سرویس سبک زندگی فردا: بچههای امروز با هر تلنگری میشکنند و شادیهایشان به سادگی جای خود را به افسردگی و اضطراب میدهند. بچههای قدیم بچههای شادی بودند، گواه این مدعا خود شمایید. اما بچههای امروز در کجای روزگار سیر میکنند؟ در ادامه این مطلب را به نقل از تبیان بخوانید.
دوران کودکی پر خاطرهترین و زیباترین دوران زندگی است. دورانی است که هر چند ساله که باشید باز هم بد جور دلتان میخواهد به آن روزها برگردید و به بازیهایش، به همبازیهایش، به فیلمها و کارتونهای بیتکلفش، به خوراکیهای خوشمزهاش و به شیطنتهایش فکر کنید. خلاصه دلتان لک میزند برای شادیهای آن روزهایش و همه کار میکنید تا بلکه به نحوی دوباره آن شادیها را در خودتان زنده کنید. اما انگار آن شادیها مخصوص آن روزها بودند و بس. امکاناتی که شادی نمیآورد شاید شما هم مانند من دلتان از این قضیه بگیرد اما وقتی به آن روزهای خودتان فکر میکنید و آن را با
این روزهای کودکان مقایسه میکنید، می بینید روز و شب شان شده تلویزیون، تبلت، انواع و اقسام کلاسهای درسی و غیر درسی، کلاس ورزش و وزن کم کردن، به خودتان میگویید «اگر به جای بچههای این زمانه بودم چه؟». واقعیت این است که بچههای امروز با اینکه در مقایسه با گذشته از امکانات بیشتری برخوردارند اما به اندازه بچههای دیروز شاد و سر زنده نیستند. فکر میکنید چرا؟ ائتلاف پنهان والدین و تلویزیون پدر و مادرها در گذشته رابطه خوبی با قصه گفتن و درست کردن سرگرمیهای مفید و مفرح برای بچههایشان داشتند. اما پدر و مادرهای امروزی با اینکه با سوادترند، آنقدرها وقت و یا
حوصله ندارند، در نتیجه تا صدای کودک در میآید، دکمه تلویزیون را میزنند و سراغ کارهای خودشان میروند. ای کاش لااقل شبکههای مخصوص کودکان را برای آنها روشن میگذاشتند، از آنجا که تبلیغات تلویزیونی جزء شادترین، رنگارنگترین و موزیکالترین بخشها هستند و در کمترین زمان بیشترین تنوع رنگ و آهنگ را به نمایش میگذارند و به همین دلیل مورد توجه بیشتر بچهها قرار میگیرند، متأسفانه به دنبال یافتن تبلیغات مدام کانال عوض میکنند. این جریان تا بزرگتر شدن کودک ادامه پیدا میکند، تا جایی که دیگر کودک خودش برای تماشای فلان کالای تبلیغی کنترل تلویزیون را به
دست میگیرد. تحفه نامیمون این ائتلاف ناخودآگاه، شکل گرفتن این تصور در کودک است که «فلان بچه در فلان تبلیغ، شاد و سر حال بود چون فلان چیز را در دست داشت». به عبارت دیگر بچه از تماشای این برنامهها یاد میگیرد که فکر کند که برای شاد بودن و آرامش داشتن باید چیزهایی داشت، باید کارهایی کرد که در نگاه دیگران خوب به نظر رسید، باید تأیید دیگران را جلب کرد، خلاصه این که باید شادی را در جایی بیرون از خود جستجو کرد. مسلم است کودکی که منابع شادی بخش خود را در بیرون از خود میجوید با فراهم نشدن هر کدام از این منابع به هم میریزد و دچار اضطراب و افسردگی میشود. نچشیدن طعم
حمایت همسالان قدیمترها هر خانوادهای دست کم سه چهار تا بچه قد و نیم قد داشت، و در هر کوچهای چند تا بچه هم سن و سال بودند که هر روز خانه یکی جمع میشدند و چند ساعتی با هم بازی میکردند. آن موقعها اگر بچهای مثلاً زمین میخورد حتی اگر رقیب بقیه هم بود، دیگران دستش را میگرفتند، اشکهایش را پاک میکردند، او را قلمدوش خود میکردند و تا رسیدن به خانه و آغوش گرم مادر مشایعت می نمودند. بچه های حالا مزه این حمایتها را درک نمی کنند، چون آن را کمتر چشیدهاند. آخر طفلکیها در هر خانواده یکی دو تا بیشتر نیستند آن هم با چنان فاصله سنی که یکی برای دیگری والدی گری
میکند، همسایهها هم مثل قبلها نیستند. دیگر پاتوقی برای جمع شدن بچههای کوچه وجود ندارد و بچهها آنقدر همدیگر را نمی شناسند که بخواهند عصای زمین خوردنهای همدیگر شوند.
فقط شما که طعم حمایتهای همسالانتان را چشیدهاید درک میکنید که چقدر حال آدم از این وضعیت خوب میشود!
بازیهای کودکی گم شدهاند بچگی کردن با بازی معنا پیدا میکند. بچههای قدیم با همسالان خود بازی میکردند آن هم با هر کس که دوستش میداشتند، هیچ اجباری در انتخاب همبازی و بازی وجود نداشت، یک آزادی ایمن بر بازیهای بچهها حکمفرما بود، والدین و بزرگترها دورا دور حواسشان به بچهها بود اما تا زمان اضطرار وارد بازی آنها نمیشدند و دخالتی نمیکردند.
به همین دلیل بچه در بازی یاد میگرفت که علایق فردیشان را بشناسد، بر مبنای علایق درونیشان عمل کند، مشکلاتشان را خودشان حل کند، زندگی خود را کنترل کند و سعی کند همه اینها را در یاد بسپارد. مسلماً این بچه اگر زمین میخورد، به پای روزگار و شانس نمیگذاشت، بلکه به حساب کجی قدم خودش میگذاشت و با تصمیم برای صاف کردن این کجی به طور خود جوش از جا بلند میشد و دویدن را از سر میگرفت.
اما بچههای حالا که نه در مدرسه در انتخاب بازیها و همبازیهایشان آزادی چندانی دارند و نه در خانه میتوانند بدون دخالت و نظارت مستقیم والدین قدم از قدم بردارند، نقطه مقابل این موضوع را یاد میگیرند. آنها میآموزند که بدون کنترل دیگران از پس یک بازی هم بر نمیآیند، در نتیجه دنیا را جای نا امنی میبینند که هیچ کنترلی بر اتفاقات آن ندارند.