٢٨ ماه گذشته؛ از حملههای مرموز و مبهم مردان اسیدپاش در اصفهان. حملهای که تنها ٤ شاکی برجای گذاشت. ٤ شاکی در ٤ نقطه شهر. خیابان بزرگمهر، خیابان مهرداد و... خیابانهای نامآشنایی که مدتها در ذهن زنان و مردان کوچه بازار نقش بسته بود. وحشت داشتند، وحشت از مردان موتورسوار. مردی که کلاه کاسکت به سر داشت و یک سطل اسید در دستش. او اسیدپاشیهای سریالی اصفهان را رقم زده بود. از شهریور ماه سال ٩٣ تا ٢٤ مهرماه ٩٣؛ همه چیز در یک ماه رخ داد؛ یک ماه جهنمی. متهمی که آخرین قربانیاش را در ٢٤ مهرماه ٩٣ گرفت و پا به فرار گذاشت. اما هنوز هیچ متهمی پیدا نشده است. حالا شده پرونده روز پلیس اصفهان. پروندهای که هر روز صبح روی میز پلیس برای پیگیری و تحقیقات قرار میگیرد. اما به جز دو مظنونی که بعدا مشخص شد هیچ ارتباطی با این حادثه ندارند، هیچکس دیگر دستگیر نشده است. سهیلا یکی از طعمههایش بود. صورت و هر دو چشمانش را از دست داد، مرضیه یک چشمش را و سحر و مینا هم صورت و بدنشان را برای همیشه از دست دادند؛ اما هنوز هم نمیدانند چرا قربانی شدهاند. دو سالی میشود که مرضیه دیگر مرضیه نیست. سهیلا رمقی برای تحمل تاریکی چشمش ندارد.
سحر از نگاههای مردم خسته است و مینا هم زندگی خودش را نابود شده میبیند. سهیلا و مینا و مرضیه هرکدام با گذشت ٢٨ ماه از آن حادثه تلخ، خواستههایی دارند. خواستههایی که هنوز به آن نرسیدهاند. دردودلهایی که در میان اشکهایشان و در گفتوگو با «شهروند» آن را بیان کردند:
بزرگترین آرزویم بینایی سهیلا جورکش است
چشم چپش را از دست داده و هیچ امیدی برای به دست آوردن بیناییاش ندارد. تنها با یک چشم دنیا را میبیند و برای همین هم هر روز خدا را شکر میکند. با این حال دلش بدجوری پر است. مثل قربانیان دیگر دردودلهای زیادی دارد. شاید عجیب به نظر برسد، اما مرضیه ابراهیمی با این همه درد و مشکل، بزرگترین آرزویش بینایی سهیلا جورکش است. میگوید اگر چشمهای بینای سهیلا را ببیند، انگار بهترین هدیه را از خداوند گرفته است. با این حال نمیتواند چشمش را روی درد و رنجهایی که خودش هم میکشد، ببندد. سعی میکند مثل بقیه زندگی کند؛ اما نمیشود؛ نمیتواند. دو سالی میشود که مرضیه دیگر آن مرضیه سابق نیست. زندگیاش تغییر کرده، تغییری تلخ و دردناک که هر لحظه او را به سمت ناامیدی میکشاند. مرضیه درباره رنج تمامنشدنیاش به «شهروند» میگوید: «دو سال از آن روز تلخ میگذرد. روزی که دیگر نتوانستم مرضیه سابق شوم. دو سال گذشت و در این مدت ٢٥ بار بیهوش شدم و عمل کردم. اما چشم چپم را نتوانستم به دست بیاورم؛ نتوانستم مثل بقیه آدمها زندگی کنم؛ روحیهام را باختم؛ سختی کشیدم؛ درد کشیدم؛ اما نتوانستم آرامش داشته باشم. نگاه مردم به از دست دادن
نابیناییام، ذرهذره آب شدن پدر و مادرم همه اینها آزارم میدهد. با این حال تحمل کردم و به خاطر زندگیام تلاش کردم سر پا بایستم. الان سه ماهی است که سر کار میروم. پیش از آن حادثه ماما بودم و الان هم به درخواست محل کارم برگشتم تا شاید با کار کردن روحیهام را به دست آورم. ولی دیگر به اتاق عمل نمیروم. در آزمایشگاه کار میکنم. چون در ماه دو هفته را باید مرخصی استعلاجی بگیرم و برای سیاهنشدن پوست صورتم لیزر کنم. خداروشکر محل کارم با این موضوع کنار آمده و به من مرخصی استعلاجی میدهد. از لحاظ هزینه درمانی هم دولت آن را تقبل کرده و در این مدت بیشتر هزینهها را دولت پرداخت کرده است. با این حال خودمان هم هزینههای زیادی را در این مدت برای درمانم پرداخت کردهایم. با اینکه دولت بیشتر هزینهها را پرداخت کرده ولی در این مدت خودمان هم از لحاظ مالی با مشکلات زیادی مواجه شدهایم.»
مرضیه در مورد پرداخت دیهاش میگوید: «در این مدت من و سهیلا و مینا و سحر پیگیریهای زیادی را انجام دادهایم و تازه الان قول مساعد به ما دادهاند. دیه به من تعلق میگیرد اما هنوز کارهایش مانده و زمان زیادی طول میکشد تا آن مبلغ را پرداخت کنند. از دستگیری اسیدپاشها هم خبری نیست. فقط میدانم که در حال پیگیری هستند و همیشه به ما میگویند كه پرونده شما پرونده روزمان است و هر روز روی میز پلیس برای پیگیری و تحقیقات قرار میگیرد. اما به جز دو مظنونی که بعدا مشخص شد هیچ ارتباطی با این حادثه ندارند، هیچکس دیگر دستگیر نشده است.»
او ادامه میدهد: «در این مدت با سهیلا و مینا و سحر در ارتباط بودهام. خدارو شکر مینا و سحر چشمانشان سالم است؛ فقط کمی صورتشان سوخته که بیشتر آن هم با عمل جراحی بهتر شده است؛ ولی سهیلا از همه بیشتر در رنج و عذاب است. او هر دو چشمش را از دست داده و روحیه خوبی ندارد. خدا میداند که چقدر به فکر سهیلا هستم و برایش دعا میکنم. خداروشکر که شما نمیتوانید ما را درک کنید، تنها کسی که میتواند سهیلا را درک کند، من هستم. چون میدانم ما با بقیه فرق داریم و نمیتوانیم خود را جزو آدمهای معمولی حساب کنیم. زندگی ما زندگی عادی نیست. هر روز وقتی سوار تاکسی میشوم، باید به سوالات راننده جواب بدهم. یک رستوران نمیتوانم بروم. نگاههای مردم عذابم میدهد. از همه بدتر زندگی آیندهام است. آن زمانی که این اتفاق برایم افتاد، ٩ ماه بود که عقد کرده بودم. بعد از آن اتفاق خانواده شوهرم گفتند كه اگر قرار است جدا شویم، بهتر است هرچه زودتر این اتفاق بیفتد تا اینکه شوهرم در نیمه راه رهایم کند. با این حال شوهرم در کنارم ماند و هنوز هم در کنارم است. زندگی مشترک ما به خاطر درمانهای من هنوز شروع نشده است؛ ولی من نگران آیندهام هستم. اینکه
در آینده به فرزندم چه باید بگویم. او چگونه با این مسأله کنار خواهد آمد. حتما از من میپرسد مامان تو چکار کردی که مجازاتت اینقدر سنگین بود! همه این فکرها مرا دیوانه میکند.»
مرضیه ادامه میدهد: «شاید فکر کنید شعار باشد، شاید کمی اغراقآمیز به نظر بیاید، اما در حال حاضر بزرگترین درخواست قلبی و آرزویم برگرداندن بینایی سهیلا است. اگر چشمان او ببیند انگار بزرگترین رویایم برآورده شده است. فقط میخواهم سهیلا ببیند و تنها درخواستم از مسئولان کمککردن به سهیلا برای به دست آوردن بیناییاش است. یک درخواست دیگر هم دارم؛ میخواهم کاری کنند که تنها دغدغه من و سهیلا و امثال ما نداشتن زیبایی باشد. میخواهم فقط به صورتمان فکر کنیم و هیچ دغدغه دیگری نداشته باشیم. من از مسئولان و خداوند، آسایش و آرامش را میخواهم. اینکه مشکل مالی نداشته باشیم، اینکه چشمانمان ببیند، اینکه خانوادهمان در آسایش زندگی کنند. میخواهم دغدغه دیگری در زندگیام نداشته باشم تا بتوانم از این به بعد را کمی راحتتر زندگی کنم. پدر و مادرم پیر و رنجور شدهاند و من به خاطر آنها سعی میکنم روحیهام را شاد نشان دهم، ولی آنقدر گرفتاری است که گاهی اوقات نمیتوانم.»
میخواهم امید ناامیدان باشم
بیشتر از همه آسیب دیده است. صورت و دستهایش سوخته ولی فقط به چشمانش فکر میکند. سیاهی چشمهایش او را هر روز بیشتر از همیشه از زندگی ناامید میکند. حالا فقط آرزو دارد كه ببیند. همین برایش کافی است که صبحها وقتی چشمانش را باز میکند، روشنایی را ببیند تا بفهمد که واقعا از خواب بیدار شده است. در میان این همه رنج و درد، فقط چشمهایش را میخواهد. چشمهایی که ناعادلانه و بیرحمانه تاریک شدند. سهیلا جورکش در گفتوگو با «شهروند» رنجهایش را چنین بازگو میکند: «بیشتر از دو سال است که بیرحمانه و ناعادلانه از دیدن زیباییهای دنیا محروم شدهام؛ یعنی محرومم کردهاند. بیهیچ گناهی مرا مستحق چنین عذابی دانستهاند. ٨٠ بار عمل کردهام، ولی هنوز نتوانستهام نور را ببینم. زجرهای زیادی کشیدهام. چه روزها که در بیمارستان از درد فریاد زدم و تنها دلخوشیام به مورفین و مسکنهای قوی بود که بتوانم بخوابم. ولی باز هم امیدم را از دست ندادم. هنوز هم فکر میکنم بتوانم با یکی از چشمهایم دنیا را ببینم. قرنیهای که برای حفظ چشم در اسپانیا گذاشته شده بود در ایران برداشته شد. در این مدت هم شبکیه چشم راستم کاملا از بین رفت، ولی هنوز
شبکیه چشم چپم از بین نرفته است. اما به خاطر قطرهها و درمانهایی که انجام دادم، آن هم درحال پاره شدن است که اگر برای عمل جراحی دیر اقدام کنم، همه چیز برایم تمام میشود و هیچ راهی برای بازگرداندن آن وجود ندارد. بعد از آن دیگر نمیتوانم بیناییام را بهدست بیاورم. پزشکان گفتهاند که چشمم قرنیه ندارد و همچنین نمیتوانند شبکیه را با لیزر ترمیم کنند، به همین دلیل باید حتما اعزام شوم تا در خارج از کشور چشمم را عمل کنند. الان ٥٠ روز است که این شبکیه از دست رفته و لکه سیاه چشمم هر روز بیشتر میشود. وزیر بهداشت هم دستور اعزام مرا صادر کرده اما هنوز پزشک معالجم انتخاب نشده است. همه پزشکان میگویند اگر دیرتر جراحی شوم شبکیه کامل از دست میرود. در این مدت دکتر ظریف و آقای کشاورززاده خیلی به من کمک کردند و کارهای اعزام من انجام شد. آقای زرینکلاه نیز در واحد امنیت کشور کمک بسیار زیادی به من کردند که از همه آنها تشکر میکنم. ولی با این حال مراحل اعزام من با سنگاندازی روبهرو شده و هنوز وقت دکتر گرفته نشده است. این چشم تنها امید من است و هرروز وضع بدتری نسبت به روز قبل پیدا میکنم. اگر عمل شوم ٨٠درصد امکان برگشت
بیناییام وجود دارد. برای همین دلشوره دارم و میترسم که دیر شود. من آنقدر برای برگشت بیناییام امید دارم که حتی برای راه رفتن عصا هم دستم نمیگیرم. به در و دیوار میخورم ولی دلم نمیخواهد با عصا راه بروم. به من میگویند خط بریل یاد بگیر ولی این کار را هم انجام ندادم، چون امیدوارم که ببینم. من قرار نیست تا آخر عمرم نابینا بمانم. وضع چشم من اورژانسی است. برای همین از تمام مسئولان کمک میخواهم که به داد من برسند تا به صورت اورژانسی به کشوری که پزشکان انتخاب میکنند، اعزام شوم. از طرف دیگر درخواست دارم با رئیسجمهوری ملاقاتی داشته باشم. میخواهم مشکلاتم را با او درمیان بگذارم. امیدوارم کمک کنند هرچه سریعتر اعزام شوم و روزی برسد که همه مسائل حل شود. هنوز دیهام را نگرفتهام و با مشکلات مالی زیادی مواجه هستم. بعضی از هزینهها را خودم پرداخت کردهام و خانواده مجبور شدهاند همه چیز را بفروشند. برای این موضوع شرمنده آنها هستم.»
او درحالیکه اشک میریزد، ادامه میدهد: «روزگار سختی است. من عاشق طبیعتم، عاشق آسمان، دریا، کوه جنگل، اما دوسال است که دیگر نمیتوانم این زیباییها را ببینم. هنوز هم نمیدانم چرا! در این مدت دیگر زیبایی صورتم از یادم رفته؛ حتی یکبار هم عمل زیبایی انجام ندادهام. هرچه بوده برای چشمانم بوده است. فقط میخواهم ببینم. این سیاهی به اجبار به من داده شد. من نمیخواهم آن را تا آخر عمرم تحمل کنم. هربار که فکر میکنم دیگر نمیتوانم ببینم دلم میخواهد بمیرم. هر شب که میخوابم دوست دارم که دیگر بیدار نشوم. خودکشی نمیکنم چون دلم نمیخواهد بگویند قوی نبود. میخواهم امید ناامیدان باشم. میخواهم قدرت و ارادهام را به همه نشان دهم. اگر چشمانم خوب شود و بتوانم ببینم، آنقدر خوشحال میشوم که فکر میکنم این قدرت را داشته باشم که اگر اسیدپاش دستگیر شد او را ببخشم. اما اگر نبینم این کینه تا آخر عمر با من خواهد بود و راضی به بخشش نخواهم شد. من تکدختر خانواده هستم و برادرها و پدر و مادرم با دیدن نابینایی من رنج میکشند. هنوز نتوانستهام بچههای برادرهایم را که تازه به دنیا آمدهاند، ببینم. برای همین سعی میکنم از اتاقم بیرون
نیایم تا بیشتر عذابشان ندهم. من به خاطر آنها هم که شده دوست دارم ببینم.»
سهیلا میگوید: «در این مدت با قربانیان دیگر در ارتباط بودم و مرضیه ابراهیمی یکی از بهترین دوستانم است. آرزویم این است که در جشن عروسی او با چشم بینا شرکت کنم و بهترین هدیه را به دوستم و شوهرش تقدیم کنم. امیدوارم تا روز عروسی مرضیه بتوانم بالاخره دوستم را ببینم.»
ما را فراموش کردهاند
با گذشت ٢٨ ماه هنوز هم داغ دلش تازه است. آنقدر تازه که انگار همین دیروز آن حادثه هولناک برایش اتفاق افتاده است. هنوز هم نتوانسته با این مسأله کنار بیاید. با اینکه صورتش نسبت به سهیلا و مرضیه کمتر آسیب دیده، ولی خود را جدا از آنها نمیبیند. روحش به اندازه همه قربانیان آسیب دیده؛ وضع سختی دارد و نمیتواند این تنهایی را تحمل کند. میگوید دیگر کسی از او یادی نمیکند و بهطور کلی فراموش شده است. حادثه تلخ و بزرگ بود، ولی مینای ٣٤ساله تصور میکند که مثل یک حادثه کوچک و بیاهمیت با آن برخورد شده است. او که دل پری دارد، میگوید: «دوسال و ٤ ماه است که از آن روز میگذرد. در این مدت تمام زندگیام را فروختم و خرج درمانم کردم. به من و سحر به خاطر اینکه صورتمان زیاد آسیب ندیده بود، از لحاظ مالی کمک چندانی نکردند. همه هزینهها را خودمان پرداخت کردیم. من تا الان بیشتر از ٢٠میلیون تومان خرج عملهایم کردهام. تا چند ماه پیش روزی یکمیلیون تومان پول پماد و کرم برای ترمیم پوستم میدادم که برای این کار خانهمان را فروختم. الان با پسر ١٣سالهام در یک خانه اجارهای زندگی میکنیم و روزگار سختی داریم. پسرم بیشتر از من آسیب
دید و اذیت شد، چون با چشمانش میدید که مادرش درد میکشد و در رنج و عذاب است. پیش از این حادثه در شرف ازدواج مجددم بودم، اما این حادثه زندگیام را به هم ریخت. بیشتر بدن من سوخته است. ولی به من میگویند برو خدا را شکر کن که صورتت خیلی نسوخته است. ولی من میخواهم آنها لحظهای خودشان را جای من بگذارند. بدن من سوخته است. در تنهایی و بیپولی و به سختی دارم در کنار پسرم زندگی میکنم. کسی حتی یک حالی هم از من نمیپرسد. ما را فراموش کردهاند. وقتی سهیلا را میبینم که با چه سختی درحال مبارزه کردن است، واقعا ناراحتش میشوم و از خدا میخواهم هرچه زودتر چشمهایش شفا پیدا کند. ولی بهجز سهیلا و مرضیه، به ما هیچ توجهی نمیکنند. هر روز افسردهتر میشوم تا جایی که به بیماری تشنج مبتلا شدهام. ناگهان تشنج میکنم و دست و پایم قفل میشود. پول دیه را هم گفتهاند که قرار است از بیتالمال پرداخت کنند، ولی هنوز خبری نشده است. برای همین درخواست من از مسئولان این است که به یاد ما هم باشند و پرونده ما را پیگیری کنند. ما بیگناه بودیم که زندگیمان این چنین نابود شد و هیچکدام دیگر نتوانستیم زندگی سابقمان را بهدست بیاوریم. همه درگیر
درمان و بیمارستان و دارو هستیم و دیگر نمیتوانیم مثل مردم عادی زندگی کنیم. برای همین درخواست پیگیری و رسیدگی بیشتر را دارم. این حادثه تلخ، هزینههای زیادی برای ما داشت. از مالی گرفته تا جسمی و روحی هر روز تاوان دادیم و انگار قرار نیست این بدبختیها تمام شود.»