وطندوستی ایرانی و ناسیونالیسم غربی
مفهوم ناسیونالیسم به مثابه تمامی مفاهیمی که ساخته و پرداخته میدان فکری ایران نبوده و نطفهاش در جغرافیای دیگری که مغربزمین باشد، بسته شده است
روزنامه شرق: مفهوم ناسیونالیسم به مثابه تمامی مفاهیمی که ساخته و پرداخته میدان فکری ایران نبوده و نطفهاش در جغرافیای دیگری که مغربزمین باشد، بسته شده است، در هنگامه ورود به ایران از سوی روشنفکران، چون نهتنها نسبتی با آب و گل ایران نداشته، بلکه در جهتی مخالف با آن بارور شده، اسباب کژفهمی ایرانیان از این مفهوم سهل و ممتنع شده است و در این اواخر، پیروان مد فکری روز، «وطندوستی» ایرانی را با معیار افکار پریشان پستمدرنیستی سنجیدهاند و بیشازپیش درک ما از این مفهوم را دچار اختلال کردهاند؛ اینکه چرا نمیتوان از دریچه مفاهیم جدید، بهدرستی مفهوم وطندوستی ایرانی را فهمید، با توضیحاتی که در ذیل خواهیم آورد نمایان خواهد شد. اما لازم است، قبل از اینکه شرحی درباره نسبت مفهوم ناسیونالیسم با وطندوستی در ایران داده شود، توصیفی هر چند کوتاه، درباره نظریهپردازی در زمینه ناسیونالیسم در اروپا، ارائه شود تا شاید این نظریهها پرتوی بر آنچه در ادامه خواهیم گفت، بیفکند. ناسیونالیسم (Nationalism) نوعی آگاهی جمعی است؛ یعنی آگاهی به تعلق به ملت که آن را «آگاهی ملی» میخوانند. آگاهی ملی، اغلب پدیدآورنده حس وفاداری، شور و دلبستگی افراد به عناصر تشکیلدهنده ملت (نژاد، زبان، سنتها و عادتها، ارزشهای اجتماعی، اخلاقی و به طور کلی فرهنگ) است و در لغت، ترکیب شده از دو کلمه، یکی به معنای ناسیون (Nasei)، یعنی متولدشدن گروهی از مردم در یک مکان است و دوم، ایسم (Ism)، به معنی شناختن است,١ البته از ناسیونالیسم تعاریف مختلفی شده، ولی اکثر این تعاریف در اینکه ناسیونالیسم نوعی حس دلبستگی و آگاهی از ملت و هویت ملی است، اتفاق نظر دارند که مجال طرح همه آن تعاریف در این حدیث مجمل نیست، اما فارغ از توافقنداشتن در یک تعریف مشخص، درباره علل پدیدآمدن ناسیونالیسم و تکوین آن هم اندیشمندان غربی نظریات متعددی ارائه دادهاند. نظریهای که شاید بیشتر در اروپا پذیرفته شد، نظریهای بود که نام مدرنیسم به خود گرفت، از دیدگاه مدرنیستها، ناسیونالیسم پدیدهای جدید و متأخر است که بعد از قرن پانزدهم و جنبش اصلاح دینی، اروپا را فراگرفت؛ به طوری که قبل از قرن پانزدهم، واقعیتی به معنای ناسیونالیسم و ملت وجود نداشته است و آنچه بود، امت مسیحی بود که حکومتهای محلی و فئودالی گوناگونی را دربر میگرفت که هیچ دریافتی از ناسیونالیسم نداشتند؛ چه بسا که ناسیونالیسم، بعد از درگرفتن «جدال تنصیص» بین پادشاه و پاپ و برچیدن سیطره حکومت مقدس رومی-ژرمنی شکل گرفت؛
زمانی که امت یکپارچه مسیحی و ملتهای یکپارچه در داخل مرزهای ملی تشکیل شد و به عبارتی مرزها و هویتهای دینی به مرزها و هویتهای ملی بدل شد. البته این دگرگونیها یکشبه اتفاق نیفتاد، بلکه تلاشهای اصلاحگران دینی و از طرفی تفلسف اومانیستها، برای تدوین مفهوم حاکمیت عرفی که حکیمی مثل ژان بُدَن آن را طرحریزی کرد، تأثیر بسزایی داشت. به نظر بُدَن، کشور از قلمرو سرزمینی یا افرادی که در محدوده آن زندگی میکنند، تشکیل نمیشود، بلکه قلمرو سرزمینی، هر گسترهای که داشته باشد، «اتحادیه مردمی است که تحت فرمانروایی قدرت فائقه زندگی میکنند»؛٢ ازاینرو، مفهوم حاکمیت ژان بُدَن مقدمهای برای تشکیل دولتهای ملی و مفهوم ملت و ناسیونالیسم شد. بدینسان این موج اول صورتپذیری دولت-ملتهایی اروپایی بود؛ بهطوریکه این موج بعد از انقلاب فرانسه به موج دومی منتهی شد که تحول عظیمی را به وجود آورد. امیل دورکیم، درباره انقلاب فرانسه گفته است: «در حقیقت در این زمان، تحت نفوذ و تأثیر شور و اشتیاق عمومی، چیزهای ماهیتا سکولار به چیزهای مقدس تبدیل شدند: اینها عبارت بودند از وطن، آزادی و عقل».٣
این موج دوم ناسیونالیسم سر آخر به پیمان وستفالیا رسید و دولت-ملتهای نویی را خلق کرد و اینچنین، ناسیونالیسم، بر پایه ملتهای جدید، بر پهنه خاکی زمین غرب گسترده شد. اما در مقابل، کسانی با نظریه جاویدانگاری نظری مخالف مدرنیستها را بیان کردند و بر این باور هستند که بر خلاف مدرنیستها که ناسیونالیسم و زیرشاخههای آن مانند ملت و هویت ملی را پدیدهای مدرن میپندارند، اینها فراوردههای جدیدی نیستند که در قوه خیال روشنفکران پرورش یافته باشند؛ چه بسا که از دیرباز، ملتها در هر دوره تاریخی وجود داشتند، البته چون جاویدانگارها مفهوم ملت و نژاد را خلط کردند و حد فاصلی بین این دو مفهومِ متمایز، قائل نشدند، مفهوم ملت را حتی بر گروههای نژادی هم حمل کرده و چنین گروهایی را ملت تصور کردند که چندان با مفهوم ملت و ناسیونالیسم که در بالا به دست دادیم، قرابت ندارد.
دراینمیان رهیافت سومی (ازلیانگاری) هم هست که ناسیونالیسم را پدیدهای طبیعی میداند و معتقد است ملتها را باید به عنوان افرادی در بیرون از علقههای اجتماعی و در «وضع طبیعی» تصور کرد؛ آنها فقط در نظم طبیعی وجود دارند، درواقع آنها در خصوصیات وجودی با خداوند شریک و سرمنشأ همهچیزند؛٤ یعنی در نظر ازلیانگارها ملیت در سرشت انسانها نهادینه شده است و از دوران اولیه وجود دارد و چیزی نیست که برساخته انسان باشد.
چنانکه آوردیم، نظریات مختلفی درباره اسباب و چگونگی پدیدآمدن ناسیونالیسم بیان شده است و از دل این تئوریها به اعتباری میتوان گفت، دو قسم از ناسیونالیسم سر برآورده است که به تعبیری معرف ناسیونالیسم عقلانی و رمانتیک شده است. نگرش عقلانی ناسیونالیسم ملت را انجمن عقلانی و حقوقی شهروندان میداند که با قرارداد اجتماعی و عقد اخوت، در کشور به دنبال حاکمیت مردمی به واسطه قوانین مشترک و سرزمین مشترک هستند؛ ملتی که دو عنصر حیاتی سرافرازی کشور و رفاه همگانی را سرلوحه کار خویش قرار میدهد؛ درحالیکه وجه رمانتیک ناسیونالیسم با حمل ناسیونالیسم بر ریشههای نژادی و خون، عامل پیوستگی ملت را نه بُعد حقوقی و عقلانی، بلکه ریشه نژادی و خون میداند؛ بدین طریق فردیت انسانی را در جمع استحاله میکند، وانگهی خود را در نفی دیگری بازمیشناسد و این نفی دیگری، منتج به رخدادهای اسفناکی میشود که در تاریخ سراغ داریم. بعد از طرح این سه نظریه، در میان نظریهپردازان ناسیونالیسم غربی، برای اولینبار آنتونی اسمیت با نقد نظریات قبلی، گفت برخی ملتهای باستانی را نمیتوان با نظریات مبتنی بر تاریخ اروپا محک زد و باید چنین ملتهایی را در تاریخ خودشان نظاره کرد و یکی از این ملتها ایران بوده است. آنتونی اسمیت به نیکی به اختلاف راهی که ملتهای اروپایی و ایران طی کرده بودند پی برده بود. روند ملتشدن ایران نه در اختلاف که در تفاوتی آشکار با اروپا اتفاق افتاده است؛ ایران بر خلاف اروپا، از گذر امت به ملت نرسیده است؛ چراکه ایران قبل از هزاره میلاد و ورود ایرانویچها به فلات ایران، ابتدا از سوی مادها که خود پادشاهی خود را از قبایل متعددی بر پاکرده بودند و سپس با گردهمایی تمامی اقوام ایرانی، زیر چتر شاهنشاهی هخامنشیان بود که در مسیری خلاف مسیر اروپا ملت خود را شکل داد و این گردهمایی اقوام ایرانی، متأثر از چیزی جز فرهنگ ایرانشهری نبود؛ فرهنگی که اقوام متکثری را به یگانگی، درعین کثرت تبدیل کرد که هگل موضع خود را در قبال ایران اینچنین بازگو کرد: «این یگانگی تنها از آنرو بر افراد فرمان میراند که ایشان را برانگیزد تا خود نیرومند شوند و راه تکامل در پیش گیرند و فردیت خویش را استوار کنند، روشنایی هیچگونه فرقی میان (هستیها) نمیگذارد... و بر همه، به یک اندازه برکت و بهروزی ارزانی میکند»,٥ اینچنین اجزای متکثر به شمایل «روشنایی» درمیآید که خود این روشنایی از ارائههای نوری متکثر به دست میآید و مفهومی به عنوان ملت ایران را شکل میدهد که آگاهی از این هویت ملی، در درازنای تاریخ در قامت وطندوستی هماره زنده و پویا بوده و در شعر و نثر زنده نگهداشته شده است. شاید در توجه ایرانیان به وطندوستی و هویت ملی خود که مدعایی بر خلافآمد عادتبودن وطندوستی ایرانی و تداوم فرهنگی آن است و نوعی ناسیونالیسم و وطندوستی را به صورت مستتر درون خود نهفته دارند، ذکر چند نمونه خالی از لطف نباشد:
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش / زن و کودک خرد و فرزند خویش همه سر به سر تن به کشتن دهیم / از آن به که کشور به دشمن دهیم فردوسی یا در جای دیگری نظامی میگوید: همه عالم تن است و ایران دل نیست گوینده زین قیاس خَجِل چونکه ایران دِل زمین باشد دل زتن بِه بود یقین باشد بااینحال، این حس یگانگی و وطندوستی ایرانیان در سرتاسر تصنیفات و منظومههای ادبای ایرانی و خاطرات ملی مردم چنان موج میزند که از چشم نویسندگان خارجی به دور نمانده؛ تا جایی که ادیب و وزیر مختار فرانسه، کُنت دُ گبینو آورده است که «ایرانیان خود را در کشورشان و کشور را در خودشان دوست میدارند». اینکه حالا عدهای ناظر بر ایدئولوژیهای جدید غربی حس وطندوستی ایرانیان را قیاس از ناسیونالیسم غربی میگیرند و قائل به وجود هویت ملی قبل از دوره مدرن در ایران نیستند، دال بر نبود چنین واقعیتی نیست، بلکه نشان از «نقص بینایی» است. پینوشتها: ١. دانشنامه سیاسی، آشوری، داریوش ، تهران، مروارید، ١٣٧٣، ص ٣٢٠-٣١٩. ٢. تاریخ اندیشه سیاسی جدید در اروپا، جلد نخست، دفتر سوم: نظامهای نوآيین در اندیشه سیاسی، طباطبایی جواد، مینوی خرد٩٣ص٢٢-٢٣ ٣. آنتونی دی اسمیت. ناسیونالیسم، مترجم انصاری منصور، مطالعات ملی٨٣ ، ص٧٠ ٤. آنتونی دی اسمیت. ناسیونالیسم، مترجم انصاری منصور، مطالعات ملی٨٣ ، ص٧٧ ٥. گئورگ ویلهلم هگل، عقل در تاریخ، ترجمه حمید عنایت، شفیعی ٧٩، ص