بیوگرافی یک جاسوس رمانتیک/ سرگردانی «کمدی انسانی»
اگر ساواک و ارتش شاهنشاهی انقدر بیعرضه بودند که برای کشف یک جاسوس متوسل به یک نظامی دونپایه شوند پس آن جو امنیتی و رعبانگیز سالهای پیش از انقلاب را چه کسی به راه انداخته بود؟
سرویس فرهنگی فردا؛ مازیار وکیلی: کمدی انسانی یک فیلم بیوگرافیک است. قرار است در چنین فیلمهایی سرنوشت یک شخصیت را از ابتدای کودکی تا پایان عمر بررسی کنیم. چنین فیلمهایی احتیاج دارند یا شخصیتی که داستان او را بازگو میکنند انقدر جذاب و کاریزماتیک باشد که با تکیه بر آن شخصیت فیلم را پیش ببرند و یا شخصیت مرکزی که داستان زندگیاش بازگو میشود انقدر زندگی پرفراز و نشیبی داشته باشد که بتوان از خلال آن فراز و نشیبهای زندگی داستانی جذاب تعریف کرد. به همین خاطر هم هست که محمدهادی کریمی برای بازبودن دستش به جای استفاده از یک چهره شناختهشده شخصیتی تخیلی و بینام را انتخاب کرده تا بتواند داستان بهتری را روایت کند. اما انتخاب این شخصیت تخیلی هم کمکی به فیلم نکرده.
نیمه اول فیلم انقدر مطول و طولانی و پرجزئیات است که این توقع را در بیننده ایجاد میکند تا از این جزئیات در نیمه دوم فیلم به نحو احسن استفاده شود. توقعی که به هیچ وجه برآورده نمیشود و حتی ماجرای چپ دستی پسر هم نیمهکاره رها میشود و از آن بهرهبرداری دراماتیک خاصی نمیشود. در همان نیمه اول فیلم و از خلال روابط پسر هم چیز زیادی از شخصیت او نمیفهمیم. رابطه پسر با مادرش انقدر کمرنگ است که ما نمیفهمیم این رابطه چه تاثیری بر روی آینده پسر میگذارد. رابطه مادر با پسر ابراز مقداری محبت است و یک دعوای ساده. مادر فیلم کمدی انسانی شاید بیخاصیتترین مادر این سالهای سینمای ایران باشد.
از طرف دیگر رابطه پسر با ناظم خشن و سختگیرش بسیار بیمنطق است. مشخص نیست ناظم چرا این همه تاکید میکند باید پسر را مرد بار بیاورد؟ اصلاً چرا ناظم روی این دانشآموز مدرسه تاکید دارد؟ کمااینکه ما هیچوقت چنین برخورد و تاکیدی را از سوی ناظم نسبت به سایر دانش آموزان نمیبینیم.
رابطه پسر با آن فراری سیاسی هم زیادی کلیشهای است. اینکه آن زندانی سیاسی نماد تمام خصایل خوب جهان است زیادی کلیشهای و تکراری است و آدم را یاد پیرمردهای عارفنما دهه شصت سینمای ایران میاندازد. با بزرگشدن پسر هم اوضاع بهتر نمیشود.
فیلم ناگهان از یک فیلم بیوگرافیک پرتاب میشود به فضایی جاسوسی/رمانتیک. اینجا هم به هم خوردن رابطه پسر با نامزدش و ایجاد رابطهاش با دختر روزنامهنگارو ماجرای جاسوسی نزدیکشدنش به دستور ارتش (یا ساواک) به دختر و رجوع مجددش به نامزد سابقش انقدر سست و بیمنطق است که تماشاگر را به خنده میاندازد. اگر ساواک و ارتش شاهنشاهی انقدر بیعرضه بودند که برای کشف یک جاسوس متوسل به یک نظامی دونپایه شوند پس آن جو امنیتی و رعبانگیز سالهای پیش از انقلاب را چه کسی به راه انداخته بود؟
دقیقاً همین روند هم از تبدیل پسر بوکسور/نظامی به یک نقاش/رئیس موزه حکمفرما است. این تغییرات چنان پشت سر هم و مسلسلوار و بدون هیچ منطقی پشت هم قطار میشوند که بیننده نمیتواند حتی علت و چرایی طی کردن چنین روندی را درک کند. از همه اینها بدتر نحوه دستگیری پسر است که بسیار کاریکاتوری از آب درآمده.
پایان فیلم هم که حکایت خودش را دارد. یک پایان عرفانی و سانتیمانتال با حضور همان پیر فرزانه. دانههایی که پیرفرزانه در کودکی به پسر داده است در میانسالی در زیرزمین خانه قدیمی کشف و توسط پسر کاشته میشود تا احتمالاً نمادی باشد از اینکه در زندگیهای تلخ هم همیشه جوانه اُمیدی هست که آن را بیابیم و بکاریم و به رستگاری برسیم. کمدی انسانی دورخیز بلندی است که به سقوطی وحشتناک انجامیده است. حکایت همان سنگ بزرگی که علامت نزدن است. فیلم به جای آنکه بر پایه منطق ساخته شده باشد، در حیرانی و سرگردانی کارگردان ساخته شده. برای محمدهادی کریمی این فیلم این فیلم از اثری مثل بشارت به یک شهروند هزاره سوم بهتر است. اما معلوم نیست چرا او نمی تواند انتظاراتی که از او وجود دارد را به خوبی برآورده کند.