روزنامه ایران: جای شیلنگ پرفشار کارواش، آب را با پیت حلبی از گودال کنار خیابان بیرون میکشد و ماشین میشوید. خودش میگوید: «15 سالی هست کارم شستن ماشین گوشه خیابان است.» کارواشی ساده که دفتر کارش به یک صندلی توی پیادهرو خلاصه میشود. در آهنی کانال را بر میدارد و پیت را پر میکند. آب، خیلی تمیز به نظر نمیرسد. خودش میگوید این آب از چشمه میآید. اینکه آب جوی نیست درست است اما آیا واقعاً این هم یکی از همان رودها و قناتهایی است که در زیر پای تهرانیها جریان دارد؟ هرچه هست خیلیها مشتری یدالله هستند.
دفتر کار یدالله حاجیزاده، کنار در ورودی پارکینگ یک شرکت قدیمی راه و ساختمان است. از او میپرسم کارمندهای اداره به کارت گیر نمیدهند؟ میخندد و میگوید: «نه. ما دیگر خودمان کارمند اداره هستیم. ماشین همه کارمندها را خودم میشورم و با رئیس هم رفیق هستم. آخر شبها هم وسایلم را داخل پارکینگ میگذارم.» حاجیزاده روی شمشمادهای پیادهرو، یک تی نخی با چند لنگ خیس را زیر نور آفتاب پهن کرده. غیر از تی نخی و لنگها یک بسته پودر ماشین لباسشویی هم هست با یک سطل کوچک و چند کهنه. از شیلنگهای کف کارواش یا تکنولوژی نانو خبری نیست. همه چیز خیلی ساده و ابتدایی است همانطور که همه در حیاط خانه ماشین میشویند.
کارواش یدالله با همه سادگیاش شلوغ و پرطرفدار است. خودش میگوید: «بازار همیشه خوب است خدارو شکر. بعضی فصلها مثل زمستان کمی ضعیفتر میشود.» گوشه خیابان، در اوج ترافیک هم جایگاه کارواش او خالی است. او کنار گودال را با دو پیت حلبی هفده کیلویی پنیر رزرو میکند و اگر هم کسی بخواهد پارک کند، کلید ماشین را به او میدهد تا اگر مشتری آمد ماشین را جا به جا کند و به کارش برسد. میپرسم تا حالا پلیس راهنمایی و رانندگی به کارت گیر نداده؟ میگوید: «نه خدارو شکر، چند باری آمدند و گفتند ولی دیگر مرا میشناسند و من هم حواسم هست. هر وقت میآیند، سریع پیتها را برمیدارم: «ماشین مشتریها هم به خاطر سطح رفاه محله، بیشتر اوقات مدل بالا و گران هستند.» قیمت شست و شوی ماشین کارواش یدالله چندان فرقی با کارواشهای دیگر ندارد: «شست و شوی بیرون ماشین، 10 هزار تومان و بیرون و داخل با هم 20 هزارتومان.»
همیشه چکمه مشکی پلاستیکیاش را به پا دارد. چکمه تا زیر زانو را پوشانده با پیراهن و شلوار پارچهای تیره. ته ریش سفیدی روی صورتش نشسته و با اینکه سنش 48 سال است، پیرتر و شکستهتر به نظر میآید. میگوید: «هر روز ساعت هفت صبح از شهریار میآیم تهران و کارم را شروع میکنم تا هر وقت که مشتری باشد فرقی نمیکند. نصفه شب هم باشد، میایستم و کار میکنم.» یدالله سالها پیش از «میانه» به تهران آمده اما بیش از این چیزی نمیگوید. به خیابان زل میزند و پوست دستان پف کردهاش را میکند. دستهایی که آنقدر در آب بوده که سفید و متورم شده است.
یدالله روی پاهایش بند نمیشود تازه ماشین یکی از محلیها را شسته اما میرود گوشه خیابان لنگ در دست و چکمه به پا راه میرود و با دقت به ماشینها و رانندهها نگاه میکند. دنبال مشتری میگردد. فرقی نمیکند طرف اهل این محل باشد یا نه. بعضیها ساعتی در اداره یا بانکی کار دارند و بعضی هم مشتری ثابتش هستند و هر جا که باشند، خودشان را به او میرسانند. برای یدالله مهم این است که خرج خانواده را در بیاورد: «دو تا از بچههایم دانشگاه هستند و یکی هم که کوچکتر است، فکر کنم راهنمایی است! به عشق درس خواندن آنها کار میکنم. من در زندگی خیلی آنها را اذیت کردهام مخصوصاً زنم را. زندگی این روزها را که خودت بهتر میدانی چقدر خرج دارد. هر چقدر میدوم باز هم کم میآورم.» از سانتافه پیاده میشود و کلید را میدهد به یدالله و میرود توی کوچه. حرف زیادی رد و بدل نمیشود. یدالله کارش را شروع میکند؛ سریع زیر پاییها را در میآورد و میاندازد داخل گودال نه چندان عمیق و در میآورد و شروع میکند به تمیز کردن. ماشین کثیف به نظر نمیآید اما یدالله در کارش کم نمیگذارد. حلبها را پر آب میکند و روی ماشین میریزد. آب تا وسط خیابان میرود
و ماشین و یدالله غرق در کف میشوند.