«دخیل هفتم»؛ عاشقانه‌ای متفاوت در بحبوحه انقلاب

«دخیل هفتم» اثر محمد رودگر، رمانی است عاشقانه که با حوادث انقلاب گره خورده است. نویسنده در این کتاب حوادث منتهی به انقلاب را از نگاه یک راوی عاشق روایت می‌کند.

کد خبر : 622763
سرویس سبک زندگی فردا: کتاب را که تمام می‌کنم ذهنم در زندان‌های تو در توی آن جا می‌ماند. می‌دانم که باید درباره‌اش بنویسم اما نمی‌دانم از کجا شروع کنم. انگار حفره‌ای به بزرگی «زندان انوشبرد» در ذهنم دهان باز کرده است. یاد آن قسمت از کتاب می‌افتم که راوی می‌گوید: «انوشبرد ممکن است زیر پای هر کسی باشد». با این همه باید نوشت. باید از عشقی که در زندان‌های تودر توی این کتاب، زنده می‌شود و می‌میرد و زنده می‌شود، نوشت. عشقی که هزار هزار بیت و نثر در وصفش سروده‌ و نوشته‌اند و همچنان مبهم و مرموز است! به گمانم عشق پازلی پخش و پلا در عالم باشد، که جز حضرتش کسی نتواند تمام تکه‌هایش را در جای خود قرار بدهد و تصویری کامل و بی‌نقص از آن عرضه کند. در ادامه این مطلب را به نقل از تسنیم می‌خوانیم.
«محمد درودگر» در کتاب خود، «دخیل هفتم عشق»، تلاش می‌کند تصویر ذهنی‌اش از «هفت شهرِ عشق» را در قالب کلمات بریزد. اولین کشمکش داستان با این سؤال کلیشه‌ای که: «تا حالا عاشق شدی؟» از سوی جوانک غریبه‌ای شروع می‌شود؛ پسر جوانی که راوی او را در مسیرش از تهران به کرج سوار می‌کند و به او لقبِ «مجنون» می‌دهد. راوی ابتدا طفره می‌رود و ماجرایی قلابی از عشق خود به زنی، به نام «پروین» رابه او تحویل می‌دهد. مجنون دست به اسلحه می‌برد، اما باز هم چیزی دستگیرش نمی‌شود. در نهایت با طرحِ ادعای زنده بودنِ «فاطمه»، راوی را به تعریف ماجرای عشقیِ واقعی‌اش ترغیب می‌کند. و این آغاز ماجراست!
کتاب، به زبان اول شخص روایت شده است؛ راوی مردی چهل، پنجاه ساله و سرد و گرم چشیده است که اوقات زیادی از عمر خود را در زندان‌های گوناگون گذرانده است. زندان باستیل، نامی است که او برای اولینِ زندانِ زندگی یعنی زیرزمینِ خانه‌شان برگزیده است؛ مخفیگاهی که در آن اولین جوانه‌های عشقش به فاطمه_ دختر یکی از خانواده‌های مبارز تهرانی که به قم تبعید شده اند_ شکل می‌گیرد. عشق او را از زندانِ باستیل راهیِ زندان کمیته ضدِخرابکاری رژیم پهلوی می‌کند. جایی که او و معشوق، تنها چند سلول با هم فاصله دارند؛ با این حال آنقدر از هم دورند که جز یکی دو بار همدیگر را نمی‌بینند.
توصیفِ راوی از شکنجه‌ها و وضعیت زندان آنقدر حقیقی و ملموس است که مخاطب، ناخودآگاه سفری درونی به زندان ساواک را آغاز می‌کند. با آپولو، کابل، صلیب، کشیدن ناخن و... آشنا می‌شود. در اتاق بازجویی می‌نشیند و زیرِ نورِ کمرنگ لامپ، اسم و رسم بازجوها را می‌شناسد. همپای راوی، آنقدر با پاهای ورم کرده روی زمینِ یخ بسته دور حوض می‌دود، که خون از کف پاهای کبودش بجوشد. و آن وقت یاد می‌گیرد چطور می‌شود دمپایی به دست روی پله‌ها راه رفت و به دخمه‌ای به نام سلول انفرادی خزید. درست در نقطه‌ای که مخاطب از فضای خفقان‌آور سلول انفرادی و حجمِ شکنجه‌های رنج‌آور، به تنگ می‌آید و با گریه‌های راوی همراه می‌شود، معجزه‌ها شروع می‌شوند! اینجاست که راوی، از اصطلاحاتی حرف می‌زند که هیچ معلوم نیست زاییده ذهن اویند یا ریشه در واقعیاتی دارند که بر زندانیان آن زندان مخوف گذشته است؟ «آتش بدون دود»، «کوه نور و دریای نور»، «جهان موازی»، «معجزه سایه» و ... . وهم و واقعیت لایه به لایه به هم می‌آمیزند و مخاطب را در خلسه‌ای داستانی فرو می‌برند: «بعد از یک هفته «نور» بر همه چیز غالب شد. به سکون رسیدم. عشقم تبدیل به عبادتی بی‌صدا شد. آرام گرفتم. هرچیزی برای نشان دادن خودش به من، از خود نور صادر می‌کرد. بجز دیوارها که در نهایت شفافیت، تبدیل شده بودند به صفحه‌هایی صاف و تمیز. دیگر آنها را نمی‌دیدم».
سلولِ تنگِ انفرادی کم‌کم بزرگ و پرنور می‌شود. میله‌های قفس یک به یک کنار می‌روند و «خیالِ عشق» واقعی‌تر از خودِ آن پا به سلول می‌گذارد. رفت و آمد راوی به سلولِ فاطمه شروع می‌شود. همه چیز خوب است تا وقتی که انقلاب می‌شود و مردمِ انقلابی پرنده‌ای را از قفسِ عشق آزاد می‌کنند. فاطمه گم می‌شود و راوی با تمام حالات غیرعادی‌اش به زندگی عادی بازمی‌گردد. آخرین زندان، انوشبرد است. یک زندانِ باستانی زیرزمینی که راوی به طور اتفاقی متوجه می‌شود یکی از کانال‌های آن درست زیر منزل آبا و اجدادی اوست. در این زندان، راوی که حالا در دهه چهارم یا پنجم عمرش قرار گرفته، خاطراتِ رنگ و رو رفته عاشقانه‌اش را از پستوی ذهن بیرون می‌کشد و مکتوب می‌کند. گویی قرار است سیمرغی از میان خاکسترِ این نوشته‌ها برخیزد. غافلگیری‌های بیشتر در صفحات پایانی کتاب رخ می‌دهند. جایی که قرار است معمای مجنون و جعبه مشکوکش حل شود و آنجا که راوی از انوشبردِ خویش بیرون می‌زند و بعد از سال‌ها جست‌وجو، نشانی از معشوقِ قدیمی‌اش پیدا می‌کند.
نثر کتاب روان است و بارِ طنز دارد؛ حتی آنجا که قرار است از وحشتناک‌ترین شکنجه‌ها بخوانیم، این طنز، تلخی قصه را تا حدی می‌گیرد: «منوچهری کابلش را عوض کرد. بعد از چند دقیقه حس کردم که ناکس شلاق را به استخوان‌هام می‌زند. پیش خودم گفتم که خیالات است ولی بعدها متوجه شدم که گوشت های پا ریخته و ضربه‌های آخر مستقیم می‌خورد به استخوان کف پا. کف پا مستقیم به مغز مربوط است. از ضربه سوم چهارم به بعد، شلاق را با مغز خودم حس می‌کردم. کابل‌های دکتر گوریل مستقیم می‌خورد به مغزم. از درد به خودم می‌پیچم که یکهو دریایی از نور، درست جلوی چشم‌هام ظاهر شد. با شمع و فندک تمام موهای بدنم را آتش می‌زدند و می گفتند: چه دومادی درست کنیم امشب». توصیفات به کار رفته در متن اثر نیز گیراست.
علی‌رغم تعلیقِ و جذابیت‌های داستانی، روایت‌ها قدری مبهم، آشفته و پراکنده‌اند. این موضوع می‌تواند منجر به برداشت‌های متفاوت در مخاطبان مختلف شود. البته این مسئله را نمی‌توان به‌عنوان نقطه ضعفِ اثر در نظر گرفت! همانطور که خیلی نمی‌توان به شخصیت‌های گنگ و معلق کتاب خرده گرفت. مثلاً شخصیتِ مجنون که از ابتدای کتاب همسفر راوی است(مجنون) همان‌قدر گنگ و مرموز است که شخصیتِ سید عباس، برادر فاطمه. گویی شخصیت راوی آنقدر پررنگ است که به باقی کاراکترها چندان مجال بروز نمی‌دهد و آنها را در سایه فرو می برد. حتی شخصیتِ فاطمه که قهرمان داستان عشقی اوست. شاید بتوان گفت این کتاب اساساً شرحِ سفرِ درونی یک انسان است. انسانی که قرار است از تمام این آدم‌ها و مراحل عبور کند تا به حقیقتی که نویسنده در پی بیانِ آن است، برسد.
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: