روزنامه ایران: درحالی که رنجی ناشناس درونم را میجَوَد خیره به تمام ناشناختهها همراه ابراهیم وارد شعبه 268 دادگاه خانواده میدان ونک میشویم. «قاضی حسن عموزادی» آماده است تا حرفهایم را بشنود. ناگهان افکارم به دوردستها میرود. به 10 سال پیش، به 20 سالگی. آن روز را به یاد میآورم که خوش و خرم با دوستانم از یک باشگاه ورزشی در شمال شهر برگشته بودیم. بیدغدغه روی چمنها نشستیم، گفتیم و خندیدیم. اردیبهشت بود و هوا بوی عشق میداد. از استادهایمان گفتیم، از همکلاسیهایمان، از نمرهها، از امتحانها، از باقلاپلو و گوشتی که میخواستیم بعد از باشگاه بخوریم و... خلاصه نمیدانم دیگر از چهها گفتیم که با تمام وجود خندیدیم.
از دور چند پسر جوان را با لباس ورزشی دیدیم که چهره یکیشان برایم خیلی آشنا بود. آشنا به وسعت تپشهای قلبم. قلبی که از چهارده سالگی با دیدن این چهره در سینه میکوبید و سراز پا نمیشناخت. نامش ابراهیم بود. چهارشانه و بلند قامت. من و ابراهیم. آنجا. نم باران. واقعاً گیج شده بودم. صدای خندههایم به هیجانی عجیب تبدیل شد. ابراهیم از آشنایان یکی از دوستان خانوادگی قدیمیمان بود که در جنوب شهر زندگی میکردند. از نوجوانی چند باری دیده بودمش و نگاهش تا عمق جانم نفوذ کرده بود. ابراهیم جلوتر آمد. میترسیدم صدای ضربان نبضم را بشنود.
دست و پایم را گم کرده بودم و نمیخواستم این حقیقت را بداند. فکر نمیکردم نامـــم را به ذهن سپرده باشد. دقیقتر نگاهم کرد و انگار خیلی خوب حس و حالم را فهمید. نم باران میزد وقتی گفت: سحر خانم سلام. رنگ به چهره نداشتم و این را بعدها دوستانم به من گفتند. دوستانی که ریز میخندیدنـــــــــــــــد و بی گفتوگو راز دلم را خوانده بودند. ابراهیم هفت سال از من بزرگتر بود. ساده پوش و خوش برخورد. از خانوادهای با سطح درآمدی پایین. تا جایی که یادم میآمد باید هزینه تحصیل خواهرهایش را هم میپرداخت. به همین دلیل تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده بود اما برای من همیشه نماد مردی قدرتمند بود. مردی که از هیچ همه چیز میساخت. از سن و سال کم کار کرده و دستش در جیب خودش بود. رفتارهایش به دل مینشست.
همیشه حس میکردم سعی داشت به نوعی توجه مرا جلب کند با اینکه هیچ حرفی نمیزد. حرف نزدنش اما جانم را به آتش میکشید. «باز باران بود با ترانه.» که دوباره سرراهم سبز شد، سبز چون برگهای کرک دار انجیرحیاط بزرگ خانهمان. در راه برگشت از دانشگاه بودم که با قطرههای باران خیس شدم.داشتم به خود میلرزیدم اما با دیدن ناگهانی ابراهیم بارها لرزیدم در خود، در قلب و در ذهنم. نفهمیدم کی و چطور سلام دادم و شاخه گل سرخی را که برایم آورده بود در دست گرفتم. ای کاش زمان در همان لحظه میایستاد و گل به دست در رؤیاهایم غرق میشدم. هرآن ممکن بود آشنایی من و او را در کنار ببیند اما برایم اهمیتی نداشت. ابراهیم آن روز گفت که از سالها پیش عاشق من بوده و به من پیشنهاد ازدواج داد. هوا ابری بود اما من از آسمان ستاره میچیدم. اصلاً تصویری از واژه «نه» در ذهن نداشتم.
سرانجام روز موعود رسید.من «بله» را گفته بودم و خانوادهام «نه» را. وقتی برای خواستگاری به خانه ما آمدند خواهرم میگفت تمام ابعاد خانه را با دقتی آمیخته به حسرت نگاه میکردند. سختتر اما روزی بود که ما به خانهشان رفتیم. فاصله فریاد میزد و من نمیشنیدم.آن روز نفهمیدم که تمام خانهشان تنها به اندازه یک اتاق خانه ما بود. آن روز خیلی چیزها را ندیدم و هیچ وقت هم نخواستم ببینم.خواهرم با عصبانیت از پردههای اتاق کوچکشان با گلهای درشت سرخ در زمینهای زرد حرف میزد. اتاقی که همچون بقیه لایههای نداریهایشان و فرقهایشان با ما باید پنهان میماند و نماند... فرشهای قرمز، پشتیهای رنگ و رو رفته، خانه بدون صندلی و هیچ چیزدیگری درخانهشان به خانه ما شباهتی نداشت. یادم میآید مادر مهربانش اما ساده و گرم از ما پذیرایی میکرد. مهر مادرش و ابراهیم به دل همهمان نشست. لبخند از صورتش محو نمیشد. پدر و مادرم هم با دیدن سادگی و یکرنگیشان بله را گفتند. مهریه نزدیک به دو هزار سکهای را پذیرفتند، اصلاً هر چه ما گفتیم گفتند به روی چشم.زندگی را با حمایت پدرم شروع کردیم. همه خطهای آغاز، شعر بود و ترانه. از گل بالاتر نمیشنیدم.
ابراهیم به من اجازه داد درسم را ادامه بدهم اما چون خودش مدرک تحصیلی دانشگاهی نداشت خودم تصمیم گرفتم بیشتر درس نخوانم. پس از آن خالیهای زندگیمان با قلب بیهمتای ابراهیم پر میشد. خوب میفهمیدم که نمیخواهد در برابر داشتههای ما کم بیاورد. شب و روز کار کرد. از هیچ همه چیز ساخت. کمکم پولهای زیاد آمد و خانه کوچکمان را بزرگ و بزرگتر و ماشین سادهمان را مدل بالا و بالاتر کردیم. برایم بهترین ماشین موجود در بازار را خرید. اصلاً غصه پول را نمیخوردیم و دل و جانمان برای هم میرفت.
عاشقانه در طول دوازده سال زندگی صدای دو بچه شاد و دوست داشتنی در خانهمان پیچید. همیشه در سفر بودیم و بهترین تفریحها را داشتیم. روی ابرها قدم میزدم و نمیدانستم روی زمین چه خبر است. سعی میکردم بچهداری مانعی برای محبت و عشق سالها و روزهای اول به ابراهیم نشود.به هم قول داده بودیم تا آخرین نفس پای هم بایستیم. به خودم میرسیدم. ورزش میکردم. سعی میکردم برایش جوان و جذاب باشم همیشه. پول میآمد بیشتر و بیشتر؛ من از دل ابراهیم میرفتم بیشتر و بیشتر. این را میشد از خانه نیامدن هایش، از بیحوصلگیهایش، از حرف نزدنهایش فهمید. وقتی بچه سوممان به دنیا آمد حتی برای دیدنم به بیمارستان نیامد. سایههای بیاعتمادی این سو و آن سوی خانه رؤیاهایمان پراکنده شد. رؤیاها رفتند به جاهای دور. کابوسهای شبانه در باغچه روییدند. عطر شعر و پروانه تمام شد.حجم تنهایی من در خانه لحظه به لحظه بزرگتر میشد. اندوهی عمیق قلبم را میجوید. پولهای کلان به حسابش میآمد و گرانترین ماشینها زیرپایش بود.ابراهیم مدیر کارخانهای شده بود که خاله و خواهر من هم با او همکاری داشتند. حس من درست میگفت، پای غریبهای هم به حریم عشق ما باز شده
بود.از این و آن شنیده بودم که او را با دختری جوان دیدهاند اما نمیخواستم باور کنم. روزهایمان زیرورو شد. ابراهیم به آرزوهایش رسیده بود.او تمام دار و ندار من بود و من تمام دار و ندارم را از دست میدادم. فرزند سومم دلش نوازش پدر میخواست.
پدری که هربار به بهانهای میرفت و ما را تنها میگذاشت. روزی که او را با منشی کم سن و سالش دیدم تمام تنم قلب شد و شروع کرد به تپیدن. دلم میخواست دیگر روی زمین نباشم. ای کاش هیچ وقت آن روز لعنتی ابراهیم را نمیدیدم و با او ازدواج نمیکردم. مرگ براعتماد من. ریسمان عشق در دلم پاره پاره شد. مادر مهربانش وقتی موضوع را فهمید طاقت نیاورد، دق کرد و برای همیشه ما را تنها گذاشت. ابراهیم اما معنای مرگ مادرش را هم نفهمید. من را نفهمید، بچههایش را نفهمید. روزی داشتن من برای او آرزو بود اما حالا نگاهش کنید و ببینید که برای رفتن من از زندگیش لحظه شماری میکند.وقتی عکسهای او و آن دختر جوان را چاپ کردم گفت: دروغ است، بعد گفت ببخش دیگر تکرار نمیشود. خانه هشت میلیاردی به نامم زد اما بعد در دعواهایمان انگشتم را شکست، انگشتی که روزی روی ماسهها نام ابراهیم را مینوشت. گفت ببخش، من بخشیدم، بخشیدم، بخشیدم ولی بازهم مرگ براعتماد من.
ناگفته نماند که درتمام این سالها من هم پسانداز و طلاهایم را برای پیشرفت زندگیمان به ابراهیم دادم. حالا شنیدم که هرجا مینشیند آن دختر جوان را همسر خود معرفی میکند. برایش خانهای خریده است. لحظههایش را با او میگذراند و هیچ علاقهای ندارد که بچههای کوچولویمان را ببیند. فکر میکند میتواند همه حس و شعور آدمها را با پول بخرد. ای کاش حال و احوال روزهای اولش را به یاد میآورد. حالا که او فکر میکند عشق اول و آخر من پول است من هم تا آخرین سکه مهریهام را میگیرم و از این زندگی میروم برای همیشه.اما دلم میخواهد صبحی بیدار شوم و فکر کنم تمام این سالها خوابی کوتاه بوده است که از آن پریدهام. حالا من ماندهام با رنجی ناتمام که تمام وجودم را میجود و من بیصبرانه منتظر بسته شدن پرونده این زندگی نیمه مشترک هستم.