با ماشینهای لوکستان روی زخمهایمان ویراژ ندهید!/ افسرده شدم ولی نوش جانتان!
از دیدن این تیترها فقط حالم بدتر میشود: «اختصاص ٨٠٠ خودروی لوکس به مدیران صندوق ذخیره فرهنگیان / پاداش ٧٠٠ میلیونی به مدیران / وام ١٠٠ میلیونی به مدیران / فساد اقتصادی در فلان جا / فساد مالی در بهمان جا.... »
کد خبر :
582155
سرویس اجتماعی فردا؛ پویا گربندی: اوایل که جوانتر و خامتر بودم، همیشه میگفتم چرا برخی از فساد مالیها رسانهای نمیشود؟ چرا نمیفهمیم چی به چی است؟ چرا عدهای پول این مملکت و این مردم را میخورند و آب از آب تکان نمیخورد؟ چرا چرا چرا؟ تمام این سوالات آزارم میداد اما حالا که کمی بزرگتر شدهام، کمی پختهتر شدهام، از دیدن این تیترها فقط حالم بدتر میشود:
«اختصاص ٨٠٠ خودروی لوکس به مدیران صندوق ذخیره فرهنگیان / پاداش ٧٠٠ میلیونی به مدیران / وام ١٠٠ میلیونی به مدیران / فساد اقتصادی در فلان جا / فساد مالی در بهمان جا.... »
من نزدیک یک سال است دنبال وام هستم ولی چون ضامن رسمی ندارم، هنوز نتوانستهام ٢٠ میلیون تومان وام بگیرم. همیشه سعی کردم خوب کار کنم. همیشه سعی کردم مفید باشم ولی آخرین باری که پاداش گرفتم ٢ سال پیش بود که آن هم ۵٠ هزار تومان بود. اوایل دوست داشتم از این فسادها باخبر شوم، الآن فقط روز به روز حالم بدتر میشود. اینهایی که این پولها را میخورند وقتی به یکی مثل من فکر میکنند که برای ٢٠ میلیون تومان وام یک سال دارد میدود، حالشان از خودشان بد نمیشود؟ اصلا من هیچ. کسانی که با یک صدم این پاداشها زندگیشان از این رو به آن رو میشود.
دلم برای خودم، دلم برای این مردم میسوزد؛ صبح تا شب جان میکنیم، لنگ قسط سر ماهیم. لنگ خورد و خوراک خانوادهایم. حق ما این نیست که بفهمیم وقتی داریم صبح تا شب جان میکنیم، یک عده دارند صدها برابر حقوق ما را در یک لحظه پاداش میگیرند. نوش جان! کاش دیگر این کارهایتان لو نرود! شما عشق و حال کنید ما هم از همه جا بیخبر به زندگیمان البته اگر اسمش را بشود زندگی گذاشت، ادامه میدهیم.
با ماشینهای لوکستان که از گلوی من و امثال من زدهاند و در دهان شما ریختهاند، در خیابانها مانور بدهید و در آن لحظات ناب، چهره من را حتی برای یک لحظه جلوی چشمتان نیاورید، چهره کسی که سپر عقب ماشینتان از مبلغ وامی که این همه دنبالش دویده بیشتر است.
نوش جانتان! افسرده شدم ولی نوش جانتان! شما بودید که بلد بودید چطور پول دربیاورید! کاغذ سیاه کردن که نشد کار! نشستهام مثل بچهها گریه میکنم که چه؟ من هم اگر فکر اقتصادی داشتم الآن کنار شما بودم! نوش جانتان! بچه که بودم، بچهتر از الآن، فکر میکردم یک روز نویسنده بزرگی میشوم، محبوب میشوم اما حتی کتابم را چاپ نکردند! کتاب و نویسندگی و محبوبیت توی سرم بخورد! لا اقل یک جوری پول ما را بخورید که نفهمیم، که دردمان نگیرد!
بگذارید به این زندگی جذابمان (!) ادامه بدهیم و خبر نداشته باشیم چرا همیشه هشتمان گروی ٩مان است. ما داریم زخمهایمان را میلیسیم، شما دیگر با ماشینهایتان از روی ما رد نشوید!
زندگی آدمها را عوض میکند، من که عاشق نوشتن بودم، عاشق کتابم بودم، عاشق اطلاع از کارهای شما بودم، حالا دلم هیچ نمیخواهد و این هدیهای است که شما و امثال شما به من دادید.
پدرم، خدا بیامرز، میگفت هر کاری میخواهی بکن ولی به کسی آسیب نزن. نصیحت جالبی نبود ولی دوستش داشتم و دارم. من هر چه بودم و هستم حداقل به کسی آسیب نزدم، شما به من آسیب زدید. به من، به وضعیت اقتصادی من و امثال من، به آرامش و روح و روان من و امثال من ولی نوش جانتان!
این «نوش جان»ها درست مثل همان «دردم نیومد»های بچگی است! کتک میخوردیم، اذیت میشدیم ولی...
بگذریم... هر جای دنیا که هستید، با پولهای من و امثال من شاد باشید و خواهشا درست از این پولها استفاده کنید، نبودن تومان به تومان این پولها، خواب و خوراک را از زندگی ما گرفته است و یک مشت افسرده تحویل جامعه داده است، جوری خرجشان نکنید که تنمان توی گور هم بلرزد.
نوش جان!