکی و یک قابلمه بزرگ عدسی است. هاشم هر روز دیگ عدسی را که از شب قبل در خانه بار گذاشته، ترک موتور میگذارد و همین جا میآید. همین جایی که دوست ندارد مکانش فاش شود چون خیال میکند کار و کاسبیاش را ممکن است از دست بدهد. هاشم هر روز ساعت 7 صبح سرکارش حاضر میشود. کنار ایستگاه خطیها. مشتریهایش هم بیشتر، رانندهها هستند که به عشق عدسی داغ هاشم، صبحانه نخورده از خانه راه میافتند.
یک کاسه عدسی داغ را میخورند و همان تا ظهر نگهشان میدارد. بیشترشان ناهار نمیخورند اصلاً. یک نان تازه میخرند و همان را با هیچ لقمه میکنند و همانجا پشت فرمان گاز میزنند. همان یک کاسه عدسی میشود صبحانه و ناهارشان. قیمتش هم به صرفه است. مسافرهای پایانه هم مشتری عدسیهای هاشم هستند. یک قابلمه بزرگ عدسی، خیلی زود تمام میشود و آن وقت هاشم سوار موتورش میشود و میرود دنبال مسافر.
محمد، صابر و دیگران
پنجشنبهها ناصرخسرو راسته دستفروشها، میشود گاری دستیهایشان را دید که کنار هم ردیف شدهاند. بیشترشان اهل کردستاناند. لبو و باقالی و شلغم میفروشند. محمد جنسش جور جور است. دو مدل سرکه و انواع ادویه. خوش اخلاق و مؤدب هم هست. آنقدر با حوصله کار میکند که آدم دوست دارد بایستد و کار کردنش را نگاه کند. بعضیها دوست دارند عکس بگیرند. برای همهشان با خوشرویی لبخند میزند. شلغم پخته را دیگر نمیشود در بساط لبوفروشهای شهر پیدا کرد، اینجا اما میتوانید خودتان را به چند قاچ شلغم بخارپز با چاشنی نمک و آویشن میهمان کنید. اگر سرما هم خورده باشید که دیگر نور علی نور است. صابر سنندجی است؛ همکار محمد. برای باقالی پخته یک چاشنی خاص دارد. یک نوع سبزی کوهی هم داخلش هست، آن جور که خودش میگوید. طعمی شبیه مرزه دارد. برای ریختن چاشنی مخصوص، از مشتری سؤال میکند، مبادا از طعمش خوششان نیاید. بیشتر مشتریها اما دوست دارند طعم جدید را امتحان کنند، گلپر و فلفل را که همیشه میخورند. بساط خوراک فروشهای دورهگرد آنقدر رنگی است که نمیشود از آن دل کند. همه هم همانجا میایستند و لبو و باقالی یا شلغمشان را میخورند و به شهر لبخند
میزنند.