عاشقانه‌­های همیشگی در «بهترین شکل ممکن»

در واقع زیبایی خیره کننده دختر کلاسور به دست در تقابل با پس زمینه زشت ساختمان، صحنه بدیعی بود که حتا گربه کودنی مثل من را هم میخکوب می کرد... باقی ماجرا تقریباً مثل همه عشق های توی فیلم ها تکراری بود...

کد خبر : 587898
سرویس فرهنگی فردا؛ فاطمه سلیمانی ازندریانی: طرفداران و مخاطبان مستور نام او را همیشه با کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» همراه می دانند. کتابی که با عنوان خاصش کنجکاوی های زیادی را تحریک کرد و با داستانی تاثیرگذار، باعث رضایت اکثر مخاطبین شد. عنوان و نام داستان اولین مواجهه مخاطب با اثر است که قرار است کنجکاوی خواننده را تحریک کند. مانند داستان بلند «روی ماه خداوند را ببوس». اما نامگذاری اثر جدید، ظاهراً برای مستور اهمیت زیادی نداشته. مجموعه داستان «بهترین شکل ممکن» از نام هیج یک از داستانها وام نگرفته است. اسامی داستان های این مجموعه، اسامی شهرهای مختلف هستند که یا داستان در آن شهر اتفاق می افتد یا شخصیت ها در طول داستان از آن شهر گذر می کنند. متاسفانه هیچ خلاقیتی در این نامگذاری ها دیده نمی شود.
امید بخش یا ناامیدانه
«بهترین شکل ممکن» با توجه به اسم اش قرار است امید بخش باشد، اما در داستان های نخست خلاف این موضوع ثابت می شود. داستان اول در مورد مردی است که همه با حدس و گمان او را قاتل می دانند و در نهایت با شیطنت چند پسربچه معما حل می شود. نکته آزار دهنده در این داستان ادامه آن بعد از گره گشایی است که هیج کمکی به روند داستان نمی کند و این ادامه فقط در خدمت اسم داستان است: شیراز...
در قطار شهری تهران
کسانی که با کتاب های مستور آشنایی داشته باشند با داستان «تهران» ناخودآگاه داستان «تهران در بعد از ظهر» برایشان تداعی خواهد شد. آدم هایی که سوار بر قطار مهم ترین اتفاق زندگی شان را روایت می کنند. لوکیشن این بار به جای خیابان های تهران، قطارها و ایستگاه های مترو است در نقاط مختلف دنیا، که راویان داستان، همه با هم نسبت خونی دارند و همه تقریباً همزمان با بزرگترین مشکل زندگی شان مواجه شده اند. به علاوه آن که کلیشه تنهایی مادر بر اثر مهاجرت فرزندان نیز به داستان سنجاق شده است.
از نقاط قوت داستان می توان به تصویرسازی های بدیع اشاره کرد: «مرد انگار بخواهد از رگبار گلوله هایی ناپیدا پناه بگیرد که از روبرو شلیک می شدند، نشست و به دیواره پل تکیه داد» یا « زن دود سیگارش را با فشار مستقیمی پاشید به سقف کافه و با لبخند گفت...»
اصل داستان با یک پایان باز تمام می شود و اگر دخالت نویسنده نباشد مخاطب مدت ها با شخصیت ها و سرنوشت نامعلوم شان، درگیر می شود. اما نویسنده ظاهراً سهمی برای خواننده قائل نیست. در پایان داستان به عنوان دانای کل، مو به مو سرنوشت آدم های داستان را بازگو می کند و پرونده داستان را می بندد. و به این ترتیب فرصت سپیدخوانی و تأمل را از مخاطب می گیرد.
یک بندر انزلی متفاوت
«بندر انزلی» شاید متفاوت ترین داستان این مجموعه باشد. نویسنده برای یک شخصیت سه موقعیت عاشقانه خلق می کند. در واقع سه روایت مجزا به این صورت که اگر قهرمان داستان در هر کدام از این موقعیت ها قرار می گرفت سرنوشتی جداگانه پیدا می کرد. خلاقیت نویسنده جایی آشکار می شود که این سه نفر در بندر انزلی با هم روبرو می شوند و خودشان را در آینه صورت طرف مقابل می بینند. داستان اول عشق خام نوجوانی و عشق به زیبایی است: «در واقع زیبایی خیره کننده دختر کلاسور به دست در تقابل با پس زمینه زشت ساختمان، صحنه بدیعی بود که حتا گربه کودنی مثل من را هم میخکوب می کرد» راوی در پرداختن به این عشق خست به خرج داده و به بهانه از سر باز کردن، میگوید: «باقی ماجرا تقریباً مثل همه عشق های توی فیلم ها تکراری بود»
موبایل در سال 73
موضوعی که به جذابیت داستان افزوده، عاشقانه بودن آن نیست، جذابیت ناشی از طنز نهفته در آن است: «موضوع را که به پدرم گفتم، واکنش او مثل همیشه سنجیده، کوتاه و روشن بود: خفه شو گوساله» یا «تابستان سال بعد که من و پانیذ نامزد شدیم، پدرم هنوز مخالف بود. او با قاطعیت معتقد بود: از جلو چشم ام دور شو و برو گم شو»
عشق بعدی به دلیل قدرت مردانه زن شکل می گیرد و عشق آخر از استشمام یک عطر خاص. هر دو هم همانقدر سطحی که داستان اول. به علاوه اینکه نویسنده به حافظه تاریخی هم بی توجه بوده: «به هر حال ما، من و نازنین، سه شنبه شب، هفدهم خردادماه 1373، یعنی حدود شش ماه بعد از آشنایی ازدواج کردیم» در ادامه میخوانیم «سه روز بعد، صبح جمعه، برای ماه عسل راه افتادیم سمت شمال. توی جاده مادر نازنین مدام تلفن می زد و می خواست بداند چیزی جا نگذاشته ایم؟»
حال این سؤال پیش می آید که مگر موبایل یا همان تلفن همراه از سال 76 وارد نشده است؟ یا مگر در همان سالهای نخست داشتن تلفن همراه یکی از نشانه های تموٌل نبود؟ و مهم تر اینکه حتی همین حالا با گذشت سالهای زیاد و رفع مشکلات فنی، هنوز مشکل آنتن دهی موبایل ها به طور کامل حل نشده است.
پس چطور در سال 73 آن هم در جاده می شود مدام با تلفن همراه صحبت کرد؟ اصلاً چه لزومی داشت که نویسنده به سال آشنایی و ازدواج اشاره کند، وقتی که قرار بود در مورد موبایل صحبت کند؟
نویسنده به پیرنگ داستان هم کاملاً بی توجه بوده: «من در شانزده سالکی در جنگ کشته شدم» « پدرم در سرتاسر مراسم خاکسپاری حرفی نزد. تنها وقتی می خواستند مرا توی گور بگذارند با عصایش اشاره کرد تا کمی صبر کنند»
پدر یک پسر شانزده ساله چرا باید عصا به دست بگیرد؟ به دلیل کهولت سن، بیماری یا مجروحیت؟ نویسنده بدون پاسخ به این سؤال مخاطب داستان را تمام می کند.
هدیه غیر متعارف در مشهد
داستان «مشهد» داستان یک هدیه غیر متعارف به جوانی است که ناآگاهانه باعث تحول یک خانواده شده است. داستان از همان اول با اطناب شروع می شود و با اطناب ادامه پیدا می کند و با اطناب تمام می شود. اما تصویرسازی های خوب به کمک داستان آمده اند: «گوشی را انگار بمبی که با تکان کوچکی ممکن است منفجر شود، با احتیاط گذاشت سرجایش» « مردی با سن و سال کوشکی ته اتاقی نسبتاً بزرگ پشت میزی نشسته باشد و دو جوان روی کاناپه ای چسبیده به دیوار با فاصله زل زده باشند به او و مردی کنار در خبردار ایستاده باشد، ترکیب هندسی متوازنی است که خودش می تواند به تابلو فرشی نفیس تبدیل شود»
ایهام ظنزگونه
بهترین اتفاق این داستان یک نمونه ایهام طنز گونه است که لبخند را روی لب خواننده مینشاند « پس کجاست این اجاق؟ مردیم از سرما» که اشاره به اسم اجاق در واقع اشاره به یک شخص است. داستان مشهد داستانی است با سوژه جذاب و کشمکش اولیه پرکشش. اما نویسنده مدام تعلیق کاذب ایجاد می کند «مثل اسبی که از وقوع زلزله ای مهیب خبردار شود، احساس کردم اتفاق عجیبی در راه است» و مهم تر از سوژه جذاب دارای یک نقطه اوج کم نظیر است. این نقطه اوج، زمان تعیین نوع جایزه نیست. بلکه زمانی است که اهمیت جایزه عنوان می شود. بهتر بود این نقطه اوج نقطه پایان داستان هم باشد. اما نویسنده راضی نیست که مخاطب از باقی ماجرا بی بهره بماند. پس، پنج صفحه بعد را اختصاص می دهد به اتفاقات بعد از آن.
«اهواز» داستان کابوس مانند پایان دوستی ها و عشق های نوجوانی بر اثر جنگ است که بدون تعلیق شروع می شود، اما با صحنه پردازی های ناب ادامه پیدا می کند «یک بار وقتی از عبارتی چند جمله ای فاکتور گیری کردم، انگار یقه چند نفر را با هم توی خیابان گرفته باشم، هوشی با ترس و تعجب گفت: می خوای چه کار کنی» « انگار مرگ مثل ولگرد مستی صبح تا شب با چاقو و تفنگ افتاده بود توی خیابان ها دنبال آدم ها و مردم از ترس او توی زیرزمین ها و سنگرها پناه گرفته بودند» «انگار غولی با مشت کوبیده بود روی خانه هوشی این ها و آن را آوار کرده بود روی آدم هاش»
در نهایت قهرمان داستان سالها بعد با آدم هایی مواجه می شود که گویی روح دوستان دوران کودکی در آنها حلول کرده. نویسنده بین دوماجرای کودکی و بزرگسالی سعی دارد با دخالت های بینامتنیت، مخاطب را دچار هول و هراس کند که نه تنها موفق نمی شود بلکه بار دراماتیک داستان را نیز کاهش می دهد.
پایان سفر در اصفهان
اصفهان نقطه پایان این سفر است. و باز یک ماجرای عاشقانه نه چندان خاص. شکل گرفتن عشق در یک نگاه و شرط عجیب و غریب پدر دختر که به پایانی تلخ منجر می شود. داستان با زاویه دید من راوی شروع می شود و سپس با زاویه دید دانای کل ادامه می یابد. نویسنده در متن مداخله می کند و دوباره داستان را با زاویه دید من راوی به پایان می رساند. این تغییر زاویه دید نه تنها نشانه خلاقیت نیست بلکه باعث عدم ارتباط مخاطب با داستان می شود. داستانی که بدون دخالت نویسنده و با همان زاویه دید دانای کل قادر بود یک عاشقانه خاص خلق کند. دخالت نویسنده نه تنها در این داستان بلکه در سرتاسر داستان موجب عدم ارتباط مناسب مخاطب با کتاب می شود. اگر نویسنده به طور مداوم در متن حضور نداشت و اجازه می داد داستان ها بدون دخالت محسوس او پیش بروند و اگر از اطناب پرهیز می شد، قطعا با کتاب جذاب تری روبرو می شدیم. چون نه تنها کتاب نثر روان و خوش خوانی دارد، بلکه داستان های عاشقانه همیشه و همه جا مشتری های خاص خودشان را دارند. حتی عشق های تکراری و همیشگی.
کتاب «بهترین شکل ممکن» در 115 صفحه و قیمت 9500 تومان از سوی نشر چشمه منتشر شده.
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: