انقلابی میان کاغذهای کاهی

ما نسل اول پس از انقلاب، می‌دانیم که انقلاب ۵۷، اعجاز «کتاب»ها بود. مایی که وارثان کوچک کتاب‌های انقلاب بودیم، این را خوب می‌دانیم و می‌دانیم هر تغییری در عادات یک ملت، از کتاب‌ها آغاز می‌شود.

کد خبر : 625310
سرویس سبک زندگی فردا؛ اعظم ایرانشاهی: حسنک، پسری روستایی بود که پس از هجوم ابرهای سیاه و برف سنگین به روستایشان و سکوت مردم، با تعدادی از بچه‌ها به هوای پیدا کردن خورشید و بازگرداندن بهار راهی کوهستان شد. او و بقیه از سختی سرما و هراس حمله گرگ‌ها گذشتند و خودشان را به بالاتر از ابرها و نزدیکی قله کوه رساندند. بعد حسنک از دوستانش جدا ‌شد و روی بلندترین قله کوه برای بیدار کردن خورشید تلاش ‌کرد. اما وقتی خورشید بیدار شد، حسنک بر قله کوه، بر اثر سرما به خوابی ابدی فرو رفته بود. این یکی از قصه‌هایی بود که انقلاب برای ما گفته بود. انقلابی که بذرش را گویی میان کتاب‌ها افشانده بودند، بذری که در جان کاغذهای کاهی ریشه دواند، برگ داد و دست آخر به میوه دادن رسید.
کشف بزرگ کودکی ما، قفسه‌های کتاب‌های انقلاب بود. همان‌ها که پدران و مادران‌مان به قیمت جان حفظ‌‌شان کرده بودند و ما نمی‌دانستیم. کتاب‌هایی با جلدهای بی‌نام، با عنوان‌های دوپهلو و چندپهلو، کتاب‌های بزرگانه‌ای که برای در امان ماندن، به ادبیات کودکانه پناه آورده بودند. کتاب‌هایی که محرمانه چاپ شده بودند، محرمانه هزار دست گشته بودند، نفس نفس زنان توی گونی ریخته شده و توی خاک باغچه همسایه چال شده بودند. سیب‌های درخت همسایه مزه حسنک کجایی می‌داد، مزه رساله امام خمینی(ره)، مزه کویر دکتر شریعتی، مزه پرتوی از قرآن آیت‌الله طالقانی، مزه صلح امام حسن -علیه‌السلام- آیت‌الله خامنه‌ای، مزه داستان راستان استاد مطهری.
اگر حامد الگار «نوار کاست» را سمبل تکنولوژیک انقلاب ایران معرفی می‌کند و اگر آن روزنامه‌نگار آمریکایی پیشنهاد می‌دهد روی قبر شاه بنویسید که او نوار کاست را فراموش کرد، ما نسل اول پس از انقلاب، می‌دانیم که انقلاب ۵۷، اعجاز «کتاب»ها بود. مایی که وارثان کوچک کتاب‌های انقلاب بودیم، این را خوب می‌دانیم و می‌دانیم هر تغییری در عادات یک ملت، از کتاب‌ها آغاز می‌شود.
روایت‌های قبلی:
روایت اول: دریایی که اسمش خمینی(ره) بود
روایت دوم: زن‌ها شاه را بیرون کردند
روایت سوم: هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد...
روایت چهارم: به همدلی آن روزها نیازمندیم
روایت پنجم: بگشای لب که قند فراوانم آرزوست...
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: