«چهره برافروخته» رمانی که فقط با تصادف پیش می‌رود/ بیگانگی با زمان و مکان و جای خالی جنگ در سال 65

«خواننده سر تکان خواهد داد و خواهد گفت آرزوی چه نازک اندیشی ای از اهالی روستا داری! بگذر» این دخالت های نویسنده می تواند پیوند مخاطب با اثر را کم کرده و در همذات پنداری، اثر منفی داشته باشد.

کد خبر : 597367
سرویس فرهنگی فردا؛ فاطمه سلیمانی ازندریانی: چهره برافروخته داستان نوجوانی است شیفته زندگی روستایی که محصل مدرسه تیزهوشان است که در مواجهه با افراد مختلف با پرسش های فلسفی مواجه می شود، عشق و هوس را تجربه می کند. دست به ماجراجویی می زند و در آخر تصمیم می گیرد مسیر زندگی اش را تغییر دهد. نویسنده به خوبی از پس روایت برآمده و داستانی جذاب به مخاطب ارائه می کند. داستانی پرکشش و سراسر تعلیق، متشکل از سه فصل به نام های طرف خفی، طرف مرتد و طرف اخفا، نامگذاری فصل ها با عناوین غریب این هشدار را به مخاطب می دهد که با داستان و روایتی معمول طرف نیست.
خودنمایی و دخالت گاه به گاه نویسنده
خصوصاٌ که داستان به شیوه کلاسیک از منظر دانای کل و با توصیف آغاز می شود. هرچند که توصیف روایت گونه است و خستگی به همراه ندارد. این کلاسیک گونه بودن داستان زمانی به اوج خود می رسد که نویسنده بلافاصله در صفحه دوم خودنمایی و اعلام حضور می کند: «خواننده سر تکان خواهد داد و خواهد گفت آرزوی چه نازک اندیشی ای از اهالی روستا داری! بگذر»
این دخالت های گاه به گاه نویسنده می تواند پیوند مخاطب با اثر را کم کرده و در همذات پنداری، اثر منفی داشته باشد. اما نویسنده آنقدر در روایت داستان، هنرمندانه عمل کرده که این دخالت ها خلل زیادی در روند داستان ایجاد نمی کند.
نویسنده در انتخاب زاویه ئ دید تکلیف مخاطب را مشخص نمی کند. داستان غالباً با افکار و مشاهدات فرهاد پیش می رود که ذهن را به سوی زاویه دید دانای محدود به ذهن سوق می دهد. اما ما در خلال داستان به خورده داستان هایی بر می خوریم که از دید فرهاد به دور می ماند. حال این سؤال پیش می آید که اگر زاویه ئ دید دانای کل است، پس چرا مخاطب به پشت صحنه بعضی اتفاقات پی نمی برد و چرا جایی که مخاطب نیاز به دانستن افکار یا سرنوشت شخصیت ها دارد، این اطلاعات از او مخفی می ماند و تا پایان کتاب هم پاسخی به سؤالات داده نمی شود. آیا این خطای زاویه دید است یا رندی نویسنده و بازی با مخاطب؟
بیگانگی نویسنده با زمان و مکان داستان
داستان در دهه شصت اتفاق می افتد. حدود سال شصت و پنج. بخشی از داستان در روستایی حوالی تبریز روایت می شود و مابقی داستان در شهر تبریز.
اما گویی نویسنده با این زمان و مکان بیگانه بوده. زیرا تا نیمه های این کتاب 376 صفحه ای هیچ نشانی از زمان و مکان وقوع داستان به خواننده داده نمی شود. حتی اینکه آیا این داستان مربوط به سالهای پیش از انقلاب است یا بعد از آن، تا نیمه های داستان مشخص نیست. تا اینکه در صفحه 111 صحبت از مقنعه و مانتو می شود و تا حدودی تکلیف خواننده روشن می شود. نبود ابزار تکنولوژی امروزی مثل رایانه و تلفن همراه و صحبت از ماشین تحریر یعنی اینکه داستان مربوط به سالهای گذشته است. ولی همچنان سال وقوع حوادث مجهول است. تا اینکه بالأخره در صفحه 211 با دیالوگی مواجه می شویم که سال وقوع داستان مشخص می شود: «1345. اوووف! کتاب مال بیست سال پیش بود»
گرچه زمان رخداد ماجراها می تواند فاقد اهمیت باشد اگر آن تاریخ، تاریخی خاص نباشد. اما سال 65 و سال های قبل و بعدش زمانی است که ایران درگیر جنگ با کشور عراق است. اما در تمام طول داستان شاید نهایت فقط یک صفحه به این رویداد اختصاص پیدا کرده. یک بار در صفحه 164 که صحبت از شهادت شده: «از لابلای پرچم های قبرهای شهدای جنگ که هنوز خیس و سنگین بودند و با بادی که می خواست و می نشست نمی آشفتند» و یک بار هم در صفحه224 که شهر مورد حمله بمب های هوایی قرار می گیرد و یک یا دو اشاره جزئی دیگر. در سرتاسر داستان حرف دیگری در مورد جبهه و جنگ نمی بینیم. با اینکه از مکان ها توصیف داریم اما هیچ کجا حجله ئ شهیدی را نمی بینیم. هیچ کدام از شخصیت ها نه به جبهه می روند نه با کسی برخورد می کنند که قصد رفتن به جبهه را دارد یا از جبهه برگشته باشد. هیچ اخباری از جنگ نیست.
مسئله دوم مکان وقوع داستان است که قبلاً اشاره شد. تبریز و اطراف آن. این بار هم هیچ نشانه ای از شهر تبریز نیست. هیچ کس به زبان ترکی صحبت نمی کند. یا حتی اشاره ای به ترکی صحبت کردن نمی شود. مگر در دو یا سه جمله. جمله اول: «از مسجدی صدای "لا ایلاهَ اللاه لاه آه" به گوش می رسید» که حتی این عبارت هم ترکی نیست و فقط با لهجه ترکی بیان شده. و جمله دوم«آی کلم، کلمپیچدویا» که باز هم کلمه ای ترکی نیست بلکه بیان ترک گونه دارد. به نظر می رسد که داستان اگر لامکان هم بود ضربه ای به داستان وارد نمی شد. اما شاید نویسنده شهر تبریز را انتخاب کرده تا بهانه ای پیدا کند برای نقب زدن به ماجراهای فرقه دموکرات آذربایجان.
همه این نشانه ها دلیلی است بر این ادعا که نویسنده با زمان و مکان بیگانه بوده و هست.
جالب اینکه خود نویسنده احتمالاً ناخودآگاه، این بیگانی را با اشاره ای از داستان بیگانه آلبرکامو بیان کرده «عزیزه زیر بمب مانده. من باید سوگوار می بودم، اما گناه خواستم»
واژه سازی و خلق عبارات تازه
چهره برافروخته نثری سنگین وخاص دارد که بخشی از جذابیت داستان متأثر از آن است. خصوصا که نویسنده دست به واژه سازی هم زده و واژه های جدیدی خلق کرده. مثل: «دیده استش» «بخاموشد» «بررسید» و...
یا اینکه عبارات و توصیفات منحصر به فردی وارد متن کرده. مثل: «دو طرف راه باغ های سیب بود. درخت سیب زیاد تنه نمی افرازد. نزدیک به زمین می ماند و شاخه می اندازد. همین باعث می شود باغ سیب از بیرون دیدار نباشد»
یکی از نکات قابل توجه در این کتاب دیدار تصادفی آدم هاست که به طور مداوم در طول داستان تکرار می شود. که این تصادفات در خدمت داستان هستند. حتی برخی از این تصادفات به طور عجیبی باعث می شود شخصیت اصلی داستان، پی به رازهای زیادی ببرد. مانند صفحه 209 که فرهاد همراه دوست اش به طور اتفاقی صحبتهای معلم شان را می شنوند و جالب اینکه معلم هم سرگذشت خود را روایت می کند و هم از درونیات خود صحبت می کند.
بی توجهی در شخصیت پردازی و فراموشی موقعیت شخصیت های اصلی
یکی از مشکلات کتاب، بی توجهٌی نویسنده در برخی از شخصیت پردازی هاست. مثل حسن پسرعموی روستایی فرهاد که فقط یک سال از فرهاد بزرگ تر است، اما درست زمانی که فرهاد مشغول تحصیل در دبیرستان است او تاجر قهٌاری شده که با بزرگان زیادی نشست و برخواست دارد و تعداد زیادی زیردست و همه اینها هم فقط با تلاش خودش میسٌر شده نه با حمایت پدر یا دیگری. آیا این منطقی است که یک نوجوان نهایتا هفده، هجده ساله این همه در روابط اجتماعی و تجاری پیشرفت کرده باشد؟
می توان این حدس را تقویت کرد که نویسنده زمان زیادی را صرف نگارش این رمان کرده و این باعث شده که گاهی موقعیت اصلی شخصیت ها را فراموش کند و بعد هم در پی اصلاح آن بر نیاید. «از تولد فرهاد به این سوتر، یعنی از شب بیمارستان امام خمینی ساعت حدود یازده به این سو، دیگر طغیان بدنش را نزیسته بود»
با توجه به زمان روایت داستان، تولد فرهاد سالها پیش از انقلاب اسلامی اتفاق افتاده. پس نامگذاری بیمارستان به نام " امام خمینی" توجیح منطقی ندارد.
تعلیق ها و سوالات بی جواب
و در نهایت اینکه نویسنده در خلال داستان سؤال طرح می کند و با این سؤالات تعلیق ایجاد می کند بدون اینکه تا پایان داستان جواب قانع کننده ای به مخاطب بدهد. مهم ترین سؤال مخاطب مربوط به سرنوشت فرهاد است. اینکه فرهاد تصمیم می گیرد که علم ریاضی را رها کرده در حوزه ادامه تحصیل دهد. به قول پدرش موهایش را کوتاه کند و عمامه بگذارد. سؤال مهم این نیست که آیا فرهاد موفق به این کار می شود یا نه. بلکه سؤال این است که فرهاد چرا چنین تصمیمی می گیرد؟ این تصمیم یکباره مطرح می شود بدون اینکه فرهاد از قبل در این باره حرفی زده باشد یا با افکارش دست به گریبان باشد. علی الخصوص که نویسنده در جای جای کتاب، با روایت نمایشی، روحانیت را مورد هدف قرار داده و اکثر روحانیون سراسر داستان را به طور غیر مستقیم مورد نکوهش قرار داده. چه آنجایی که فرهاد پای منبر می نشیند و سخنان عجیب خطیب را می شنود یا زمانی که از طلبه ای دیوانه مانند صحبت می شود که عزلت گزیده و با گناهکاران همدستی می کند بدون اینکه سهمی از منافع داشته باشد.
مخاطب محدود
چهره برافروخته با توجه به زبان مشکل، نثر سنگین و طرح سؤالات فلسفی احتمالاً برای مخاطب عام جذابیت و کشش نخواهد داشت. اما به دلیل تنوع سلیقه، مورد پسند همه ئ مخاطبان خاص هم نخواهد بود.
چهره برافرخته سال 94 در 376 صفحه از سوی انتشارات ققنوس با قیمت 180000 ریال منتشر شده.
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: